بریدههایی از کتاب کآشوب
۴٫۲
(۱۹۴)
در روز دوم محرم کاروان سالار شهیدان به کربلا رسید. حضرت از اهالی نام سرزمین را پرسید. گفتند نینوا. فرمود هاهُنا، هاهُنا. همینجاست، همینجاست. گفتند چی همینجاست؟ فرمود: هاهُنا مَناخُ رِکابِنا، وَ مَحَطُّ رِحالِنا، وَ مَقْتَلُ رِجالِنا، وَ مَسْفَکُ دِمائنا. همینجا محل توقف مرکبهای ماست، همینجا محل شهادت مردان ماست، همینجا محل ریخته شدن خونهای ماست...
باران ریزوندی
ما هیچ وقت کارهای نبودیم در آن جادو جز چوب خشک موسی بودن که هر بار اولین چوب خشکی را که میدید برمیداشت و هیچ کس هم هیچ کرامتی برای خود چوب قائل نمیشد
LiLy !
«بیا که خانهی عباس باوفا اینجاست
دری که بسته نگردد به روی ما اینجاست
LiLy !
«شهید احتیاج به کفن ندارد. احتیاج به غسل ندارد. خون شهید غسل اوست و لباس شهید کفن او. فقط بر شهید نماز میخوانند و او را با همان لباسش دفن میکنند. سالار شهیدان از آن جهت که شهید بود احتیاج به غسل نداشت اما احتیاج به کفن داشت
LiLy !
هر جا نهر روانی هست نی میروید. جایی که نی فراوان است روستاییهای مجاور با نی حصیر میبافند. وجود مبارک امام سجاد گفت بروید یک مقدار حصیر تهیه کنید. ما این بدن مطهر را با حصیر کفن کنیم.
LiLy !
هر جا نهر روانی هست نی میروید. جایی که نی فراوان است روستاییهای مجاور با نی حصیر میبافند. وجود مبارک امام سجاد گفت بروید یک مقدار حصیر تهیه کنید. ما این بدن مطهر را با حصیر کفن کنیم.
LiLy !
«ای غریبی که ز جد و پدر خویش جدایی
خفته در خاک خراسان تو غریبالغربایی
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو شاها که حج فقرایی»
la Luna
من هنوز هم سرماییام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز میشود.
باران ریزوندی
میشود شبِ عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نَمی به چشمت ننشیند و میشود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بیمقدمه دست از تایپ بکشی و هایهای بزنی زیر گریه
باران ریزوندی
جهانِ بیراز، جهانِ بیافسون، جهانِ شناخته شده و تسخیر شده شاید جهانِ معقولتری باشد اما لزوماً جهان جذابتری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن. این حقیقت را اگر زودتر میدانستم، شاید مسیر دیگری میرفتم.
باران ریزوندی
گفته بودند دیدیم تیر خورد به پهلویش ولی ندیدیم شهید شود. «تیر به پهلو آدم رو شهید میکنه؟» این شده بود سوال اساسی زندگیام. «آی تویی که میگی دیدی تیر خورده، نمیشد دستش رو بگیری با خودت بیاریش؟» خودم توی دل خودم جواب میدادم «نمیشده لابد.» دوباره میگفتم «میشده اگه میخواستند.»
باران ریزوندی
میشود شبِ عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نَمی به چشمت ننشیند و میشود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بیمقدمه دست از تایپ بکشی و هایهای بزنی زیر گریه
باران ریزوندی
جهانِ بیراز، جهانِ بیافسون، جهانِ شناخته شده و تسخیر شده شاید جهانِ معقولتری باشد اما لزوماً جهان جذابتری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن. این حقیقت را اگر زودتر میدانستم، شاید مسیر دیگری میرفتم.
باران ریزوندی
مینویسم «حبیب هشتاد سال داشت. صحابی رسول خدا. از حسین بن علی چند ده سال بزرگتر بود. او خود را به امامش رساند. درنگ نکرد. کبر نداشت. کاش مثل حبیب زندگی کنیم. با رندانهترین مرگ تاریخ. هشتاد سال عمر کنی. زن و فرزند را ببینی. از لذتشان پر شوی. صحابی باشی. قاری باشی. مجاهدت کنی و دست آخر جای آنکه مثل ابن مسعود در بستر بمیری، در کنار شهیدترین شاهد تاریخ در شمار پر سلامترین اصحاب عالم شهید شوی.»
ناربُن
حاجآقا روضهی زهیر میخواند و روضه را از تاریکخانهی دل آدم شروع میکرد. روضه را دقیقاً از همانجایی شروع میکرد که تو داشتی تمام میشدی. میگفت «دستگیری و نجات گمراهان کارِ حسین (ع) است» و بعد میرفت سراغ مقتل.
Zohreh Deljoo
میکروفون به دست مداحی میرسد که قرار نیست تقویتکنندههای صدا شعرهایش را تا چند خیابان آنطرفتر هم برسانند. شعرهایش را حفظ است. گاهی هم به کاغذ بلندبالایی که توی دستش تا کرده، نگاه میکند. پسزمینهی مدام تکرارشوندهی نام حضرت را در نقش اکوی صدا نمیشنویم.
ناربُن
از پلهها که پایین میآییم بابا میفهمد شُلشُل راه میروم. نمیدانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را میزنم. «دیگه اینجا نیا روضه.»
مکث میکند. ابروهاش را درهم میکشد و پلکهاش میافتند روی دو چشم بینور.
«چرا بابا؟»
«نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده است و با آن همه عجلهای که دارد، میخواهد دلیل مرا بشنود.
«سر لُخت بودند؟»
«نه.»
«به تو چیزی گفتند؟»
«نه.»
«پس چی؟»
تمام خشمم را در صدایم جمع میکنم.
«به من چایی ندادند.»
arrow
اینها که برای دل خودشان روضه میخوانند بیشتر آتش میزنند.
hiba
این شهرهای بیامامزاده و حرم چقدر سردرگماند. آدم باید در شهرش جایی داشته باشد که به سمتش جاری شود. آنجا آرام بگیرد. شاید هم آتش بگیرد.
hiba
در پیرانهسری شهیدِ مهاجر الی الله شد. بعضی عجیب خوشروزیاند.
hiba
حجم
۲۳۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۳۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۴۴,۰۰۰۲۰%
تومان