بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی)

بریده‌هایی از کتاب مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی)

انتشارات:نشر مصدق
امتیاز:
۳.۲از ۱۰۹ رأی
۳٫۲
(۱۰۹)
چه‌قدر به آن دسته از دوستانی که مادران دوست‌داشتنی، مهربان و حمایتگر داشتند، غبطه می‌خوردم. و چهقدر عجیب است که آن‌ها به مادر خود دلبستگی ندارند، نه تلفنی، نه ملاقاتی، نه رویایی و نه حتی فکر کردن مرتب به آن‌ها، هیچ. در حالی که من چند بار در روز مجبورم مادرم را از ذهنم بیرون کنم و حتی حالا یعنی ده سال پس از مرگش، اغلب بی‌اختیار دستم به سمت تلفن می‌رود تا با او تماس بگیرم.
حسین
گرچه حقیقت مرگ (جسمانی بودن آن) ما را نابود می‌کند، اما تصور مرگ می‌تواند ما را نجات دهد. این حکمتی قدیمی است
نسیم رحیمی
«دکترها چه‌شان می‌شود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمی‌کنند؟ چرا نمی‌توانند بفهمند دقیقآ همان وقتی که کار دیگری نمی‌توانند انجام دهند، همان لحظهیی است که بیش از همه به آن‌ها نیاز داریم؟»
نسیم رحیمی
«به حرف‌های بیمارانت گوش بده؛ بذار به تو بیاموزن. برای حکیم شدن، باید دانشجو باقی بمونی.»
نسیم رحیمی
«ما مخلوقاتی در جستوجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرت شدن به جهانی دست و پنجه نرم کنیم که ذاتآ معنایی ندارد.»
نسیم رحیمی
«می‌خواهید بدن‌تان را با مواد مخدر از بین ببرید؟ می‌خواهید با مشروب، حشیش و کوکائین خود را نابود کنید؟ می‌خواهید با ماشین، بدن‌تان را خرد و خمیر کنید؟ بکشیدش؟ آن را از پل گلدن گِیت به پایین پرت کنید؟ بدن‌تان را نمی‌خواهید؟ خب پس آن را به من بدهید! بگذارید مال من باشد. من برمی‌دارمش، من می‌خواهم زندگی کنم!»
tabestoon
سعی کن درک کنی که نکتهٔ طلایی، مردن نیست بلکه بهره بردن کامل از زندگی با حضور مرگ است.
tabestoon
که «چرایی» در زندگی دارد، می‌تواند هر «چه‌گونهیی» را تاب بیاورد،
tabestoon
بله گذشته بدون تردید موقتی است و با توجه به حال و هوای بیمار تغییر می‌کند، اما هنوز معتقدم پشت همهٔ این‌ها، معنای نهفتهٔ معتبری وجود دارد که پاسخ درست به این پرسش است که آیا وقتی سه سالم بود، برادرم مرا زد؟
عبدالوهاب
«ما داغدیده‌ها یاد گرفته‌ایم پاسخ‌هایی را بدهیم که پرسشگرها می‌خواهند. ما فهمیده‌ایم دنیا از ما می‌خواهد به سرعت به وضعیت قبل بازگردیم و حوصلهٔ افرادی را ندارید که به مدت طولانی به فقدان خود می‌چسبند.» عمیقا از هرگونه پیشنهادی مبنی بر رها کردن جک منزجر بود: دو سال بعد از مرگ او، وسایل شخصیاش هنوز در میز کشودارش بود، عکس‌هایش به سراسر دیوارهای خانه آویزان بود، مجلات و کتاب‌های محبوبش سر جای خودش بود، و او هر روز گفتوگوهای طولانی با جک داشت. نگران بودم گفتوگو با اریک، از طریق تقویت این ایده که من چهقدر اشتباه می‌کردم، درمان ایرن را ماه‌ها به عقب اندازد. حالا متقاعد کردن او به این‌که در نهایت از اندوهش کاسته می‌شود، دشوارتر از همیشه شده بود. و اما باور احمقانه‌اش به جامعهٔ خاموش و پنهان داغدیدگانی که همه با او توافق داشتند، این هم یکی دیگر از سپاه‌های خودبینانه غیر منطقی او بود. شأن دادن به این مفهوم با یک پاسخ، فایده‌ای نداشت.
عبدالوهاب
«تصور کن معنای آن برای من چه بود، منی که آن زمان بیست ساله بودم و تصادف رانندگی، برادری را که انتظار داشتم همراه زندگیام باشد، از من گرفت. و بعد جک را پیدا کردم. و تصور کن حالا چه معنایی دارد که در چهل و پنج سالگی او را هم از دست بدهم. تصور کن چه حسی دارد که پدر و مادرت در دههٔ هفتاد عمرشان زنده‌اند، برادرت مرده و شوهرت هم در چنگال مرگ گرفتار است. زمان معکوس شده. جوان‌ها اول می‌میرند.»
عبدالوهاب
