بریدههایی از کتاب قصههای جزیره (جلد اول: دختر قصهگو)
۴٫۳
(۹۰)
بله، حق با دختر قصهگو بود. جایی به نام سرزمین پریان وجود دارد، ولی فقط بچهها میتوانند وارد آن شوند، ولی آنها نمیدانند که آنجا سرزمین پریان است تااینکه بزرگ میشوند و وقتی این را میفهمند، دیگر راه ورود یادشان نمیآید. و این تراژدی زندگی است.
یا صاحب الزمان ادرکنی
هیچ تعجبی ندارد که نمیتوانیم از کار بزرگترها سردربیاوریم؛ چون خودمان تا حالا بزرگتر نبودهایم، ولی آنها که بچه بودهاند. نمیفهمم چرا ما را درک نمیکنند!
zahra ak
بید بزرگ جلوی دروازه، گنبدی باشکوه و طلایی بود و افراهای پراکنده در بیشهٔ صنوبر، بیرقهای جگریرنگشان را برای حاملین مخروطهای تیره تکان میدادند.
zahra ak
وقتی یک چیزی را میدانی باید به واقعیت بچسبی، ولی وقتی تصورش میکنی هیچ مانعی برای تصورت وجود ندارد
zahra ak
تا وقتی نگران چیزی نیستی شعرهای خیلی به دل مینشینند، ولی همینکه به یک مشکل واقعی بر میخوری میبینی که به هیچ دردی نمیخورند.
zahra ak
کاش تابستان تا ابد ادامه داشت.
zahra ak
میناها با جوهر ارغوانی نامهٔ وداع مینوشتند و بر فراز تپهها و درهها غبار آبیرنگی در فضا معلق بود؛ گویا مادر طبیعت بر محراب جنگل عبادت میکرد.
zahra ak
«چرا درست موقعی که همهچیز دارد هیجانانگیز میشود، آدم از خواب میپرد؟»
zahra ak
برای ما برگهای دفتر اعمالمان از همانلحظه گشوده شده بود و ما در پیشگاه وجدانمان، که برای هر پیر و جوانی سختگیرترین قاضی است، ایستاده بودیم.
zahra ak
جایی به نام سرزمین پریان وجود دارد، ولی فقط بچهها میتوانند وارد آن شوند، ولی آنها نمیدانند که آنجا سرزمین پریان است تااینکه بزرگ میشوند و وقتی این را میفهمند، دیگر راه ورود یادشان نمیآید. و این تراژدی زندگی است. در آن روز، دروازههای بهشت پشت سرشان بسته میشود و دورهٔ طلایی به پایان میرسد. ازآنبهبعد باید روزهایی معمولی را در شرایطی معمولی سپری کنند. فقط افراد اندکی که قلبشان کودک میماند، میتوانند آن جادهٔ گمشده و رؤیایی را دوباره بیابند و اینان فراتر از جسمشان هستند. اینها و فقط اینها هستند که میتوانند از سرزمینی که زمانی در آن میزیستهایم و برای همیشه از آن اخراج شدهایم، بشارتهایی به ما بدهند. مردم عادی به آنها لقب خواننده، شاعر، هنرمند و قصهگو میدهند، ولی اینها همانهایی هستند که هرگز راه ورود به سرزمین پریان را از یاد نبردهاند.
zahra ak
من اصلاً خودخواه نیستم. این خودخواهی نیست که آدم از امتیازهای خودش خبر داشته باشد. اگر خبر نداشته باشی احمقی. فقط اگر به خاطر امتیازهایت به خودت مغرور شوی، میشود خودخواهی.
zahra ak
همیشه بعد از باران انگار باد گرم غربی رایحهای در هوا میپراکند که ترکیبی از عطر کاج، بوی نعنا و سرخسهای وحشی جنگل و بوی شامهنواز سبزههای آفتابخورده بود و با همهشان شیرینی تند و وحشی مراتع تپهای آمیخته بود.
zahra ak
هیچ انسانی نمیداند خدا چه شکلی است. هیچ انسانی توان فهمیدنش را ندارد. حتی نباید سعی کنیم او را تصور کنیم. ولی فیلیکس، مطمئن باش خدا بینهایت زیباتر و دوستداشتنیتر و دلنشینتر و مهربانتر از هر چیزی است که تصورش را بکنی. هر چیزی غیر از این را باور نکن پسرم.
zahra ak
ما در مورد مقدسترین مقدسات کنجکاوی کرده بودیم؛ چیزی که چشم بشر لایق دیدنش نبود و به جزای کارمان رسیده بودیم.
zahra ak
باور کردن چیزی که میدانی حقیقت ندارد خیلی سخت است
zahra ak
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
zahra ak
صدای بقیه هرگز به گوش دنیا نرسید. آوازشان در پیچوخمهای زندگی ناشنیده ماند و فقط سنگینی مسئولیتهایشان را سبکتر کرد.
علیزاده
عمو راجر گفت: «اگر این کار را بکنید واقعاً ممنونتان میشوم. کمی شوکه شدهام. من، جنت و الک را مجبور کردم به هلیفکس بروند و تا برگردند مسئولیت بچهها را به عهده گرفتم، ولی نمیدانستم دارم خودم را توی چه وضعیتی میاندازم. اگر اتفاقی میافتاد، هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم، اگرچه باور دارم که از توان یک بشر زمینی خارج است که دائم مراقب باشد که بچهها چه میخوردند. خب، جوانکها، یکراست بروید توی تختتان. خطر از سر دن گذشت و دیگر نیازی به کسی نیست. هیچکدامتان بهجز سیسیلی کاری از دستتان برنیامد. عقلش از همه سر است.»
زینب دهقانی
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
sara._book
پتی با تعقیب یک موش، خودنمایی میکرد و ازقرارمعلوم خیلی هم از خودش راضی بود تااینکه سارا ری با گفتن "عزیزم، گربهٔ ناز" و بوسیدنش او را از این حال خارج کرد. بعد درحالیکه دمش روی زمین کشیده میشد، بیرون رفت. دوست نداشت کسی گربهٔ ناز صدایش کند. پت کنایهپذیر بود. کمتر گربهای اینجوری است و بیشترشان چنان اشتهایی برای شنیدن چاپلوسی و تملق دارند که هر جملهای را از این دست حریصانه میبلعند. سلیقهٔ پدی فرق داشت. من و دختر قصهگو تنها کسانی بودیم که میدانستیم چطور به دلخواه او تعریفش را بکنیم. دختر قصهگو با مشتش به گوشهای او ضربه میزد و میگفت، "چه قلب سیاهی داری، پدی، عجب رذلی هستی!" و صدای خرخر رضایتمندانه پد بلند میشد. من به پشتش دست میکشیدم و ضربههای آرامی به او میزدم و میگفتم، "هیچکس یاد تو نمیافتد، پد" و مطمئن بودم که بعدش با خرسندی پنجههایش را میلیسد، ولی اینکه صدایش کنی "گربهٔ ناز"، وای، وای، سارا!
sahar
حجم
۲۴۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۲۴۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
تومان