بریدههایی از کتاب خوشه های خشم
۴٫۰
(۱۲۶)
«بعد دیگه هیچ مهم نیس. بعد دیگه تو تاریکی میگردم، همهجا میگردم ـ هرجا که نیگاه کنی. هرجا که مبارزه هس، تا آدمای گشنه بتونن شکمشونو سیر کنن، منام اونجام. هر وقت یه پلیس یه نفرو کتک میزنه، منام اون جام. کاش کیسی میدونس که من مثل همون بچهها که وقتی عصبانی میشن و هوار میکشن شدهام عین همون بچههایی که وقتی گشنهان چون میبینن شام حاضر شده از خوشحالی میخندن و هر وقت که مردم ما همون چیزاییرو بخورن که خودشون بار آوردهان و تو خونههایی زندگی کنن که خودشون ساختهان. بله، من اونجام، میبینی؟ خدایا، منام دارم عین کیسی حرف میزنم. خیلی بهش فکر میکنم، گمونم بالاخره یه روز میبینمش.»
آقاگل
سرکوبگری و اختناق مردم فقط مردم مستضعف و منکوب را نیرو و انسجام و اتحاد میبخشد.
Marziyeh
مردم ما مردم خوبیان، مردم ما مردم مهربونیان. خدا کنه روزی برسد که مردم ما دیگر ندار و بدبخت نباشند. خدا کند روزی برسد که بچهها غذا داشته باشن.
Marziyeh
سرکوبگری و اختناق مردم فقط مردم مستضعف و منکوب را نیرو و انسجام و اتحاد میبخشد.
کاربر ۵۳۰۸۶۸۵
مردم با تور آمدند سیبزمینیها را از آب رودخانه بگیرند، و نگهبانها از کارشان جلوگیری کردند. با اتومبیلهای قراضهشان آمدند پرتقال از روی زمین بردارند، اما نفت بر آنها پاشیده بودند. مردم آرام کناری ایستاده و به روان شدن سیبزمینی بر آب نگاه میکنند و به جیغ و زوزهی خوکهایی گوش میدهند که آنها را میکشند و در گودالی دفن میکنند و بر آنها آهک میریزند و به کوههای پرتقال نگاه میکنند که میپوسند و به لجن بدل میشوند و در چشم این مردم ناکامی و شکست دیده میشود، در چشمان این مردم گرسنه خشم جان میگیرد. در روح این مردم خوشههای خشم پر میشود و میروید و سنگین میشود، سنگین میشود تا به بار بنشیند.
Zeinab
چشمان اعضای خانواده به سوی مادر برگشت. این زن قدرت زیادی داشت. بعد گفت: «اون پولی که ما درمیآریم هیچ به درد نمیخوره. چیزی که فایده داره اینه که خونواده درب و داغون و پراکنده نشه. وقت کار، عین گلهی گاو باس کنار هم باشیم. وقتی همه با هم هسیم و همه زندهایم، من اصلاً واهمه ندارم، اما هیچ دلم نمیخواد از هم جدا شیم.
Zeinab
بعضیوقتها روحیهشو دارم اما نمیدونم چی بگم و راجع به چی موعظه کنم. من قدرت راهنمایی مردمو دارم، اما نمیدونم باس به کجا راهنماییشون کنم.»
جود گفت: «اونارو دور بگردون. تو نهر آب فروشون کن. بهشون بگو اگه مثل تو فکر نکنن تو آتیش جهنم میسوزن. چه لزومی داره اونارو به یه جای خاصی راهنمایی کنی. فقط راه بیفت تا اونا هم دنبالت بیان.»
فاطمه.ص
من قدرت راهنمایی مردمو دارم، اما نمیدونم باس به کجا راهنماییشون کنم.»
جود گفت: «اونارو دور بگردون. تو نهر آب فروشون کن. بهشون بگو اگه مثل تو فکر نکنن تو آتیش جهنم میسوزن. چه لزومی داره اونارو به یه جای خاصی راهنمایی کنی. فقط راه بیفت تا اونا هم دنبالت بیان.»
Ronak
دستهای راننده نمیتوانست فرمان را بگرداند چون غولی که تراکتورها را ساخته بود، غولی که تراکتور را بیرون فرستاده بود، به نحوی از انحاء قدرت دستهای راننده را گرفته بود. عینک به چشم او زده و ماسک بر دهان و بینی او نهاده بود، به مغزش عینک و بر زبانش پوزهبند زده بود، بر فکر و شعورش عینک و بر اعتراضش پوزهبند زده بود. او نمیتوانست زمین را آنجور که بود ببیند، نمیتوانست زمین را آنطور که بود ببوید. پاهایش را بر کلوخها نمیگذاشت و قدرت و گرمی زمین را حس نمیکرد. روی یک صندلی آهنی مینشست و بر پدالهای آهنین پا میگذاشت.
علی
اینجا مملکت آزادیه.
خب، برو ببینم آزادی پیدا میکنی یا نه. یارو بهت میگه تا زمانی آزادی که بهاش رو بدی تو کالیفرنیا مزدها خیلی بالاس. من یه آگهی دارم که این جوری توش نوشته.
