بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی)

بریده‌هایی از کتاب مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی)

انتشارات:نشر مصدق
امتیاز:
۳.۲از ۱۰۹ رأی
۳٫۲
(۱۰۹)
ـ می‌دانم در مورد خانه، پاها و پوستت حس خوبی نداری. اما این‌ها خود تو نیستند. این‌ها فقط چیزهایی در مورد تو هستند، نه خود واقعی و اصلی تو به وجود و درون خودت توجه کن. چه چیز را می‌خواهی در آن تغییر دهی؟ ـ خب، واقعا هم از زندگیام راضی نیستم. حسرت‌های زیادی دارم. منظورتون همین بود دوکتور؟ با شوق سر تکان دادم: «درسته.» او ادامه داد: «و خودم رو ناامید کردم. همیشه می‌خواستم معلم بشم. این رویام بود. اما هیچ وقت نشدم. گاهی می‌نشینم و فکر می‌کنم هیچ وقت هیچ کاری انجام ندادم.» رزا پرسید: «اما مگنولیا به کاری که برای دارنل یا تمام آن بچه‌های بی‌سرپرست انجام دادی، فکر کن. اسم آن را هیچ می‌ذاری؟» ـ گاهی حس می‌کنم کاری نبوده. دارنل هم کاری با زندگیش نمی‌کنه، جایی نمی‌ره. مثل پدرشه.
عبدالوهاب
«این همه اوقات غمگین... این همه اوقات بد... اما اگر به نحوی... توانستی... غم‌هایت را جمع کنی و همه را به من بدهی... آن‌ها را از دست می‌دهی... می‌دانم چهطور از آن‌ها استفاده کنم... همه را به من بده.» خیلی وقت بود به این آهنگ فکر نکرده بودم. سال‌ها قبل وقتی اولین بار صدای شیرین جودی کالینز را شنیدم که این ترانه را می‌خواند «غم‌هایت را جمع کن و همه را به من بده»، اشتیاقی عمیق وجودم را فرا گرفت. می‌خواستم مستقیم وارد رادیو شوم تا آن زن را پیدا کنم و غم‌هایم را در آغوشش بریزم.
عبدالوهاب
گوش‌دادن رو تو این گروه یاد بگیرم. فکر خوبی نیس، دوکتور؟ مامانم همیشه بهم می‌گفت شنوندهٔ خوب بودن خیلی مهمه.» خدای من! مثل این‌که جلسه‌ای بسیار طولانی را پیش رو داشتیم. باقی زمان را چه‌طور پر کنم؟ در حالی که می‌کوشیدم بر خودم مسلط شوم، می‌توانستم رخنه کردن ترس را در وجود خویش حس کنم. نمایش خوبی برای رزیدنت‌ها بود! ببینند باید با چه وضعیتی کار کنند: دوروتی قصد نداشت اصلا صحبت کند. مگنولیا می‌خواست گوش دادن را یاد بگیرد. مارتین که زندگیاش خالی از دیگران بود، حس می‌کرد چیزی برای عرضه به کسی ندارد. (این را علامت زدم: شانس کمی در این‌جا وجود داشت.) مطمئن بودم برنامهٔ کاری کارول برای جسورتر بودن و نهراسیدن از درگیری، پوچ بود؛ فقط احساس همکاری با من را تجربه می‌کرد. گذشته از این، من برای تشویق افراد به جسور بودن، به گروه فعالی نیاز داشتم که بتوانم در آن برخی از بیماران را به تمرین زمان خواستن یا ابراز مستقیم عقاید وادارم. امروز مخالفتی با جسور بودن کارول نداشتم.
