بریدههایی از کتاب خوشه های خشم
۴٫۰
(۱۲۶)
مردم هم دَم غروب عوض شده بودند، آرام بودند. به نظر میرسید که آنها هم جزیی از طبیعت بیشعورند، مطیع نیروهایی بودند که مغزشان به دشواری آنها را درمییافت. چشمهای آرامشان متوجهی خانواده بود و در هوای نیمهتاریک آغاز شب بر چهرههای غبارآلوده، میدرخشید. همه افراد خانواده در باشکوهترین جاها نزدیک کامیون گرد آمدند. خانه و کشتزارها مرده بودند اما کامیون جان داشت و زنده بود. هودسون قدیمی، با پنجرهی خمیده و خراشیدهی رادیاتورش، با غبار آغشته به گریس و روغن که به قطعات فرسوده و متحرکش نشسته بود، و سر کاپ چرخ جلو که افتاده و مشتی گل و خاک به جای آن نشسته بود. این نیمه سواری ــ نیمه کامیون که کنارههای بلندش به یک طرف خم شده اکنون کانون امید خانواده بود.
العبد
پردهی روشنایی غروب به زمین سرخرنگ شفافیتی میداد که بر ژرفا و ابعاد آن و درشتی چیزها میافزود. در این حال یک سنگ، یک تیر، و یک ساختمان از ژرفی بیشتر و از حجمی فزونتر از هنگام روز برخوردار میشد؛ و هریک از این چیزها وجودی یگانه و مجزا مییافت، تیرها از زمینی که بر آن کوبیده شده بودند و کشتزار ذرتی که نیمرخ سیاهشان بر آن نقش بسته بود، جدا میشدند وجودی مستقل مییافتند. کلیت گیاهان نیز از میان میرفت و خرد میشدند؛ و درخت بید از درختان دیگر جدا و تنها بود. زمین با روشنایی پسینگاهی درمیآمیخت. سر در خاکستری و رنگ و رو رفته خانه که رو به مغرب بود به رنگ مهتاب بود. کامیون خاکستری پر گرد و خاک، دم در حیاط، با حالتی سحرآمیز در نور ایستاده بود.
العبد
شما دختر بچهای رو میخرین که یال اسبها رو میبافه، روبانش را از موهاش ورمیداره و به کاکل اسبها میزنه، اونوقت سرشو پایین میاندازه، برمیگرده و با لبهاش پوزه ی نرم اسبهارو نوازش میکنه. شما سالها کار رو میخرید، کار توی آفتاب، شما غم و اندوهی رو میخرید که نمیتونه حرف بزنه. اما مواظبش باشید، آقا. این آهنقراضهها واین کهر به این قشنگی یه دنیا ارزش داره، یه مشت کینه و بغضه که یک روز در خونهتون سبز میشه و گل میده. ما میتونستیم شما را نجات بدیم، اما شما ما رو به خاک سیاه نشوندین و اگه اون روز بیاد دیگه کاری از دست ما برای شما ساخته نیست.
العبد
اما بذار بهت بگم تو داری چیزیرو میخری که بچههاترو زیرش شخم میکنن. خودت نمیفهمی، نمیبینی. برشون دار، چار دلار بده.
العبد
کاپوت چارگوش، کاپوت گرد، کاپوت زنگزده، کاپوت بیلی، سقف کورسی، و سقف معمولی. باب روز و توی بورس. هیولاهای قدیم با تشکهای پرمایه و ضخیم. به آسانی میتوانید آن را به وانت تبدیل کنید. تریلهای دوچرخ، میللنگ زنگزده در آفتاب بعدازظهر. اتومبیلهای دستدوم. تمیز، میزان، بدون روغنریزی.
خدایا، نیگاش کن! واقعاً خوب ازش نگهداری شده. کادیلاک، لاسال، بیوک، پلیموت، پاکارد، شِوِی، فورد، پونتیاک. چند ردیف پشت سر هم. چراغهای جلو در زیر آفتاب بعدازظهر میدرخشند. ماشینهای دست دوم خوب و تمیز و مرتب.
جو، خوب بپزشون. تورو خدا، کاش هزار تا از این قراضهها را داشتم! کاری کن حاضر شن بخرن، من باهاشون تا میکنم.
میخواین برین کالیفرنیا؟ این یکی به درد شما میخوره. قراضه به نظر میرسه اما هنوز هزارها کیلومتر جا داره.
کنار هم به ردیف ایستادهاند. اتومبیلهای دست دوم خوب. مد روز. تمیز و مرتب.
