بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بازگشت | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب بازگشت اثر هشام  مطر

بریده‌هایی از کتاب بازگشت

نویسنده:هشام مطر
امتیاز:
۴.۰از ۱۵ رأی
۴٫۰
(۱۵)
ترس ریشه‌هایش را در زندگی کسانی ریشه دوانده بود که در این نواحی زندگی می‌کردند.
یگانه
مهم نیست چه باری روی آن شانه‌ها گذاشته می‌شود یا معشوق، چه تعداد بوسه بر آن شانه‌ها می‌نشاند. شاید هم از ته قلب، بی‌آنکه کسی بفهمد دوست داشته‌اند هرگونه اثر دیگری از روی آن شانه‌ها پاک شود؛ آن شانه‌ها تا ابد وفادار باقی خواهند ماند و دست مرد درستکاری را به خاطر خواهند داشت که آن‌ها را به این دنیا آورده است
یگانه
سعی می‌کردم فاصلهٔ بین آپارتمانمان تا مرز را برحسب کیلومتر حساب کنم. هر سال قرار بود قذافی یا بمیرد، یا مجبور به فرار از کشور شود. هر سال قرار بود ما به خانه بازگردیم.
sadaf_sp
سعی می‌کردم فاصلهٔ بین آپارتمانمان تا مرز را برحسب کیلومتر حساب کنم. هر سال قرار بود قذافی یا بمیرد، یا مجبور به فرار از کشور شود. هر سال قرار بود ما به خانه بازگردیم.
sadaf_sp
بعد از چند ثانیه، مادر دوباره پرسید: «پیژامه نمی‌خواهی؟» زیاد گفت: «زمان خیلی بدی برای رسیدن به مقصد است؛ نه صبح به حساب می‌آید و نه شب. این همان چیزی است که انگلیسی‌ها به آن می‌گویند ساعت قبر.»
مجید
اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم محمد اسماعیل چه شکلی است. یک آدم چاق و کوتاه‌قد از یکی از آسانسورها قدم بیرون گذاشت و به سمت ما آمد. با هم دست دادیم. دوستم را معرفی نکردم. یک‌جورهایی فکر کردم هر چه او برای محمد اسماعیل مرموزتر باشد، بهتر است. محمد اسماعیل دو گوشی تلفن همراهش را روی میز گذاشت و حرف‌هایش را با صحبت دربارهٔ خانواده‌اش شروع کرد. همسر و فرزندش در لندن زندگی می‌کردند. اسم پسرش را هانیبال گذاشته بود. او گفت: «اسمش را از روی اسم برادر سیف انتخاب کردم. هانیبال را خیلی دوست دارم. اوه، هانیبال عالی است.» و بعد دربارهٔ پدرزن مرحومش به من گفت: «او پدر شما را می‌شناخت. آن‌ها با هم در ارتش بودند. بعد از انقلاب، پدرزنم دستگیر شد، اما تا هجده سال بعد آزاد نشد.» به مردی فکر کردم که باید آخرین روزهای عمرش را با نوه‌اش می‌گذراند؛ نوه‌ای که اسمش را از روی اسم پسر مردی گرفته بودند که پدربزرگ را به زندان انداخته بود. یاد حرف سارا حمود افتادم که قبلاً کرسی لیبی را در سازمان عفو بین‌الملل اداره می‌کرد و یک بار به من گفت: «در هیچ کشوری مثل لیبی، ستمگر و ستمدیده، آن‌قدر در هم تنیده نشده‌اند.»
مجید
رسوایی به‌وجودآمده توسط هانیبال، پسر قذافی در سوئیس، صورت گرفت. هانیبال خدمتکارانش را در هتلی در ژنو چنان مورد ضرب‌وشتم قرار داده بود که آن‌ها را بلافاصله به بیمارستان برده بودند. مقامات او را دستگیر کردند و در تلافی این اقدام، پدرش دو تاجر سوئیسی را که آن زمان در لیبی بودند، بازداشت کرد. سوئیس از متهم کردن هانیبال صرف‌نظر کرد و به او اجازه داد از کشور خارج شود؛ اما قذافی نپذیرفت که دو تاجر سوئیسی را آزاد کند و تا الان آن‌ها را در زندانی در طرابلس نگاه داشته‌اند.
مجید
در مرگ، نشانه‌ها به‌تدریج محو می‌شوند و هیچ‌کدام از یادبودهای دنیا نمی‌تواند جلوی موج فراموشی را بگیرد، اما در زندگی، فرد ناپدیدشده در خلال روندی زنده و برخوردار از جزئیات تغییر می‌کند.
مجید
«وقتی کتابی را با قلبت بفهمی، مثل این است که خانه‌ای را درون سینه‌ات حمل می‌کنی.»
فاطمه :)
دیگر بخشی از هیچ‌چیز نیستم. دیگر واقعاً به هیچ‌کجا تعلق ندارم و این را می‌دانم. زندگی‌ام همیشه بر این روال خواهد بود؛ تلاش برای تعلق داشتن به جایی و شکست در این راه.
محسن

حجم

۳۳۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

حجم

۳۳۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

قیمت:
۴۹,۵۰۰
۳۴,۶۵۰
۳۰%
تومان