بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کآشوب | صفحه ۱۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کآشوب

بریده‌هایی از کتاب کآشوب

انتشارات:نشر اطراف
امتیاز:
۴.۲از ۱۹۴ رأی
۴٫۲
(۱۹۴)
جهانِ بی‌راز، جهانِ بی‌افسون، جهانِ شناخته شده و تسخیر شده شاید جهانِ معقول‌تری باشد اما لزوماً جهان جذاب‌تری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن.
فاطمه
وقتی بدانی راهی که در آن پا گذاشته‌ای راهِ بی‌برگشتی است برای رهایی تقلا نمی‌کنی. با تقدیرت کنار می‌آیی
hiba
محرم برای اغلب مردم، محرمِ تقویمی است. سالی یک بار در گردش ماه‌ها و روزها می‌آید و می‌رود. محرمِ من ولی تمام نمی‌شود. اول و آخرش معلوم نیست. همیشگی است. هر روزه است
hiba
هر تجربه‌ی قدسی، هر آیین دینی، برای دین‌دار یک «آن» دارد. یک «آن» که زمان متوقف می‌شود. صداها گنگ و مبهم می‌شوند و تصویرها مات. رنگ‌ها در هم می‌شوند و جهان از حرکت می‌ایستد. یک آنِ قطع و وصل که از این‌جا کنده می‌شوی، به جایی، چیزی یا کسی دیگر می‌پیوندی. معلوم نیست چقدر طول بکشد. گاهی چند ثانیه بیشتر نیست. دوباره برمی‌گردی بین جمعیت. مثل رویا یا دقیق‌تر مثل شهود.
hiba
تو گویی سید میان‌سال وقایع را نه از روی متن نوشته شده در کتاب که از فراز تپه‌ای که حوادث عاشورا همان زمان پشتش اتفاق می‌افتاد برایمان تعریف می‌کرد. وقتی قاسم بن الحسن به میدان رفت و رجزش را با «ان تنکرونی فأنا ابن الحسن» شروع کرد، نگاه نگران همه به بند لق نعلینش بود. وقتی علی‌اکبر داشت چپ و راست میدان را به هم می‌دوخت و زیر لب «و لا ازال الیوم احمی عن ابی» می‌خواند، همه سرشان را پایین انداختند تا نگاه‌شان به لب‌های خشکیده و ترک‌خورده‌اش نیفتد. وقتی عباس بن علی نشسته بر اسب به خودش نهیب زد «یا نفس لا تخشی من الکفار» چشم همه از خوشحالی برق زد که آب به خیمه‌ها خواهد رسید و وقتی سیدالشهدا قبل از پس آوردن قنداقه‌ی خونین برای خیمه‌ها نگاهی به آسمان کرد و گفت «هون علی ما نزل بی أنه بعین الله» همه دست بر سر گرفتند که اگر طاق آسمان شکافت و آوار شد، بلایی سرشان نیاید.
Ahmadreza
پدیده‌ی غریب احساس آشنایی دیرینه و عمیق با مشتری‌های ثابت روضه که حتی اسم‌شان را هم نمی‌دانیم.
درّین
که این روضه بود که به هم نمی‌ریخت، نه این‌که آن‌ها به همش نریزند. مثل وقتی که صدای میکروفن قطع می‌شد و نظم مجلس از بین نمی‌رفت یا وقتی که بچه‌ای با صدای بلند جیغ می‌زد ولی حواس‌ها پرت نمی‌شد یا وقتی که ما موقع پذیرایی سینی چای را برمی‌گرداندیم روی مردم و همه زیر لب آرام می‌گفتند «چیزی نشد» و «عیبی ندارد». روضه انگار همه‌ی این اتفاقات را از خرابکاری ما تا خرابی میکروفن تا جیغ و گریه‌ی بچه‌ها تا سر و صدای دیوانه‌ها، همه را در سایه‌ی خودش می‌گرفت و بدون پس زدن همه را در خودش تحلیل می‌برد بدون این‌که خشی به آن درخشش بیفتد، بدون این‌که نظمش به هم بریزد و کسی دعوا و مؤاخذه بشود. آن‌ها برای مجلس مشکلی درست نمی‌کردند، چون برای روضه هیچ وقت مشکلی درست نمی‌شد
درّین
آن آهن سرد بی‌خاصیت را برای چه بلند می‌کنید؟ از این آهن سرد کاری برنمی‌آید. ترجیع‌بند حرف‌های آقای جوادی همین جمله بود. آهن سرد که می‌گفت منظورش علم بود.
درّین
وقتی وجود مبارک امام سجاد از دفن فارغ شد با انگشت ولایت روی قبر مطهر پدر نوشت: هذا قبر حسین بن علی بن ابی‌طالب، الذی قتلوه عطشانا.
درّین
