بریدههایی از کتاب پیش از آنکه بمیرم
۳٫۵
(۲۴۵)
اگر سرکردهی گله نباشی نظرات هیچوقت عوض نمیشن.
teo;
ضعیف و کدره، انگار همینالآن خودشو از افق بیرون کشیده و تنبلتر از اونیه که بخواد خودشو تمیز کنه.
teo;
از یه جایی به بعد، مغز آدم مسائلو بهصورت عقلانی توجیه نمیکنه. از یه جایی دیگه بیخیال میشه، خفه میشه و خاموش میشه.
Niyayesh
این چیزی بود که من در لحظات قبل از مرگم به یاد میآوردم، درحالیکه اصولاً باید الهامات بزرگی از زندگی گذشتهم به یادم میاومد:
drjafarlakzaei
به ذهنم خطور میکنه که چقدر آدمها عجیبن. میتونین هر روز اونا رو ببینین میتونین فکر کنین اونا رو میشناسین و بعد متوجه میشین که اصلاً شناختی ازشون ندارین. من احساس شادی میکنم، یه جورایی انگار که توی گردابم و به اطراف میچرخم و دایرهوار به همون آدما و همون اتفاقات نزدیک میشم، اما مسائلو از زوایای مختلفی میبینم.
eameli
این خیلی باعث تعجبمه که چقدر راحت همهچیز عوض میشه، چقدر آسونه که از همون مسیر همیشگی شروع کنی و از جای تازهای سر در بیاری. فقط یه قدم اشتباه، یه مکث، یه راه انحرافی کافیه تا عاقبت دوستای جدید پیدا کنین، یا یه اتفاق بد بیفته، یا یه دوستپسر جدید گیرتون بیاد یا رابطهتون به فنا بره. قبلاً هرگز به ذهنم خطور نکرده بود؛ قبلاً هرگز قادر به دیدنش نبودم. و این باعث میشه بهطور ناخوشایندی حس کنم شاید همهی این احتمالات در یک زمان وجود دارن، مثلاً تو هر لحظهای که زندگی میکنیم هزاران لایهی دیگه زیر اون هست
مریم
لحظهی مرگ پر از صدا و گرما و نوره، نوری چنان زیاد که منو پر میکنه، جذب میکنه: تونلی از نور که بالا و بالاتر میره و اگه خوندن یه احساس باشه همینه، این نور، این بالارفتن، این خندیدن...
بقیهشو خودتون باید بفهمین...
"vida : )
اون لحظهایه که من فهمیدم زمان اهمیتی نداره. لحظهایه که فهمیدم یه لحظات خاصی تا ابد طول میکشن. حتا بعد از اینکه تموم میشن ادامه دارن، حتا بعد از اینکه مُردین و دفن شدین، اون لحظات هنوز دووم میآرن، رو به عقب و جلو، بهسمت بینهایت. اونا همزمان همهچیز و همهجا هستن.
"vida : )
چشمایی بهرنگ آسمون موقع طلوع، تاجی از موهای طلایی، اونقدر روشن و اونقدر سفید و کورکننده که میتونم قسم بخورم یه هالهست.
"vida : )
انگار وقتی دوازده یا سیزده سالتون میشه، یا هر سنی که دیگه بچه نیستین و یه «بزرگسال جوونین»، یه چیزی در هم میشکنه، و بعد از اون آدم کاملاً متفاوتی میشین. شاید حتا آدم کمتر شادی باشین. حتا یه آدم بدتر.
Nika
همیشه یه نفر بود که مسخره میکرد و یه نفر که مسخره میشد. تا جایی که من میدونم، این اتفاق هر روز تو همهی مدارس، تو همهی شهرای امریکا و احتمالاً دنیا میافته. تنها نکتهای که در مورد بزرگشدن وجود داره اینه که توی سمتی قرار بگیرین که مسخره میکنن.
Nika
امروز خودمو وادار به نگاهکردن توی چشماش میکنم. گرمایی توی تمام بدنم پخش میشه؛ منو یاد وقتی میندازه که بیشتر از پنج سال نداشتم و زیر گرمای چراغ خونهی مادربزرگم میایستادم. این خارقالعادهست که چشما میتونن این کارو بکنن، که نور رو به گرما تبدیل کنن
مهدیه
امید زنده نگهتون میداره. حتا وقتی مردین، تنها چیزیه که زنده نگهتون میداره.
مهدیه
دوست خوب رازهای شما رو نگه میداره. بهترین دوست به شما کمک میکنه رازهاتون رو نگه دارین.
مهدیه
میگم: «کنت، تابهحال از اینکه به خواب بری ترسیدهی؟ از چیزیکه بعدش اتفاق میافته؟»
لبخند کوچیکی میزنه و قسم میخورم مثل اینه که میدونه.
میگه: «بعضی وقتا از چیزایی میترسم که پشت سرم جا میذارم.»
Rastaa Rajabi
اما من از کلاس ششم عاشقش بودم، زمانیکه اون انقدر باحال بود که با من حرف نمیزد.
saba
اما قبل از اینکه انگشتی رو بهسمت من دراز کنین، بذارین یه سؤال ازتون بکنم: آیا واقعاً کاری که من کردم انقدر بد بود؟ انقدر بد که بهخاطرش بمیرم؟ انقدر بد که حقم باشه اینجوری بمیرم؟ آیا کاری که من کردم واقعاً خیلی بدتر از کارایی بود که بقیه میکنن؟
پگاه فرهنگ مهر
وقتیکه یه اتفاق ناخوشایند میافته، خیال میکنین بقیهی چیزا متوقف میشن، مثلاً ممکنه جیشکردن یا خوردن یا تشنگی رو فراموش کنین، اما واقعاً اینطور نیست. انگار شما و بدنتون دو تا مقولهی جدا از همین، انگار بدنتون داره بهتون خیانت میکنه، چنگ میزنه، ابلهانه و حیوونوار، آب و ساندویچ میخواد و وقتی دنیاتون داره از هم میپاشه، به دستشویی نیاز داره.
👑Nargess Ansari👑
امید زنده نگهتون میداره. حتا وقتی مردین، تنها چیزیه که زنده نگهتون میداره.
👑Nargess Ansari👑
«هرگز نمیتوانید دوباره به خانه بازگردید.» این نیست که لزوماً مکان یه خونه عوض شده، بلکه اینه که افرادش هم عوض میشن. بنابراین هیچچیزی مثل قبل نیست.
Aa
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان