بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو) | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو)

بریده‌هایی از کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو)

۴٫۳
(۹۰)
او گفت: «کوچولوهای غمگین، برایتان خبر خوشحال‌کننده‌ای دارم. دکتر الان اینجا بود و به این نتیجه رسید که پیتر خیلی بهتر است و فکر می‌کند که خطر برطرف شده.» ما چند لحظه‌ای در سکوت به او زل زدیم. وقتی خبر بهبودی پدی را شنیدیم، جیغ زدیم و سروصدا راه انداختیم، در برابر خبر بهبودی پیتر سکوت کرده بودیم. آن چیز سیاه و ترسناک و تهدیدآمیز به‌قدری به ما نزدیک شده بود که وقتی ناگهان از بین رفت، بازهم سرما و سایه‌اش را روی سرمان حس می‌کردیم. دختر قصه‌گو که به کاج بلندی تکیه داده و ایستاده بود، ناگهان به‌سمت زمین، لیز خورد و به‌شدت گریه سرداد. هرگز نشنیه بودم کسی این‌طور دردناک و دل‌شکسته زار بزند. گریهٔ دخترها را زیاد دیده بودم، مال همه‌شان تقریباً شبیه به گریهٔ سارا ری بود، حتی فیلیسیتی و سیسیلی هم هرازگاهی این عادت هم‌جنس‌هایشان را اجرا می‌کردند. ولی آن زمان ندیه بودم هیچ دختری آن‌طور گریه کند. همان حس ناخوشایند و غم‌انگیزی را به من داد که یک‌بار موقع دیدن گریهٔ پدرم تجربه کرده بودم. شانه‌هایش چنان از شدت گریه تکان می‌خورد که دلم برایش سوخت، گفتم: «گریه نکن، سارا. گریه نکن.»
Emily
بله، حق با دختر قصه‌گو بود. جایی به نام سرزمین پریان وجود دارد، ولی فقط بچه‌ها می‌توانند وارد آن شوند، ولی آن‌ها نمی‌دانند که آنجا سرزمین پریان است تااینکه بزرگ می‌شوند و وقتی این را می‌فهمند، دیگر راه ورود یادشان نمی‌آید. و این تراژدی زندگی است. در آن روز، دروازه‌های بهشت پشت سرشان بسته می‌شود و دورهٔ طلایی به پایان می‌رسد
nilooid
دختر قصه‌گو آهی کشید، سر تأیید تکان داد و گفت: «نه، نیست. خیلی پرمعناست، ولی مثبت نیست. خیلی کلمه‌ها همین‌طورند. پرمعنی‌اند، ولی مثبت نیستند. به خاطر همین دخترها حق ندارند از آنها استفاده کنند.» بعد دوباره آه کشید. او عاشق کلمه‌های پرمعنا بود و برایشان ارزش قائل بود ـ درست مثل دختری که یک تکه جواهر به دستش بیفتد. از نظر او این کلمات مثل مرواریدهای درخشانی بودند که با ریسمانی از تخیل به نخ کشیده شده بودند. وقتی این قبیل لغت‌ها به گوشش می‌خورد، آن‌قدر آن را زمزمه می‌کرد، به آن وزن می‌داد، بالا و پایینش می‌کرد و با زیر و بم‌های مختلف به زبان می‌آورد تااینکه آن را کاملاً مال خودش می‌کرد.