«اون دیسا، اون دیسا رو پر کن کریم»، «مگه داری از کیسه‌ی بابات می‌بخشی که این‌قدر کم خورش می‌ریزی رو برنج؟ دستت نلرزه بابا. درست خورش بریز. گوشتم بریز.»، «حاج‌مِیتی، حاج‌مِیتی نفست گرم. چه روضه‌ای. چرا شام نمی‌مونی بابا؟ شام ما نیست‌ها، نمک مولاست. ها؟ می‌خوای بری مجلس دیگه؟ بیا، بیا این رو بگیر باباجان. صفای وجود خودت. ببر واسه خانوم بچه‌ها. من‌باب تبرکی.»، «چای آماده‌اس؟ الان بچه‌ها شام‌شون رو خوردند چای می‌خوان‌ها. بدو حسن‌جان. بدو بابا. مهمون داریم.»
درّین
راهنمایی می‌رفتم. مثل زن‌های همسایه وقتِ روضه چادر می‌کشیدم روی صورتم. انگار چادر به صورت کشیدن مرحله‌ای باشد که به آن مشرّف شده باشم.
درّین
هر تجربه‌ی قدسی، هر آیین دینی، برای دین‌دار یک «آن» دارد. یک «آن» که زمان متوقف می‌شود. صداها گنگ و مبهم می‌شوند و تصویرها مات. رنگ‌ها در هم می‌شوند و جهان از حرکت می‌ایستد. یک آنِ قطع و وصل که از این‌جا کنده می‌شوی، به جایی، چیزی یا کسی دیگر می‌پیوندی. معلوم نیست چقدر طول بکشد. گاهی چند ثانیه بیشتر نیست. دوباره برمی‌گردی بین جمعیت. مثل رویا یا دقیق‌تر مثل شهود.
درّین
هر محرم یکی مدام می‌پرسد «چرا این‌جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟»
marzieh
مقتل باید آرام اوج بگیرد. فکر کن نشستی مقابل امام صادق. داد می‌زنی؟ اصلاً شاید بهتر باشد روی صورتت یک تبسم باشد از غم. خودت گوله‌گوله اشک بریزی و با آستین‌های بلند قبایت آب بینی و چشمت را پاک کنی و همان‌طور مقتل بخوانی.
marzieh
جهانِ بی‌راز، جهانِ بی‌افسون، جهانِ شناخته شده و تسخیر شده شاید جهانِ معقول‌تری باشد اما لزوماً جهان جذاب‌تری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن. این حقیقت را اگر زودتر می‌دانستم، شاید مسیر دیگری می‌رفتم. لااقل تا آن اندازه که امکان انتخاب برایم فراهم بود.
n@30m
روضه‌خوان با صدای خش‌دارش می‌گوید «دل‌شکسته‌ها کجای مجلس نشسته‌اند؟» قلبم تیر می‌کشد.
عضوی از قبیله لیلی ها
هر کس رنج بیشتری کشیده باشد به مصیبت کربلا نزدیک‌تر می‌شو
عضوی از قبیله لیلی ها
کم‌کم میان این گل سرخ به تشریح بردن‌ها، اسم‌های رمز را کشف کردم. همان اسم‌هایی که بی هیچ حرف اضافه و پسوند و پیشوندی می‌توانند دست دل آدم‌ها را بگیرند و ببرند سر یک اتفاق تازه. این اسم‌ها مثل قراری نانوشته تا گفته می‌شوند پاره‌ای آتش می‌افتد به جگرها.
عضوی از قبیله لیلی ها
هر محرم یکی مدام می‌پرسد «چرا این‌جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می‌فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده‌ام بردارم و آن پیراهن سیاه را بپوشم و بروم مثل این است که آفتاب درآمده باشد و سایه و سرما رفته باشد. اسم تو هوا را گرم می‌کند.
عضوی از قبیله لیلی ها
با آستین پیراهنم صفحه را پاک می‌کنم و برای آخرین بار می‌نویسم «شاید آقا از روی اسب ما را می‌دیده. پوشیده در لباس رزم. با پیشانی‌بندهای سرخ و سبزِ کُلُّنا عباسُک یا زینب. بعد از ورای تمام فواصل زمانی فریاد زده و ما را به کمک طلبیده. ولی حیف. حیف که زمان بین ما و شما چقدر فاصله انداخته. حیف. حالا می‌فهمم این فراز ناحیه‌ی مقدسه را. تازه می‌فهمم حسرت و اندوه امام زمان را. شما ما را شاید صدا می‌زدی ولی ما نشنیدیم. نمی‌شد بشنویم. لعنت به این زمان. لعنت.»
عضوی از قبیله لیلی ها

حجم

۲۳۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۳۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۳۳,۰۰۰
۴۰%
تومان