بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خوشه‌ های خشم | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خوشه‌ های خشم

بریده‌هایی از کتاب خوشه‌ های خشم

انتشارات:انتشارات نگاه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۲۶ رأی
۴٫۰
(۱۲۶)
بوی فساد و گندیدگی ایالت را فرا گرفته است. قهوه‌ها را در کشتی‌ها به جای مواد سوختنی بسوزانید. ذرت را برای گرم شدن به آتش بکشید، زیرا گرمای زیادی دارد. سیب‌زمینی‌ها را در رودخانه‌ها بریزید و در ساحل رودها نگهبان بگمارید و نگذارید گرسنگان آن‌ها را از آب بیرون بکشند. خوک‌ها را قتل‌عام نکرده و دفن کنید و بگذارید در دل زمین بگندند و بپوسند. در این‌جا جنایتی به وقوع می‌پیوندد که بر همگان آشکار است. در این‌جا اندوه و درد و رنجی حکم‌فرماست که گریستن نمی‌تواند آن را مشخص کند و آن را بنماید. در این‌جا کاستی و ناکامی ویژه‌ای است که هرگونه کامیابی را از میان برمی‌دارد. زمین بارور، ردیف درختان شق و رق، کنده‌های تنومند درختان و میوه‌های رسیده و کودکانی که از کمبود ویتامین در حال مرگند، باید بمیرند زیرا پرتقال صرف نمی‌کند و سود نمی‌دهد. در گواهی دفن، پزشک قانونی باید بنویسد، مرگ بر اثر سوء تغذیه، زیرا غذا باید بگندد، ناگزیر باید بگندد.
Zeinab
ریشه‌های موها و درختان باید نابود شوند تا قیمت‌ها بالا بمانند و این کار غم‌افزاترین و تلخ‌ترین کارهاست. توده‌های بزرگ پرتقال بر زمین ریخته است. افراد از فرسخ‌ها راه آمده‌اند میوه بچینند، اما نمی‌توانند. اگر می‌توانستند بیایند و آن‌ها را بچینند چگونه می‌توانستند دوازده تای آن‌ها را به بیست سنت بخرند؟ و مردانی لوله به دست نفت بر سر پرتقال‌ها می‌پاشند و از این جنایتی که می‌کنند سخت خشمگین‌اند و خشمگین از مردمی که آمده‌اند میوه‌ها را بردارند. یک میلیون آدم گرسنه، نیازمند خوردن میوه و نفت‌ها را بر سر کوه‌های طلایی رنگ می‌پاشند.
Zeinab
و شرکت‌ها و بانک‌ها سرشان به کار خودشان گرم بود، بی‌توجه به این امور و به این ماجراها. کشتزارها پر از میوه و بار بود و خیل گرسنگان راهی راه‌ها و جاده‌ها. انباری‌ها پر بود و شمار بچه‌های فقرا و ندارها رو به افزایش و جوش و کودک بر سر و روی تن‌شان و این شرکت‌های بزرگ هیچ نمی‌دانستند که مرز بین گرسنگی و خشم خط باریکی است
Zeinab
نیگاه کن، اگه مردم با هم متحد شن، یه رهبر پیدا می‌شه... ناچاراً پیدا می‌شه... آدمی که بتونه یه کلوم حرف بزنه. خب، همچه که این مرد دهنشو واکنه خرشو می‌گیرن و میندازنش زندون و اگه یه رییس یا رهبر دیگه سر بلند کنه اونوام میندازن زندون.» تام گفت: «خب، دست‌کم تو زندون یه چیزی بهش می‌دن بخوره.» «به بچه‌هاش که نمی‌دن، تو چه‌طور قبول می‌کنی تو زندون یه چیزی گیرت بیاد بخوری اما بچه‌هات از گشنگی بمیرن؟» تام آهسته گفت: «درسته، درسته.» «یه چیز دیگه. راجع به لیست سیاه چیزی شنیده‌ای یا نه؟» «اون دیگه چیه؟» «خب، برو دهنتو راجع به اتحاد و متحد شدن ما وا کن و حرف بزن و بعد ببین چه به سرت می‌آرن. یه عکس ازت می‌اندازن و همه‌جا می‌فرسن... اون‌وقت هیچ‌جا کار بهت نمی‌دن، اگه بچه داشته باشی...»