Emily
فیلیکس روزنامه را نشان داد. دیلی انترپرایز شارلوت تاون بود. نفس‌زنان گفت: «این. ببینید ـ بخوانید ـ یعنی ـ فکر می‌کنید ـ راست است؟ پایان ـ دنیا ـ فردا ـ ساعت ـ دو ـ بعدازظهر!» ترق! فنجان آبی که آن همه سال عمر کرده بود، از دست فیلیسیتی افتاد و روی سنگ‌های لبهٔ چاه تکه‌تکه شد. هروقت دیگری بود چنین فاجعه‌ای همه‌مان را عزادار می‌کرد، ولی آن لحظه کسی توجهی نکرد. حالا که قرار بود ناقوس پایان دنیا فردا به صدا درآید، اگر همهٔ فنجان‌های دنیا هم می‌شکستند اهمیتی نداشت. فیلیسیتی دست دختر قصه‌گو را گرفت و نفس‌بریده گفت: «سارا استنلی، تو باور می‌کنی؟» دعاهای سیسیلی اجابت شد. فیلیسیتی زیر فشار چنان هیجانی، برای حرف زدن پیش‌قدم شده بود. اما این هم مثل شکستن فنجان در آن شرایط هیچ توجهی را جلب نکرد
Emily
دختر قصه‌گو گفت: «خب، پس چرا با ما به نمایش نمی‌آیی؟ اگر از جودی بخواهی جلوی زبانش را بگیرد، مادرت نمی‌فهمد.» فیلیسیتی گفت: «ولی این درست نیست. نباید سارا را تشویق کنی که به حرف مادرش گوش ندهد.» برای اولین بار کاملاً حق با فیلیسیتی بود. پیشنهاد دختر قصه‌گو اشتباه بود و اگر کسی که صدای اعتراضش بلند شد، سیسیلی بود، دختر قصه‌گو حرفش را گوش می‌داد و دیگر پافشاری نمی‌کرد، ولی فیلیسیتی از آن آدم‌های بخت‌برگشته‌ای بود که وقتی به کار اشتباهی اعتراض می‌کرد فقط باعث می‌شد که اشتباه‌کننده در انجام اشتباهش مصرتر شود
Emily
دختر قصه‌گو با حال منقلبی گفت: «از بزرگ شدن متنفرم؛
Emily
سیسیلی درحالی‌که یکی از آلوها را پوست می‌کند، گفت: «آقای اسکات در باغچهٔ زمان پدربزرگ، یک درخت آلوی زرد کاشت. وقتی آن را می‌کاشته گفته این کار من با همهٔ کارهای مقدسی که در طول عمرم انجام داده‌ام هیچ فرقی ندارد. نمی‌دانم منظورش چه بوده. من که در کاشتن درخت، هیچ‌چیز مقدسی نمی‌بینم.» دختر قصه‌گو خردمندانه گفت: «من می‌بینم.»
Emily
شب نم‌دار و خنکی بود و ما سرحال و شاداب از تپهٔ سرخ وبلند، پایین می‌رفتیم. بر فراز دره‌ای که پر بود از بلوط و صنوبر، ته‌ماندهٔ خورشید غروب کرده، گسترده بود ـ چیزی به رنگ زرد خامه‌ای و ته‌رنگ قرمزی که شبیه به خوابی قرمز بود و همراهی ماه نویی که در ارتفاعی پایین‌تر معلق بود. هوا دل‌چسب بود و معطر به بوی یونجه‌های چیده و پهن‌شده روی زمین که شبدرها بر سطحش آفتاب می‌گرفتند. رزهای وحشی در امتدا پرچین‌ها رنگ صورتیشان را به رخ می‌کشیدند و آلاله‌ها حاشیهٔ جاده را ستاره‌باران کرده بودند.
Emily
«باغ، زیر نور ماه اصلاً مثل همیشه نیست. قشنگ است، ولی فرق دارد. بچه که بودم باور داشتم که در شب‌های مهتابی پری‌ها در باغ می‌رقصند. کاش الان هم باورم می‌شد، ولی دیگر امکان ندارد.» «چرا؟» «باور کردن چیزی که می‌دانی حقیقت ندارد خیلی سخت است. عمو ادورد اصرار کرد که چیزی به اسم پری وجود ندارد. آن‌موقع تازه هفت سالم بود. او کشیش است و من هم می‌دانستم که همیشه راست می‌گوید. او وظیفه داشت این را به من بفهماند و اصلاً سرزنشش نمی‌کنم، ولی از آن‌وقت به بعد احساسم نسبت به عمو ادورد تغییر کرد.» معلوم است که احساس همهٔ ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود می‌کنند "تغییر می‌کند." خود من هیچ‌وقت آن موجود بی‌رحمی را که برای اولین بار به من گفت، "کسی به اسم بابا نوئل وجود ندارد،" نمی‌بخشم.
Emily
وقتی یک چیزی را می‌دانی باید به واقعیت بچسبی، ولی وقتی تصورش می‌کنی هیچ مانعی برای تصورت وجود ندارد.»
fariba
دختر قصه‌گو همان‌طورکه با جدیت محتویات قابلمه را هم می‌زد، گفت:‌«خیلی هیجان‌انگیز بود که توانستیم داخل صندوق را ببینیم، ولی حالا که گذشته فکر می‌کنم حیف شد که درش را باز کردیم. دیگر رازی ندارد. حالا همه‌چیز را درباره‌اش می‌دانیم و هیچ‌وقت دوباره نمی‌توانیم توی ذهنمان وسایل داخلش را تصور کنیم.»