عبدالوهاب
مارتین گفت: «امیدی ندارم دیگر اتفاق خوبی برایم بیفتد.» جسمش بی‌وقفه در حال تحلیل رفتن بود؛ همسرش به همراه تمام افراد گذشته‌اش، از دنیا رفته بود؛ سال‌ها از آخرین باری که با دوستی همدلانه صحبت کرده بود، می‌گذشت؛ پسرش تا سرحد مرگ از پرستاری او خسته شده بود. به من گفت: «دکتر کارهای بهتری داری که انجام بدهی. وقتت را هدر نده.» گفتم: «بگذار با این مسئله روبهرو شویم.» مارتین گفت: «کمک به من محال است. زمانی دریانورد خوبی بودم. هیچ کاری نبود که نتوانم انجامش دهم؛ هیچ چیزی نبود که ندانم. اما حالا بقیه چه می‌توانند به من بدهند؟ من چه چیزی می‌توانم به بقیه بدهم؟»
عبدالوهاب
مرتب به خود یادآوری می‌کردم ذکر همیشگی‌ات را به یاد بیاور: کوچک زیباست. کوچک زیباست ـ اهداف کوچک، موفقیت‌های کوچک.
عبدالوهاب
البته پائولا صبر نکرد. چند ماه بعد یادداشتی از پسرش دریافت کردم پسری که به خاطر این‌که پائولا مادرش بود، به او حسادت می‌کردم، پسری که پائولا سال‌ها قبل در نامهیی فوق‌العاده از مرگ قریب‌الوقوعش به او گفته بود. فقط نوشته بود: «مادرم مرد، و من مطمئنم از من می‌خواست که به شما خبر بدهم.»
عبدالوهاب
تصویر خاله که مانند زنبور بزرگی به جنبش در آمده، روزها مرا درگیر خود کرده بود. نمی‌توانستم آن را از ذهنم بیرون کنم. فکر کردم شاید این پیامی است که در باب شتاب دیوانه‌وار زندگی خودم به من می‌گوید، این تنها تلاشی خامدستانه برای فرو نشاندن اضطراب مرگ است. آیا این خواب به من نمی‌گوید سرعتم را کم کنم و به مسائلی که واقعا ارزش دارد بپردازم؟
عبدالوهاب
نیمه شب ناقوس‌های معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوس‌ها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را می‌شنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم، واقعا تجربه‌اش کردم، و وقتی به تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم، فکر کردم، موجی از غم وصف‌ناشدنی مرا فرا گرفت. بعد اتفاق عجیبی افتاد: همان طور که ناقوس‌ها می‌نواختند، هر زنگ یکی از اعضای گروه پل را که مرده بودند، به ذهنم آورد. وقتی صدا قطع شد، بیست و یک نفر را به خاطر آورده بودم و در طی نواخته شدن ناقوس گریه کردم. گریه‌ام آن‌قدر شدید بود که یکی از راهبه‌ها صدایم را شنید، به اتاقم آمد، مرا در آغوش گرفت و در آغوش خویش نگه داشت. ـ ایرو آن‌ها را به خاطر می‌آوری؟ لیندا و بانی را به خاطر می‌آوری؟ «و ایوا و لیلی.» در حالی که همراه او چهره‌ها و داستان‌ها و رنج اعضای اولین گروه‌مان را به یاد می‌آوردم، حس کردم اشک‌های من نیز جاری شدند.
عبدالوهاب
خب، پس باید چیزی را به تو بگویم: تو یک دوست را که مومن باشد، فراموش کرده‌ای ـ من! چهقدر آرزو داشتم می‌توانستم امر قدسی را برایت شرح دهم! چهقدر عجیب است که حالا تلفن کردی چون این دو هفتهٔ اخیر خیلی به تو فکر می‌کردم. تازه از یک اعتکاف کلیسایی دو هفته‌ای در سیراس برگشته‌ام و چهقدر آرزو داشتم می‌توانستم تو را نیز ببرم. بنشین و بگذار برایت تعریف کنم. یک روز صبح از ما خواستند در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود، شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامهٔ خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچ‌وقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شییی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شیء را به همراه نامه دفن می‌کردیم. من یک پاره سنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایهٔ سروی کوهی دفن کردم. برادرم مانند یک صخره بود ـ محکم و استوار. اگر زنده بود، از من حمایت می‌کرد. هیچ‌وقت به راحتی از من نمی‌گذشت.