چرته! من آدمایی رو دیدهام که برمیگردن. یه نفر دستون انداخته
العبد
چرا دوباره به همون ولایت خودتون برنمیگردین؟
اینجا یه مملکت آزاده، هرکی هرجا دلش خواس میتونه بره.
«تو این جوری فکر میکنی! هیچ تا حالا چیزی راجع به گشتیهای مرزی کالیفرنیا به گوشت خورده یا نه؟ پلیس لسآنجلس ـ بیشرفها شماهارو نیگر میدارن و برمیگردونن. میگه، اگه نمیتونین ملک و زمینی بخرین، ما هم به وجودتون احتیاج نداریم. میگه، گواهینامه رانندگی داری؟ بده ببین. پارهاش میکنه. بعد بهت میگه بدون گواهینامهی رانندگی حق نداری وارد این ایالت شی.
العبد
مستأجرین داد میزدند: «درست است، اما این زمینها مال ماست. ما خودمان آنها را اندازه گرفته و تقسیم کردهایم. ما در همینجا به دنیا آمدهایم، و بهخاطر آن کشته دادهایم، در آن مردهایم. حتی اگر خوب هم نباشد. باز هم مال ماست. به همین دلیل مال ماست، در آن به دنیا آمدهایم، رویش کار کردهایم، در آن مردهایم. این یعنی مالکیت، نه سندی که شماره دارد.»
متأسفیم. تقصیر ما نیست. تقصیر هیولاست. بانک که مثل آدم نیست. بله، اما بانک هم از آدمها تشکیل شده است.
نه، اشتباه میکنید، اشتباهتان در همینجاست. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آنهایی که در بانک کار میکنند از کارهایی که بانک میکند بدشان میآید، اما بانک کار خودش را میکند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمیتواند مهارش کند.
العبد
«بعد دیگه هیچ مهم نیس. بعد دیگه تو تاریکی میگردم، همهجا میگردم ـ هرجا که نیگاه کنی. هرجا که مبارزه هس، تا آدمای گشنه بتونن شکمشونو سیر کنن، منام اونجام. هر وقت یه پلیس یه نفرو کتک میزنه، منام اون جام. کاش کیسی میدونس که من مثل همون بچهها که وقتی عصبانی میشن و هوار میکشن شدهام عین همون بچههایی که وقتی گشنهان چون میبینن شام حاضر شده از خوشحالی میخندن و هر وقت که مردم ما همون چیزاییرو بخورن که خودشون بار آوردهان و تو خونههایی زندگی کنن که خودشون ساختهان. بله، من اونجام، میبینی؟ خدایا، منام دارم عین کیسی حرف میزنم. خیلی بهش فکر میکنم، گمونم بالاخره یه روز میبینمش.»
مریم
آدما به یه نوع فکر کردن عادت میکنن، و دیگه سخته اونو ول کنن.
نیلوفر
تام گفت: «زنا همیشه خستهان. طبیعت زنان اینجوریه، غیر از وقتی که تو مجلس موعظه و دعا هستن.»
ویکتـوریـا
حرص تملک شما را متحجر ساخته و همیشه به «من» تبدیل کرده است و شما را از «ما» جدا نموده است.
کاربر ۱۵۴۹۰۳۵
دولت به مردهها بیشتر توجه نشون میده تا به زندهها
کاربر ۱۵۴۹۰۳۵
من هیچ دلم نمیخواهد که قبل از کشتن کسی که مرا گرسنگی میدهد از گرسنگی بمیرم.
osve
بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آنهایی که در بانک کار میکنند از کارهایی که بانک میکند بدشان میآید، اما بانک کار خودش را میکند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمیتواند مهارش کند.
melly
مرد پیاده بلند شد و از لای پنجره نگاه کرد. «آقا، منو سوار میکنین؟»
رانندهی کامیون نگاهی سریع به قهوهخانه انداخت و گفت: «مگه آن اعلامیهی حمل مسافر ممنوع را رو شیشه ندیدی؟»
«چرا دیدم. اما بعضیوقتها بچههایی هستن و با اینکه یه پولدار بیشرف وادارشون میکنه این اعلانارو بچسبونن، اونا معرفت دارن.»
راننده که به آرامی وارد کامیون میشد، این قسمت از جواب مرد نظرش را جلب کرد. اگر دست رد بر سینهی مرد میزد، نه تنها بامعرفت نبود، بلکه به آن اعلامیهی کذایی هم تن در داده بود، و حق هم نداشت مسافر سوار کند. اما اگر پیاده را سوار میکرد، خود به خود بچهی بامعرفتی میشد؛ وانگهی از آن آدمهای توسریخوری نبود که هر پولدار حرامزادهای بتواند فریبش بدهد. خوب ملتفت بود که به مخمصه افتاده است، اما راه فراری هم نداشت، دلش میخواست بچهی بامعرفتی باشد. یکبار دیگر به قهوهخانه نگاه کرد. گفت: «خم شو روی رکاب تا به پیچ برسیم.»
14161319
حجم
۵۴۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۹
تعداد صفحهها
۶۱۴ صفحه
حجم
۵۴۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۹
تعداد صفحهها
۶۱۴ صفحه
قیمت:
۲۴۷,۰۰۰
۱۷۲,۹۰۰۳۰%
تومان