Zeinab
کالیفرنیا زمانی به مکزیکو تعلق داشت و زمین‌هایش به مکزیکی‌ها، و خیلی از آمریکاییان ژنده‌پوش تب‌آلوده‌ی گرسنه به درون آن ریختند. و اینان آن‌چنان گرسنه‌ی زمین بودند که همه‌ی زمین‌ها را گرفتند ـ زمین‌های سوتر و گوئرو را دزدیدند، امتیازات را گرفتند و آن‌ها را شکستند و بر سر آن‌ها ستیز به راه انداختند و جنگیدند، اینان مردانی فوق‌العاده و به‌طرز وحشتناکی گرسنه بودند و از سرزمین‌هایی که دزدیده بودند با تفنگ پاسداری کردند. خانه‌ها و انبارها بنا کردند و زمین‌ها را برگرداندند و درخت کاشتند و بذر ریختند و محصول به بار آوردند. و این چیزها دارایی بود و دارایی یعنی تملک. مکزیکیان ضعیف بودند و پای به فرار نهادند. نمی‌توانستند پایداری کنند، زیرا اینان برخلاف آمریکاییان که به طرز وحشت‌آوری زمین می‌خواستند چیزی در این دنیا نمی‌خواستند.
Zeinab
کیسی گفت: مثل این‌که راهش‌ام همینه. آدمی که اهل مسخرگیه، هیچ غم و غصه‌ای نداره. اما آدمی که کنسه و تنها و نومیده از مردن می‌ترسه!» پاپا پرسید: «کسی که یه میلیون جریب داره چرا باس نومید باشه؟» کشیش لبخند زد و شگفت‌زده نگاه کرد. یک ساس آبی را با دست از خود راند و گفت: «به نظر من اگه یه میلیون جریب را می‌خواد تا خودشو ثروتمند ببینه، واسه‌ی اینه که باطنش خالی و پوچه و اگه باطناً پوچ و خالی و فقیر باشه هیچ میلیون جریب زمینی نمی‌تونه اونو پولدار و غنی کنه و شاید واسه‌ی این نومیده چون می‌بینه که این چیزایی که داره نمی‌تونه اونو غنی کنه
Zeinab
شنیده‌ام که سی‌صدهزار نفر از هم‌ولایتی‌های ما اون‌جان... و عین خوک زندگی می‌کنن، چون تو کالیفرنیا همه‌جا و همه‌چیز صاحب داره. هیچ چیزی‌رو باقی نذاشته‌ان و اینای که صاحب اون‌جان جوری چنگ انداخته‌ان که حاضران تمام آدمای دنیارو بکشن و نگذارن چیزی از دسشون در بره. آخه می‌ترسن، واسه‌ی همین‌ام هس که دیوونه‌ان. باس برین و ببینین. باس بشنوین. قشنگ‌ترین جاییه که دیده‌این، اما کسی باهاتون مهربون نیس. اونا اونقده می‌ترسن و نگرونن که حتی با خودشون‌ام مهربون نیسن.
Zeinab
«من می‌دونم تقصیر اونا نیس. با هرکی صحبت کردم دیدم به دلیل خاصی عجله داره بره. اما تو این مملکت چه خبر شده؟ من می‌خوام اینو بدونم. چه می‌خواد بشه. مردم دیگه نمی‌تونن زندگی کنن. مردم دیگه نمی‌تونن از راه کشت و کار زندگی کنن. من از شما می‌پرسم، چه خبر شده؟ من که سر درنمی‌آرم. از هرکی می‌پرسم، اون‌ام سر درنمی‌آره. یه نفر کفش پاشو می‌ده شاید بتونه صد و پنجاه کیلومتر جلوتر بره. من که هیچ سر درنمی‌آرم.»
Zeinab
چرا دوباره به همون ولایت خودتون برنمی‌گردین؟ این‌جا یه مملکت آزاده، هرکی هرجا دلش خواس می‌تونه بره. «تو این جوری فکر می‌کنی! هیچ تا حالا چیزی راجع به گشتی‌های مرزی کالیفرنیا به گوشت خورده یا نه؟ پلیس لس‌آنجلس ـ بیشرف‌ها شماهارو نیگر می‌دارن و برمی‌گردونن. می‌گه، اگه نمی‌تونین ملک و زمینی بخرین، ما هم به وجودتون احتیاج نداریم. می‌گه، گواهی‌نامه رانندگی داری؟ بده ببین. پاره‌اش می‌کنه. بعد بهت می‌گه بدون گواهینامه‌ی رانندگی حق نداری وارد این ایالت شی. این‌جا مملکت آزادیه. خب، برو ببینم آزادی پیدا می‌کنی یا نه. یارو بهت می‌گه تا زمانی آزادی که بهاش رو بدی
Zeinab
خب، یه بار راجع به قانون باش حرف زدم، آخه از این جور چیزا زیاد می‌خونه. می‌گفت خوندن کتاب هیچ فایده‌ای نداره. می‌گفت راجع به زندونای حالا و قدیم‌قدیم‌ها خیلی چیز خوند. می‌گفت تازه بعد از همه‌ی این‌ها کمتر از اون وقتی که شروع به خوندن کرده چیز می‌فهمد. اینا کاریه که از دست آدم درمی‌ره و کاری‌اش نمی‌شه کرد و کسی‌ام نیس که بتونه به اون سروسامون بده. اون التماس می‌کرد و می‌گفت توروخدا از این‌جور چیزا نخون. می‌گفت اگه بخونی آتشی می‌شی و برای اونایی که حکومت تو دستشونه احترام قائل نمی‌شی.
Zeinab
«راستش اینه که، پاپا اهل نامه نوشتن نیس و علاقه‌ای هم نداره چیزی بنویسه. مثل همه‌ی مردم خوب امضاء می‌کنه و مدادشو زبون می‌زنه. آخه پاپا تا حالا یه خط هم ننوشته. اون معتقده حرفی که با دهن نشه گفت حیفه آدم مداد ورداره اونو بنویسه.»
Zeinab
من قدرت راهنمایی مردمو دارم، اما نمی‌دونم باس به کجا راهنمایی‌شون کنم.
Zeinab
در چشم این مردم ناکامی و شکست دیده می‌شود، در چشمان این مردم گرسنه خشم جان می‌گیرد. در روح این مردم خوشه‌های خشم پر می‌شود و می‌روید و سنگین می‌شود، سنگین می‌شود تا به بار بنشیند.
کتاب باز
این‌جا یه مملکت آزاده، هرکی هرجا دلش خواس می‌تونه بره. «تو این جوری فکر می‌کنی! هیچ تا حالا چیزی راجع به گشتی‌های مرزی کالیفرنیا به گوشت خورده یا نه؟ پلیس لس‌آنجلس ـ بیشرف‌ها شماهارو نیگر می‌دارن و برمی‌گردونن. می‌گه، اگه نمی‌تونین ملک و زمینی بخرین، ما هم به وجودتون احتیاج نداریم. می‌گه، گواهی‌نامه رانندگی داری؟ بده ببین. پاره‌اش می‌کنه. بعد بهت می‌گه بدون گواهینامه‌ی رانندگی حق نداری وارد این ایالت شی. این‌جا مملکت آزادیه.
دختر زهرا
اندکی بعد اتومبیلی سر می‌رسد و دلیجان را یدک می‌بندد پنج نفرشان در اتومبیل سوار می‌شوند و هفت نفر با سگی در همان دلیجان. آن‌ها با دو جهش به کالیفرنیا رسیدند. مردی که آن‌ها را سوار کرد به آن‌ها غذا داد و این حقیقت دارد. اما این‌گونه رشادت و جرأت و این‌گونه ایمان در همنوع خودشان چگونه است. کمتر چیزی می‌تواند چنین ایمانی را به‌وجود بیاورد. فراریان از وحشت پشت سر می‌گریزند، ماجراهای عجیب بر سرشان می‌گذرد، بعضی بسیار ناگوار و بعضی چنان زیبا که ایمان را استواری ابدی می‌بخشد.
العبد
راستش، می‌ریم ایالت بزرگ کالیفرنیا. همچین هم بزرگ نیستش. تموم ایالات متحده‌ام همچه بزرگ نیس. برای تو و من، برای آدمایی مثل تو و من، برای آدمای پولدار و ندار که همه با هم تو یه مملکت سر کنن، برای دزدا و آدمای خوب و درستکار، برای آدمای گرسنه و چاق و چله جا نیست
العبد
چون شب فرا رسید، شب‌پره‌ها، که از ترس نور به درون اتاق‌ها نمی‌رفتند، به درون خانه‌ها شدند و در اتاق‌های خالی پرواز کردند، و اندکی بعد حتی روزها هم در همان اتاق‌ها ماندند و رو به پایین خودشان را از تیرهای سقف اتاق‌ها آویزان نگه داشتند؛ بوی فضولاتشان فضای خانه‌ها را پر کرد. و موش‌ها هم به درون آمدند و دانه‌ی علف‌ها را در گوشه اتاق‌ها، در جعبه‌ها، در کمدها و قفسه‌های آشپزخانه انبار کردند و راسوها هم برای شکار موش‌ها آمدند، و جغدهای قهوه‌ای رنگ شیون‌کنان وارد می‌شدند و بیرون می‌رفتند. اکنون اندک نم بارانی بارید. علف‌های خودرو روی پله‌ها، جلو درها هر جا که قبلاً روییدن نداشتند، حتی در میان تخته‌های کف ایوان هم روییدند. خانه‌ها خالی بودند، و خانه‌ی خالی به زودی و به سرعت فرو می‌ریزد. روکش محافظ میخ‌ها بر اثر زنگ‌زدگی شکاف برداشت، گردوخاک روی کف اتاق‌ها را پوشاند و فقط اثر پای موش‌ها، گربه‌ها و راسوها بر آن دیده می‌شد.
العبد
انسانی که از عناصر تشکیل‌دهنده‌ی خود برتر و بالاتر است زمینی را می‌شناسد که از تجربه‌ی خود بیشتر و بالاتر است. اما انسان ماشینی که تراکتور مرده را بر زمینی می‌راند که نه دوستش دارد و نه آن را می‌شناسد و جز شیمی چیزی نمی‌داند. از خودش و زمین بیزار است هنگامی که درهای فلزی موج‌دار بسته شدند، به خانه‌اش می‌رود و خانه‌اش زمین نیست.
العبد
خانه‌های درون املاک همه خالی رها شده بودند و به همین دلیل زمین‌ها هم از مردم تهی. فقط در سایبان تراکتورها با ورق آهن‌های موجدار، که نقره‌ای بودند و می‌درخشیدند، جنب‌وجوش به چشم می‌خورد و با فلز سوخت و روغن زنده بود و دیسک‌ها و دستگاه‌های شخم‌زنی می‌درخشیدند. تراکتورها چراغ‌های درخشان داشتند، زیرا برای تراکتور شب و روز معنی ندارد. دیسک‌ها شب‌ها دل خاک را می‌شکافند و در نور آفتاب می‌درخشند.
العبد
مادر کوشید به پشت سر نگاه کند، اما اتاق بار کامیون حایل بود و نمی‌گذاشت چیزی را ببیند. زن سرش را بالا آورد و به جلو به بیابان پرگردوغبار چشم دوخت. خستگی زیادی در چشمانش دویده بود. کسانی که بالای کامیون نشسته بودند، سرشان را برگرداندند. انبار و دود رقیقی که از دودکش به هوا برمی‌خاست، می‌دیدند. پنجره‌ها را می‌دیدند که زیر نخستین اشعه‌ی نور آفتاب به سرخی می‌زدند. مولی را می‌دیدند که خسته کنار در ورودی ایستاده و به آن‌ها نگاه می‌کند. بعد تپه حایل شد و دیگر چیزی ندیدند. کشتزارهای پنبه در دو سوی جاده گسترده بود و کامیون آهسته از راه پر گردو خاک می‌گذشت تا خودش را به شاهراه برساند و به سوی غرب برود
العبد

حجم

۵۴۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۹

تعداد صفحه‌ها

۶۱۴ صفحه

حجم

۵۴۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۹

تعداد صفحه‌ها

۶۱۴ صفحه

قیمت:
۲۴۷,۰۰۰
۱۷۲,۹۰۰
۳۰%
تومان