fariba
خورشید بر فراز دنیایی قشنگ طلوع کرد. شب قبل، برف خیلی سبکی باریده بود؛ آن‌قدر سبک که تور سفید نازکی روی همیشه‌بهارهای تیره و زمین سخت و یخ‌زده کشیده شده بود. انگار باغ با چهرهٔ جدیدی متولد شده بود. جنگل صنوبر پشت خانه ظاهر سحرانگیزی داشت. زیباتر از صحنهٔ کاج‌های قطوری که رویشان پودر برف تازه‌باریده نشسته باشد، چیزی نیست. خورشید تمام روز پشت ابرهای خاکستری ماند و اجازه داد این منظره، دست‌نخورده باقی بماند.
fariba
وقتی ما این‌قدر ناراحت بودیم چطور کسی توی دنیا می‌توانست خوشحال باشد؟
fariba
لحنش زیاده‌ازحد مؤدب بود و انگار می‌خواست به ما بفهماند که رفتارمان خارج از ادب است.
fariba
اگر قرار بود همینی بمانیم که هستیم و وجود ارزشمند و کوچکمان تغییری نکند، پس قیامت چیزی برای ترسیدن نداشت.
fariba
لیکس پرسید: «چرا گوسفندهای سفید بیشتر از گوسفندهای سیاه می‌خورند؟» سیسیلی محتاطانه پرسید: «معماست؟ اگر معماست من حوصلهٔ حل کردنش را ندارم. هیچ‌وقت نمی‌توانم معما حل کنم.» فیلیکس گفت: «معما نیست. واقعاً هم همین‌جوری هست و دلیل خوبی دارد.» دست از سیب‌چینی کشیدیم، روی چمن‌ها نشستیم و سعی‌کردیم از دلیلش سردربیاوریم ـ البته همه به‌جز دن که معتقد بود نکتهٔ انحرافی دارد و نمی‌خواهد که در دام بیفتد. بقیه‌مان اعتقادی به نکتهٔ انحرافی نداشتیم؛ چون فیلیکس قسم خورد که گوسفندهای سفید بیشتر از گوسفندهای سیاه می‌خورند. کلی بحث کردیم، ولی بالاخره تسلیم شدیم. فیلیسیتی پرسید: «خب، علتش چیست؟» فیلیکس پوزخندی زد و گفت: «چون تعدادشان بیشتر است.» یادم نیست چه بلایی سر فیلیکس آوردیم.
قدسیه خدامی
سیسیلی خوش‌قلب، مقداری از مال خودش را به بیمارستان شهر فرستاد و آنچه نصیبش شد رضایت و آرامش روحی بود؛ چیزی که با هیچ معاملهٔ دیگری نمی‌توانست به دست بیاورد. بقیه‌مان سیب‌هایمان را یا خوردیم یا به مدرسه بردیمشان تا با بعضی از دارایی‌های هم‌کلاسی‌هایمان عوض کنیم.
قدسیه خدامی
سیسیلی که در عالم دیگری بود، پرسید: «فکر می‌کنی هیچ‌وقت رویت بشود کاری را که بتی شرمن کرد، بکنی؟» فیلیسیتی با کمی بدجنسی گفت: «نه، ولی دختر قصه‌گو می‌تواند.»
قدسیه خدامی
معلوم شد که هیچ‌کداممان پاسخی برایش نداریم. سیسیلی گفت:‌ «احتمالاً دختر قصه‌گو می‌داند.» پیتر گفت:‌«خیلی دلم می‌خواهد بدانم. دلم می‌خواهد عکس خدا را ببینم. این‌طوری به نظرم واقعی‌تر می‌آید.» فیلیسیتی بدون شرمندگی گفت: «من هم خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم که او چه شکلی است.» ازقرارمعلوم در افکار فیلیسیتی هم گره‌های باز نشده‌ای وجود داشت. فیلیکس متفکرانه گفت: «من چند تا از عکس‌های مسیح را دیده‌ام. عین آدم‌های معمولی است، فقط بهتر و مهربان‌تر به نظر می‌آید. ولی الان که فکرش را می‌کنم هیچ‌وقت
...
«من قصهٔ مردی را بلدم که پسرش یک موش را قورت داد. او سراسیمه دوید و دکتر خسته را که تازه خوابش برده بود، بیدار کرد و فریاد زد، "دکتر، پسرم یک موش بلعیده" و دکتر بینوا غرید، "پس بگو یک گربه هم قورت بدهد" و در را به هم کوبید. حالا اگر عمو راجر سوزن خورده باشد، الان وقتش است که یک جاسوزنی هم قورت بدهد.»
parisa_msi

حجم

۲۴۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۲۴۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
تومان