عبدالوهاب
«این بیماری احتمالا مرا می‌کشد اما قصد ندارم بگذارم مرا از باغم دور نگه دارد»
عبدالوهاب
شاید «مشاور معنوی» بهترین توصیف برای نقش پائولا باشد. او گروه را تعالی می‌داد و به آن عمق می‌بخشید. هر وقت حرف می‌زد، با دقت گوش می‌دادم: پائولا همیشه دریافت‌های غیر منتظرهیی داشت. به اعضا یاد می‌داد چه‌گونه مدیتیشن کنند، چه‌گونه به اعماق وجود خود برسند، چه‌گونه مرکز آرامش را پیدا کنند، چه‌گونه رنج‌شان را مهار کنند.
عبدالوهاب
چه کسی می‌توانست با این موضع ایوا مخالف باشد که مرگ در خواب روش خوبی برای رفتن است؟ با این حال پائولا با توجه به قدرت اقناعش، به زیبایی دیدگاهش را تشریح کرد که چرا مرگ ناگهانی بدترین شکل مرگ است. «شما به زمان نیاز دارید، بدون شتاب و عجله، تا دیگران را آمادهٔ مرگ خود کنید ـ شوهرتان، دوستان‌تان و مهم‌تر از همه فرزندان‌تان. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید. چون قطعا پروژه‌های شما آنقدر مهم هستند که نباید از آن‌ها دست بکشید. آن‌ها شایستگی انجام یا حل شدن را دارند. در غیر این صورت زندگی شما چه معنایی دارد؟ حرف‌هایش را این‌گونه پایان داد: «علاوه بر این مرگ جزیی از زندگی است. نادیده گرفتن و ناآگاهی نسبت به آن، از دست دادن یکی از ماجراهای بزرگ زندگی است.»
عبدالوهاب
در نخستین جلسهٔ گروهی با تمام نفرات، پائولا با خواندن یک داستان قدیمی حسیدی در آغاز جلسه مرا شگفت‌زده کرد: خاخامی با پروردگار در مورد بهشت و جهنم گفتگو می‌کرد. پروردگار گفت: «جهنم را به تو نشان می‌دهم،» و خاخام را به اتاقی برد که میز گرد بزرگی داشت. افرادی که دور میز نشسته بودند، گرسنه و ناامید بودند. در وسط میز قابلمهٔ غذای بسیار بزرگی بود که بوی خوبی از آن به مشام می‌رسید که دهان خاخام را آب انداخت. همهٔ افراد دور میز قاشق‌هایی با دسته‌های بسیار بلند در دست داشتند. گرچه قاشق‌های دراز به قابلمه می‌رسید اما دسته‌های‌شان بلندتر از دستان خورنده‌ها بود: به همین خاطر نمی‌توانستند غذا را به سمت دهان‌شان بیاورند، هیچ کس نمی‌توانست. خاخام متوجه شد که رنج آن‌ها واقعا وحشتناک است. پروردگار گفت: «حالا بهشت را نشانت می‌دهم،» و به اتاق دیگری رفتند که دقیقا مشابه اولی بود. همان میز بزرگ گرد و همان قابلمهٔ بزرگ. افراد نیز مانند قبل با همان قاشق‌هایی که دارای دسته بلند بودند ـ اما در این‌جا همگان خوب تغذیه شده و فربه بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. خاخام نمی‌توانست درک کند. پروردگار گفت: «این کار ساده است اما به مهارت خاصی نیاز دارد. در این اتاق، آن‌ها یاد گرفته‌اند به یک‌دیگر غذا بدهند.»
عبدالوهاب
خیلی به سَل مباهات می‌کردم. نخستین موفقیت گروه ما بود!
