آخرین شگفتی وقتیست
که بهتدریج میفهمی
دیگر هیچ چیز شگفتزدهات نمیکند.
یك رهگذر
در کافه نشستهام
نوشابه مینوشم
مگسی روی دستمال کاغذی خواب است.
مجبورم بیدارش کنم
تا بتوانم عینکم را تمیز کنم.
دختر زیبایی هست که میخواهم نگاهش کنم.
یك رهگذر
روزهایی هستند که میخواهی در آخرین جای جهان باشی
جایی که میخواهی آنجا باشی
اما باید اینجا باشی.
مثل یک فیلم،
چرا که بازیگرش تویی
یك رهگذر
باشد که محبت تو برای زخمهای من مستدام باشد.
یك رهگذر
عشق را بیخیال
میخواهم
لای موهای طلاییات بمیرم.
یك رهگذر
آنقدر که به یاد توام
تو به یادم هستی؟
یك رهگذر
دوستانم نگراناند
و با من از پایان جهان سخن میگویند
از تاریکی و مصیبت
همیشه با آرامش گوش میدهم
و میگویم، نه این پایان نیست
این آغازی دوباره است
همچون این کتاب.
یك رهگذر
دیشب در اتاقم
شمع خوشصحبتی داشتم
خیلی خسته بودم ولی
میخواستم کسی کنارم باشد
پس شمعی برافروختم
و به صدای دلنشین نورش آنقدر گوش کردم
تا خوابم بُرد.
یك رهگذر
در انتظار او...
جز نوشتن یک شعر، کاری ندارم.
یك رهگذر
سخت در اندیشهٔ تو،
سوار اتوبوس شدم
۳۰ سنت کرایه دادم
و به راننده گفتم: ۲ نفر
پیش از آنکه
به تنهاییام پیببرم.
یك رهگذر