العبد
همه خاموش بودند، و زندگی پنهانی درون زمین، درون سوراخها و شیارها، درون خارو خاشاک، اندکاندک آغاز میشد؛ راسوها راه افتاده بودند، خرگوشها بیرون آمده بودند تا علف بخورند، موشها روی کلوخهها میدویدند و شکارچیان بالدار در آسمان بیسروصدا میگشتند.
العبد
جود گفت: «تو راه بیفت. ما هم دنبالت میآیم. من هیچوقت فکر نمیکردم که تو خونهی خودمون مجبور شم خودمو قایم کنم تا کسی منو نبینه.»
العبد
آفتاب مثل تکهی بزرگ و سرخرنگ در افق سرگردان مانده و بعد فرو رفت و ناپدید شد. در آنجا که تکهی قرمز رنگ گم شده بود آسمان درخشید. پاره ابری که به یک تکه پارچهی خونآلود میمانست و بالای گریزگاه خورشید آویزان بود. تاریکی از افق شرق بالا خزید. سپس از همانجا، از جانب مشرق پاورچینپاورچین بر زمین لغزید. ستارهی زهره در تاریکی میدرخشید و چشمک میزد. گربهی خاکستری رنگ آهسته و دزدکی به سوی انبار رفت و مثل یک سایه در آن محو شد.
العبد
مستأجر باز میاندیشید: «اما اگر آدم مُلکی داشته باشد که آن را نبیند یا وقت نداشته باشد انگشتهایش را در آن فرو کند و یا نتواند در آن گردش کند ـ خب، آنوقت ملک بهصورت انسان درمیآید. هر کاری که دلش بخواهد نمیتواند بکند، هرچه بخواهد نمیتواند فکر کند و مالک نه تنها بزرگ نیست بلکه کوچک است. فقط ملکش بزرگ است و او نوکر ملکش است. این هم اینجوری است.»
العبد
مستأجر میاندیشید: «عجب اوضاع مسخرهای راه انداختهاند. اگر کسی تکه زمین کوچکی داشته باشد، آن ملک عین خودش و پارهی تنش است. اگر ملکی داشته باشد میتواند در آن راه برود و آن را آباد کنه، و اگر محصولش خوب نبود غمگین شود، و هر وقت باران ببارد خوشحال شود، چون ملک مال خودش است او از یک نظر خودش را بزرگ میبیند چونکه صاحب آن است. اینجوری است.»
العبد
راننده بر صندلی آهنیاش نشسته و از کشیدن خطهای مستقیمی که به ارادهی او نبود لذت میبردو به آنها افتخار میکرد. به تراکتوری افتخار میکرد که نه دوستش داشت و نه مال او بود، به قدرتی افتخار میکرد که قدرت کنترلش را نداشت.
العبد
بر فکر و شعورش عینک و بر اعتراضش پوزهبند زده بود. او نمیتوانست زمین را آنجور که بود ببیند
نیلوفر
بعضیها هم به ریاضیات احترام میگذاشتند و آن را میپرستیدند زیرا ریاضیات پناهگاهی برای فرار از اندیشیدن و احساسات بود.
نیلوفر
اونا نمیدونن تیر از کجا میآد. دستپاچه میشن.»
جود گفت: «آره، بزن.»
کیسی آهسته گفت: «این کارو نکن. هیچ فایدهای نداره. ما باس کاری کنیم که فایدهای داشته باشد.»
Mohamad amin Ahmadzadeh
ما افتخار میکنیم میتونیم تحمل کنیم. بابای من همیشه میگفت: همه میتونن زه بزنن، اما مرد اونه که دووم بیاره.
fatemeh
تو کسی را که باید میکشتی، نکشتی.»
melly
تمام بدنش کلاً سنگین و متین بود. تمام اندیشه و عملش متوجهی وجود بچه بود. اگر روی پایش ایستاده بود بهخاطر بچه بود. در نظر او تمام زمین آبستن بود، دنیا برای او در تولیدمثل و مادری خلاصه میشد.
Soheyla
بعد مادربزرگ ساکت شد. صداهای بیرون چادر تمام شده بود. در شاهراه اتومبیلی به سرعت گذشت. کیسی هنوز روی زمین و کنار لحاف زانو زده بود. افرادی که بیرون چادر بودند ساکت و خاموش به زنگ صداهای مرگ گوش فرا میدادند.
Amin Tajammolian
حجم
۵۴۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۹
تعداد صفحهها
۶۱۴ صفحه
حجم
۵۴۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۹
تعداد صفحهها
۶۱۴ صفحه
قیمت:
۲۴۷,۰۰۰
۱۷۲,۹۰۰۳۰%
تومان