۴: هفت درس پیشرفتهٔ درمان اندوه مدت‌ها پیش ایرن دوست چندین سالهام به من تلفن کرد تا بگوید نزدیک‌ترین دوستش، جک، دچار تومور مغزی بدخیم غیر قابل جراحی شده. قبل از این‌که بتوانم دلسوزی کنم، گفت: «ببین ایرو، به خاطر خودم تماس نگرفته‌ام ـ به خاطر فرد دیگری است. کمک می‌خواهم ـ چیزی که واقعا برایم مهم است. ببین، همسر جک، ایرن، را درمان می‌کنی؟ جک مرگ سختی خواهد داشت ـ شاید سخت‌ترین مرگی که در زندگی می‌توان با آن دست و پنجه نرم کرد و این‌که ایرن جراح است، کمکی به این قضیه نمی‌کند: او بیش از حد می‌داند، و برایش دردناک است که بایستد و با درماندگی نظاره کند که سرطان مغز او را تحلیل می‌برد. و بعد او می‌ماند و دختری جوان و این همه کار. آینده‌اش یک کابوس است.»
عبدالوهاب
مادر همیشه مادره. فقط یه دونه داشتم. اما می‌دونم مادر زیاد حواسش به من نبود ـ برعکس ـ وقتی مرد، نود سالش بود. نه اصلا این‌طور نبود ـ فقط این‌جا بود. و نمی‌دونم ... حدس می‌زنم مظهر چیزی بود که بهش نیاز داشتم. می‌دونید منظورم چیه؟ ـ دقیقا می‌دانم منظورت چیست مگنولیا. واقعا درک می‌کنم. ـ شاید در جایگاهی نباشم که این حرفو بزنم دوکتور، اما فکر می‌کنم شما هم مثل من ـ دلتون برای مادرتون تنگ شده. دوکتورها هم به مادر نیاز دارن، همون طور که مادرا به مادر نیاز دارم.
عبدالوهاب
در آغاز جلسه مگنولیا نفوذناپذیر به نظر می‌رسید. به آن‌ها گفتم این کار دشوار نبود. اگر کلید درست را پیدا کنید، امکان باز کردن در رنج همهٔ افراد وجود دارد. در مورد مگنولیا این کلید، توسل به یکی از عمیق‌ترین ارزش‌هایش بود: تمایل او خدمت به بقیه. من با قانع کردن او به این‌که می‌توانست با دادن امکان کمک به بقیه به خودش، به سرعت مقاومت او را در هم شکستم.
عبدالوهاب
نکته این است که رنج زیادی در درونت داری و اگر یاد بگیری در مورد این رنج‌ها شکایت کنی و مانند کاری که امروز انجام دادی، مستقیما با آن‌ها دست و پنجه نرم کنی، مجبور نخواهی بود آن‌ها را به شکل غیر مستقیم ـ برای مثال از طریق مشکلت با خانه، یا با پاهایت، شاید حتی احساست تو در مورد حشرات روی پوستت ابراز کنی.»
عبدالوهاب
بعد از دو یا سه دقیق مگنولیا هق‌هق و سپس خراشاندن بدنش را متوقف کرد. کم‌کم لبخندش دوباره هویدا و صدایش دوباره نرم شد. «اما بعد فهمیدم خدای بزرگ دلایل خودش رو برای گذاشتن این بار روی دوش هر کدوم از ما داره. مایه مباهات نیس که تلاش کنم و دلایلش رو بفهمم؟»
عبدالوهاب
می‌دانستم مگنولیا توجیه شده. تردیدی نداشتم با کوچک‌ترین تحریکی، همه چیز را به ما می‌گفت. اما او به خاطر دیگران، خیلی جلو رفته بود. بیش از حد. چشمان پریشان رزا به من می‌گفت: «خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، دیگر نه! تمامش کنید!» و برای من نیز بس بود. پرده را برداشته بودم، اما استثنائا نمی‌خواستم به درون نگاه کنم.
عبدالوهاب
رو به من کرد و ادامه داد: «خدا شاهد منه. قبلا هیچ‌وقت تا این روز جلسه ـ در مورد شوهرم حرف بد نزدم. نمی‌خوام دارنل من چیز بدی در مورد باباش بشنوه. اما دوکتور، حق با شماس. حق با شماس. من شکایت کردم. چیزای زیادی می خواستم که بهشون نرسیدم. هیچ‌وقت به رویام نرسیدم. گاهی واقعا حس بدی دارم.» در حالی که آرام هق‌هق می‌کرد، اشک از گونه‌هایش روان شد. بعد رویش را از گروه برگرداند، به بیرون از پنجره خیره شد و شروع به خاراندن پوستش کرد، ابتدا آرام بعد شدید. تکرار کرد: «واقعا تلخید. واقعا تلخید.»
عبدالوهاب
من هم مثل رزا نگران شدم. می‌خواستم همان مگنولیای قدیمی برگردد. و خارش دادن او عصبیام می‌کرد. تلاش می‌کرد حشرات را از پوستش بخراشد؟ یا شاید هم سیاه بودنش را؟ می‌خواستم مچ‌هایش را بگیرم و قبل از این‌که بدنش را مجروح کند، دستانش را نگه دارم.
عبدالوهاب
رو به من کرد و ادامه داد: «خدا شاهد منه. قبلا هیچ‌وقت تا این روز جلسه ـ در مورد شوهرم حرف بد نزدم. نمی‌خوام دارنل من چیز بدی در مورد باباش بشنوه. اما دوکتور، حق با شماس. حق با شماس. من شکایت کردم. چیزای زیادی می خواستم که بهشون نرسیدم. هیچ‌وقت به رویام نرسیدم. گاهی واقعا حس بدی دارم.» در حالی که آرام هق‌هق می‌کرد، اشک از گونه‌هایش روان شد. بعد رویش را از گروه برگرداند، به بیرون از پنجره خیره شد و شروع به خاراندن پوستش کرد، ابتدا آرام بعد شدید. تکرار کرد: «واقعا تلخید. واقعا تلخید.»
عبدالوهاب

حجم

۲۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۳۸,۵۰۰
۳۰%
تومان