عبدالوهاب
سَل بعد از شنیدن حرف‌های او، ساده و پرشور با او صحبت کرد: «به چیزی که می‌گویم گوش بده اِوِلین. من هم دارم می‌میرم. چه فرقی می‌کند گربه‌ات چه می‌خورد؟ چه فرقی می‌کند چه کسی اول کوتاه بیاید؟ می‌دانی زمان زیادی برایت باقی‌نمانده. بیا تظاهر را کنار بگذاریم. عشق دخترت برای تو مهم‌ترین چیز دنیاست. نمیر، لطفا قبل از گفتن این حرف به او نمیر! مرگ تو بدون آشتی با او، زندگی‌اش را زهر می‌کند، هرگز بهبود نمی‌یابد، و این زهر را به دخترش هم منتقل می‌کند! این دور باطل را متوقف کن! این دور باطل را متوقف کن اِوِلین!»
عبدالوهاب
در همین زمان‌ها بود که در مراسم تدفین مادر دوستم شرکت کردم و در آن کشیش داستانی برای تسلای بازماندگان چنین تعریف کرد: جماعتی از افراد کنار ساحل را وصف کرد که برای کشتی در حال عزیمت دست تکان می‌دادند. کشتی کوچک و کوچک‌تر می‌شود تا وقتی که تنها دکلش قابل دیدن است. وقتی آن نیز ناپدید میشود، مردم زمزمه می‌کنند: «رفت.» با این حال درست در همان لحظه، جایی دور، گروه دیگری از افراد افق را نگاه می‌کنند و با دیدن نوک دکل فریاد می‌زنند: «آمد!»
عبدالوهاب
پائولا می‌گفت: «دوران طلایی زمان آزادی بزرگ است ـ زمانی که آزاد هستی به تمام تعهدات کم‌اهمیت «نه» بگویی، خود را کاملا وقف چیزهایی کنی که بیش از همه برایت مهم هستند: حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا.» او به شدت منتقد الیزابت کوبلر راس بود، کشیش اعظم مرگ که نمی‌توانست به مرحلهٔ طلایی اذعان کند و رویکرد بالینی منفی‌گرایانه‌ای را اتخاذ کرده بود. «مراحل پنجگانه» مرگ موردنظر کوبلر راس: ایمنی، خشم، انکار، مذاکره، افسردگی، تسلیم - همیشه در برانگیختن خشم پائولا موفق بودند. او اصرار داشت ـ و من مطمئنم که درست می‌گفت ـ این مقوله‌بندی خشک ناشی از واکنش‌های هیجانی و احساسی، به سلب انسانیت بیمار و پزشک می‌انجامد.
عبدالوهاب
زندگی، مرگ، معنویت، آرامش، تعالی؛ این‌ها موضوعاتی بود که در موردشان بحث می‌کردیم و آن‌چه درباره‌اش صحبت کردیم، تنها نگرانی‌های پائولا بود. اغلب در مورد مرگ صحبت می‌کردیم. هر هفته چهار نفره - نه دو نفره - در مطب من با هم ملاقات می‌کردیم: پائولا و من، مرگ او و مرگ من. او آشناکننده من با مرگ بود: مرا به او معرفی کرد، به من یاد داد چهطور در موردش فکر کنم و حتی با آن دوست شوم. کم‌کم فهمیدم برای مرگ؛ سیاه‌نمایی شده است.
عبدالوهاب
ـ رویای تو؟ دقیقا می‌خواستم همین را بهت بگویم. اشتباهت همینه ـ فکر می‌کنی من در رویای تو بودم. آن رویا، رویای تو نبود پسر جان. رویای من بود. مادرها هم باید رویا داشته باشن.
عبدالوهاب
در حالی‌که ساک خریدش را به دست دیگرش می‌دهد و از من دورش می‌کند، جواب می‌دهد: «اما برات گفتم، اینا فقط کتاب‌های تو نیستن. اینا کتابای من هم هستن!» بازویش را که هنوز در دست دارم، ناگاه سرد می‌شود و آن را رها می‌کنم.
عبدالوهاب

حجم

۲۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۳۸,۵۰۰
۳۰%
تومان