واقعیت این بود که سراسر جهان از اینجا میگذشت، نه فقط مردم فرانسه که بیگانگان هم، مردمی از دورترین سرزمینها سفر میکردند، چرا که این روزها هیچکس نمیتوانست در خانه بند شود، میگفتند همهٔ ملتها به زودی فقط یک ملت خواهند شد. این پیشرفت بود، همهٔ برادرها با هم بودند، همه به سوی «بهین سرزمین» میرفتند!
Mahdieh Janati
خود زولا در اینباره مینویسد: «شیوهٔ من بیاستثنا همیشه به این صورت است: نخست اطلاعات را به تجربهٔ شخصی گرد میآورم. سپس با خواندن اسناد و مدارک مربوط به موضوع، کتابها و یادداشتهایی که دوستانم فراهم آوردهاند به این اطلاعات میافزایم، و سرانجام تخیل، یا بهتر بگویم شهود مداخله میکند. در کار من سهم شهود بسیار مهم است، معتقدم حتی بزرگتر و مهمتر از هرچیزی است که در مخیله میگنجد؛
Mahdieh Janati
از سوی دیگر، سایههای شب روایت فساد همهگیر دستگاه قضایی فرانسه در دوران امپراتوری دوم نیز هست.
Mahdieh Janati
اما سایههای شب فقط داستان عشق و مرگ، حسد و خشونت، تباهی و نومیدی، هوس و سرکوفتگی نیست؛ سایههای شب روایت شگفتآور گوشت و فولاد، سیاهی زغال، و رنگ پریدگی پوست زنانه، سرعت سرسامآور ماشین و حرکت مهارنشدنی روح بشر نیز هست.
Mahdieh Janati
لوهاور هرگز هیچگونه بدگمانی و نگرانی نداشت، اما در پاریس فکر همهگونه خطر، فریب و نابکاری به سرش میافتاد؛ خون به سر و مشتهایش هجوم میآورد، مشتهای کارگر سابقی که هنگام هُل دادن چرخ باربری پنجهها را گره میکرد. باردیگر به هیئت درندهای درآمد که از قدرت خود آگاه نبود، میتوانست در حالت خشمِ کور، زن را درهم بشکند.
سِوِرین با همهٔ جوانی و سرخوشی خود در را باز کرد و به درون آمد.
ــ من آمدم... لابد فکر کردی گُم شدهام.
زن در بشاشت و طراوت بیست و پنج سالگی خود بلندبالا، باریک و بسیار نرم و نازک و با این همه پروار و کماستخوان مینمود. در نگاه اول با آن چهرهٔ کشیده و دهان بزرگ که با یک رج دندانِ زیبا میدرخشید قشنگ مینمود. اما همچنان که نگاهش میکردی با جادو و غرابتِ چشمهای آبی
غلام رضا حافظی