بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چوب نروژی | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب چوب نروژی

بریده‌هایی از کتاب چوب نروژی

انتشارات:کتاب نشر نیکا
امتیاز:
۳.۵از ۱۰۴ رأی
۳٫۵
(۱۰۴)
برای دستهٔ خاصی از مردم عشق از چیزی کوچک یا چرند شروع می‌شود.
زهرا۵۸
سیگار نمی‌کشی؟» گفتم: «از ماه ژوئن ترکش کردم.» «چطور بود؟» «سخت بود. بدم می‌آمد که نصف‌شب سیگارم تمام شود. دوست ندارم چیزی این‌جوری به من مسلط شود.»
زهرا۵۸
نباید مرا می‌فرستادند به همچو مدرسه‌ای. هزینه‌هایش قلب آدم را به درد می‌آورد. هر دفعه که مدرسه درخواست اعانه می‌کرد غرغرشان بلند می‌شد و من همیشه تا حد مرگ می‌ترسیدم که مبادا وقتی با همکلاسی‌ها بیرون رفتیم و خواستیم جای گران‌قیمتی غذا بخوریم پول کم بیارم. این زندگی رقت‌انگیزی است.
زهرا۵۸
نمی‌خواستم بگذارم حریفم شود. با خودم گفتم اگر یک بار مرا از میدان به در کند، کارم زار است. می‌ترسیدم هی پایین بلغزم. با تب ۴۱ درجه چهاردست و پا خودم را می‌رساندم مدرسه. معلم می‌پرسید حالم بد است، می‌گفتم نه. در جشن فارغ‌التحصیلی گواهینامهٔ حضور کامل و سروقت را به اضافهٔ دیکسیونری فرانسوی به من دادند. به همین دلیل حالا زبان آلمانی را انتخاب کرده‌ام. نمی‌خواستم هیچی بدهکار مدرسه باشم.
زهرا۵۸
بابت دیر نکردن و غیبت نداشتن گواهینامهٔ شایستگی گرفتم. نفرتم این‌جوری بود
زهرا۵۸
«جنتلمن کسی است که کاری را که دلش می‌خواهد نمی‌کند، بلکه کاری می‌کند که باید بکند.»
زهرا۵۸
«از تنهایی خوشت می‌آید؟ تنها سفر کردن، تنها غذا خوردن، تنها در کلاس درس گوشه‌ای نشستن ....» «هیچ کس از این همه تنهایی خوشش نمی‌آید. از راه و روشم دست نمی‌کشم که دوست پیدا کنم، همین و بس. این کار به دلسردی ختم می‌شود.»
زهرا۵۸
چرا امروز در حضور و غیاب جواب ندادی؟ تو واتانابه‌ای، مگر نه؟ تورو واتانانه؟» «درسته.» «پس چرا جواب ندادی؟» «امروز حسش را نداشتم.» باز عینک آفتابی را از چشم برداشت، گذاشت روی میز و چنان نگاهم کرد که انگار به قفس جانور نادری در باغ‌وحش زل زده باشد. «امروز حسش را نداشتم. درست مثل همفری بوگارت حرف می‌زنی. خونسرد. خشن.» «خل‌بازی درنیار. من یک آدم معمولیم. مثل همه.»
زهرا۵۸
وقتی موهام را از ته زدم، خودم هم حس کردم خوب شده. همه می‌گویند شدم عین یک اسیر درجهٔ یک که از اردوگاه کار اجباری در رفته. این چیه که مردها زن‌ها را با موی بلند می‌خواهند؟ همه‌شان سر و ته فاشیستند! چرا مردها خیال می‌کنند دخترهای موبلند شیک‌تر و تودل‌بروترند؟ منظورم این است که خودم شخصاً ۲۵۰ تا دختر موبلند می‌شناسم که شیک نیستند.
زهرا۵۸
در هفتهٔ دوم سپتامبر به این نتیجه رسیدم که تحصیل در دانشکده بیهوده است. تصمیم گرفتم به آن مثل دوره‌ای از آموزش شگردهای رویارویی با ملال فکر کنم.
زهرا۵۸
اعتصاب که مهار شد و کلاس‌های درس تحت اشغال پلیس دایر شد، اولین کسانی که روی صندلی‌های کلاس درس نشستند، همان عوضی‌هایی بودند که اعتصاب را هدایت می‌کردند. و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، نشستند و یادداشت برداشتند و موقع حضور و غیاب گفتند «حاضر.»
زهرا۵۸
کیزوکی، چیز دندان‌گیری را از دست ندادی. این دنیا یک تکه کثافت است.
زهرا۵۸
راهی برای رویارویی با این غم نداشتم، جایی نداشتم که آن را ببرم یا پنهانش کنم. مثل بادی که بر تنم می‌وزید نه شکل داشت و نه وزن و نه می‌توانستم خود را در آن بپیچم.
زهرا۵۸
شاید این کاری باشد که باید بکنیم: شناختن یکدیگر.
زهرا۵۸
تا جایی که می‌توانستم از تنم کار بکشم، فراموش کردن خلأ درون ممکن می‌شد.
زهرا۵۸
از حرف دست کشید. ته نخراشیدهٔ آخرین کلمه‌اش، از همان‌جا که پاره‌اش کرده بود، در اتاق شناور بود. چیزی را که داشت می‌گفت عملاً تمام نکرده بود. حرف‌هایش به همین سادگی بخار شده بود. سعی کرده بود ادامه بدهد، اما دیگر حرفی پیدا نکرده بود. حالا چیزی از دست رفته بود و شاید من ویرانش کرده بودم. شاید حرفم به گوشش رسیده و وقت برده بود تا آن را بفهمد و باعث شده بود هرچه انرژی تاکنون برای حرف زدن داشت محو شود.
زهرا۵۸
اگر قلبش در باتلاق تنهایی به خود می‌پیچید، باز چون رهبری خوشبین به پیش می‌جهید. من این کیفیات متناقض را از همان اول در او دیدم و هرگز نفهمیدم چرا برای سایرین آشکار نبود. او در دوزخ خاص خود به سر می‌برد. با این حال به نظرم همیشه او را در دلخواه‌ترین پرتو می‌دیدم. بزرگ‌ترین فضیلت او صداقتش بود. نه فقط هرگز دروغ نمی‌گفت، بلکه کمبودهای خود را می‌شناخت. هرگز چیزهایی را پنهان نمی‌کرد تا از آن دستپاچه شود.
زهرا۵۸
برای خودش قاعده‌ای داشت که به کتابی که حداقل سی سال از مرگ نویسنده نگذشته دست نزند. گفت: «من فقط به این‌جور کتاب‌ها اعتماد می‌کنم.» اضافه کرد: «نه این‌که به ادبیات معاصر عقیده نداشته باشم، اما نمی‌خواهم وقت باارزش را صرف خواندن هر کتابی کنم که زمانه به آن مهر تأیید نزده باشد. عمر خیلی کوتاه است.»
زهرا۵۸
خودم بودم و کتاب‌هایم. با چشم بسته کتاب آشنایی را لمس می‌کردم و بویش را به مشام می‌کشیدم. همین بس بود که شادم کند.
زهرا۵۸
آیا تلاش می‌کند چیزی به من بگوید، چیزی که نمی‌تواند در قالب کلام بریزد - چیزی مقدم بر کلماتی که در درونش چنگ او به آن‌ها بند نمی‌شود و بنابراین امیدی ندارد که با کلمات بیان کند.
زهرا۵۸

حجم

۴۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۴۲۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان