بریدههایی از کتاب پیش از آنکه بمیرم
۳٫۵
(۲۴۵)
اینم یه موضوع دیگه که باید یادتون باشه: امید زنده نگهتون میداره. حتا وقتی مردین، تنها چیزیه که زنده نگهتون میداره.
hazel grace
حدس میزنم نمیدونین کدوم کارای زندگیتونو آخرین بوسه، آخرین خنده، آخرین فنجون چای، دیدن آخرین غروب خورشید، آخرین باری که از روی ماشین آبپاش میپرین یا قیف بستنی رو میخورین، یا زبونتونو بیرون میآرین تا دونههای برفو بگیرین ــ برای آخرین بار انجام میدین.
sogand
«من وقتی جدی میشم که مرده باشم.»
sogand
لیندزی از اون آدماییه که باعث میشه فقط با بودن کنارش احساس مستی کنین، انگار که همهی تیزیهای دنیا کند میشن و همهی رنگها در هم میپیچن.
sogand
اینجوری کلی وقت برای فکرکردن پیدا کردم. و فکرکردن هیچوقت واسه کسی فایده نداشته، مهم نیست که معلما و والدین و اون دیوونههای توی کلوپ علمی چی میگن.
sogand
انگار وقتی دوازده یا سیزده سالتون میشه، یا هر سنی که دیگه بچه نیستین و یه «بزرگسال جوونین»، یه چیزی در هم میشکنه، و بعد از اون آدم کاملاً متفاوتی میشین. شاید حتا آدم کمتر شادی باشین. حتا یه آدم بدتر.
zarii
دو سال پیش نیویورک تایمز ما رو در گروه مشروبخوارترین مدارس عمومی کنتیکت قرار داد، هرچند اینجا کار دیگهای هم برای انجامدادن نیست. ما اینجا مرکز خرید و مهمونی زیرزمینی داریم. همین. بیاین قبول کنیم: بیشتر کشور اینجوریه. بابام همیشه میگفت که باید مجسمهی آزادی رو بیارن پایین و بهجاش یه بازارچه یا نماد طلاییرنگ مکدونالد رو بسازن. میگفت حداقل اینجوری مردم میدونن باید توقع چهچیزایی رو داشته باشن.
AnneBlythe
خیلی چیزها وقتیکه واقعاً نگاه کنین زیبا میشن.
armind
بدون اینکه بدونم چرا از دست لیندزی عصبانیم حدس میزنم چون با من مهمونی رو نپیچوند. از دست الودی عصبانیم چون منو تا این پشت کشوند و از دست الی چون همیشه از همهچیز بیخبره. از دست راب عصبانیم که اهمیتی نمیده من چقدر ناراحتم و از دست کنت عصبانیم که اهمیت میده. من از همهچیز و همهکس عصبانیم
armind
بذارین یه سؤال ازتون بکنم: آیا واقعاً کاری که من کردم انقدر بد بود؟ انقدر بد که بهخاطرش بمیرم؟ انقدر بد که حقم باشه اینجوری بمیرم؟ آیا کاری که من کردم واقعاً خیلی بدتر از کارایی بود که بقیه میکنن؟ واقعاً از کارایی که شما میکنین بدتره؟
بهش فکر کنین.
armind
لحظهی مرگ پر از گرما، صدا و دردیه که از هرچیز دیگهای بزرگتره، گرمایی سوزنده من رو به دو قسمت میکنه، چیزی داغ، سوزاننده و متلاشیکننده و اگه جیغکشیدن یه جور احساس بود اینطوری بود.
بعد هیچی.
armind
وقتی توی آب سرد میافتین، اینطور نیست که در همون لحظه غرق بشین، اما سرما باعث میشه فکر کنین پایین بالاست و بالا پایینه. بنابراین، ممکنه بهخاطر زندگیتون بهجهت اشتباهی شنا کنین، و اونقدر پایین برین که غرق بشین.
بهار
«یادته اونروز بهت چی گفتم؟»
اون خاطره توی ذهنمه، مثل یه بادکنک که از جایی در درون من میآد که اونقدر دوره که فکر میکردم گم شده، حالا همهی اون صحنه واضح و بینقصه.
هردو همزمان میگیم: «تو قهرمان منی.»
من نمیشنوم کنت حرکتی کنه، ولی یهدفعه صداش نزدیکتر میشه، و دستامو توی تاریکی پیدا کرده و توی دست خودش گرفته.
زمزمه میکنه: «بعد از اونروز، قسم خوردم که منم قهرمان تو باشم، حالا هرچقدر که میخواد طول بکشه.»
والریا ؛
«به یه میمون میشه آموزش داد بهتر از تو رانندگی کنه. خب که چی؟ چیه؟ باید ثابت کنی به هیچجات نیست؟ که به چیزی اهمیت نمیدی؟ که به هیچکس اهمیت نمیدی؟ یه سپر رو اینجا بزن، یه آینه رو اونور بترکون، اوپس، خدا رو شکر کیسهی هوا داریم، سرعتگیرا برای اینن، که فقط به رفتن ادامه بدی، به رانندگی ادامه بدی، هیچکس هم هیچوقت نمیفهمه. حدس بزن چیه لیندزی؟ تو مجبور نیستی چیزی رو ثابت کنی. ما الآنم میدونیم تو به هیچکس جز خودت اهمیتی نمیدی. همیشه میدونستیم.»
والریا ؛
این آخرین چیزیه که در اون لحظه به پدرمادرم میگم: به امید دیدار. میگم دوستتون دارم، اما اونو زودتر میگم.
teo;
«مردم تو رو هر جوری باشی دوست دارن، لیندز.»
نمیگم اگه دست از تظاهرکردن برداری، اما میدونم که اون متوجه میشه. «ما هرجوری باشی عاشقتیم.»
teo;
راز همهمون، گذشتهای که همهمون سعی میکنیم فراموشش کنیم. و به تمام لحظههایی فکر میکنم که در سکوت عذابآوری مینشستم، و میترسیدم
teo;
اینجاست که به ذهنم میرسه: تمام هدف اینه که هرکاری میتونی بکنی.
teo;
«فکر نمیکنم که اون هیچوقت واقعاً منو دوست داشت. نه واقعی واقعی.»
teo;
«آره خب، شاید دارم تغییر میکنم.» من این حرفا رو هم جدی نمیگم، تا وقتیکه خودم نمیشنوم. بعد فکر میکنم که ممکنه اونا هم درست باشن، و احساس امیدواری میکنم.
teo;
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان