بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بعد از من | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بعد از من

بریده‌هایی از کتاب بعد از من

۴٫۰
(۲۷۱)
خوب به نظر رسیدن بسیار ساده‌تر از واقعاً خوب بودن است.
diba
چرا گونه بچه‌های کوچک به طرز وسوسه‌انگیزی بوسیدنی است؟ به‌خصوص وقتی که در خواب ناز هستند؟
Zeina🌸💕
اما آنچه آنها نمی‌دانند این است که خوب به نظر رسیدن بسیار ساده‌تر از واقعاً خوب بودن است.
Mähi
وقتی لوک کمربند ایمنی کلایتون سه ساله را باز کرد، چشم‌های او به‌آرامی باز شدند. «بابایی، رسیدیم؟» «آره عزیزم، رسیدیم. بریم لباس‌هات رو عوض کنیم.» لوک دکمه نارنجی صندلی کودک را با انگشت شست فشار داد و دو تسمه آخر کمربند ایمنی کلایتون را باز کرد. «بابایی، دوستت دارم.» کلایتون دستانش را به هوا برد و رو به جلو خم شد. بدن کوچک و باریکش به‌راحتی از صندلی جدا شده و روی بازوهای لوک قرار گرفت. سپس دوباره چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرورفت. لوک، او را به‌آرامی
مریم
او به طنز گفت: «هی، دوستا برای همینن دیگه.» و نگاهش را از آنی گرفت. واقعاً چرا داشت به آنی فکر می‌کرد؟ او دلتنگ ناتالی بود، دلیلش باید همین باشد.
بهارنارنج
نیل دستش را به سمت او گرفت و لوک لحظه‌ای به آن نگاه کرد. او ماه‌های زیادی را صرف جست‌وجو برای یافتن این مرد کرده و در ذهنش داستان‌های مختلفی درباره اینکه او کیست و چرا تا این حد برای ناتالی مهم بوده، سرِ هَم کرده بود. حقیقت، به چیزی که لوک تصورش را می‌کرد، حتی نزدیک هم نبود. و این مرد سال‌ها از فرزند بیولوژیکی‌اش مراقبت کرده بود، کودکی با نیازهای ویژه پزشکی، کودکی که نیل می‌توانست به‌راحتی دوباره او را در همان سیستمی که لوک سال‌ها در آن تقلا کرده بود، بیندازد.
f 110
لوک برای پیدا کردن اندی گارنر حتی تا فیس‌بوک او هم پیش رفته بود، اما حساب کاربری او خصوصی بود. او به مراسم خاکسپاری نرفته بود، اما ناتالی قبلاً با بچه‌ها به دیدنش می‌رفت. تنها عکسی که لوک موفق شد در فیس‌بوک پیدا کند، عکسی از مردی بود که به نظر می‌رسید اندی باشد. او عینک آفتابی و کلاهی به سر داشت و ماهی نقره‌ای بزرگی را در دستانش گرفته بود. در مقابل، دکتر نیل هنوز هم یک شخصیت مرموز باقی مانده بود و تمام تلاش‌ها برای یافتن اطلاعاتی درباره او به دلیل برنامه‌ریزی برای مهمانی تولد می متوقف شده بود.
roya shakeri.nejad
اما بعد سؤالی ازم پرسید که یه جورایی تونستم از لابه‌لای خشم و وحشتم بشنوم. پرسید: «از مرگ می‌ترسی یا از ترک کردن خونواده‌ات؟» من با دقت به سؤالش فکر کردم. آره، دردی که می‌دونستم تجربه‌اش می‌کنم خیلی ترسناک بود، اینکه نمی‌دونستم قراره بعد از مرگم دقیقاً چه اتفاقی بیفته. ولی فکری که گلومو مثل دست‌هایی دور گردنم فشار می‌داد این بود که قراره بمیرم و بذارم تنهایی رنج بکشی. بدتر از اون حسادتم به تو بود، اینکه قراره آینده‌ای رو که باهم برنامه‌ریزی کردیم بدون من زندگی کنی. رفتن. من قطعا بیشتر از رفتن و ترک کردنتون می‌ترسیدم.
کاربر ۴۳۰۹۷۸۹
ولی من سرطان داشتم. ازش مخفی بشم؟ منتظر بمونم؟ چرا؟ چی‌کار کرده بودم که بدنم این‌طوری بهم پشت کرده بود؟ سرطان نمی‌دونه که من بچه دارم؟ نمی‌دونه کشتن بی‌رحمانه من، زخمای دائمی روی زندگیشون می‌ذاره که خیلی از زخمای بدن من عمیق‌تره؟
کاربر ۴۳۰۹۷۸۹
چطور همه می‌توانستند به‌سادگی به مسیر زندگی بازگردند، جهان مسیر همیشگی‌اش را طی کند، کسب‌وکارها ادامه یابند، خریدوفروش‌ها انجام شود، وقتی که بالین سمت راست تخت او دیگر هر شب خالی‌بود؟
کاربر ۴۳۰۹۷۸۹
غم در سینه‌اش، در استخوان‌هایش و تقریباً در تک‌تک اعضای بدنش حضور داشت.
Mostafa Mardany
فعلاً استراحت می‌کرد. بعد از امروز، دیگر انتظاری در کار نبود. فردا، آنها دوباره زندگی را از سر می‌گرفتند.
کاربر ۱۰۸۷۵۶۱
پارسال همین موقع زندگی راحتی داشتم، تفریق دورقمی رو به شاگردا یاد می‌دادم و برای تعطیلات بهار آماده می‌شدم. سال بعد یا سال بعد از اون، شاید مُرده باشم
jef_raj
حتی با اینکه یک هفته از ماه آوریل گذشته بود، بازهم احتمال بارش برف بسیار بالا بود. اما برف جوانه برگ‌ها را از بین نمی‌بُرد. آنها به طریقی از برف و بوران اواخر زمستان و طوفان‌های زودرس بهاری جان سالم به در برده بودند. کاش انسان‌ها هم می‌توانستند کمی بیشتر مثل درختان باشند.
رضا عابدیان
لوک عزیز یا شاید باید بگم «عزیزترینم لوک» یا «به شوهر دوست داشتنی‌ام، لوک»، و یا می‌تونم غیررسمی‌تر باشم و بگم: «هی، لوک!» مطمئن نیستم یک خانم مرده باید چطور شوهرش رو صدا بزنه. اگر در حال خوندن این نامه هستی، پس احتمالاً من مُردم. یا شاید وقتی داشتی بین وسایلم کنجکاوی می‌کردی، این دفتر خاطرات خصوصی رو پیدا کردی و تصمیم گرفتی اون رو بخونی. اگر این طوره، شرم بر تو! اما حدس می‌زنم مُرده باشم، چون تو واقعاً آدم کنجکاوی نیستی.
رضا عابدیان
نمی‌دونم باید چی رو درباره مرگ باور کنم. برای یه مدت طولانی، می‌تونستم منطق تفکر تو رو ببینم، هرچند بازهم مثل بچه‌ای که خرس عروسکیش رو تو بغلش می‌گیره، به ایده وجود خدا چنگ می‌زدم. اما نمی‌دونم چطور باید با مرگ روبه‌رو شم. برای همین، یه نقشه دارم. اگر من مُردم و زندگی بعد از مرگ وجود داشت، برمی‌گردم و پیدات می‌کنم. منظورم مثل داستان‌های ترسناک «خونه ما روی یه قبرستون سرخپوستی ساخته شدهست. بعد با یه صدای روح‌مانند یه چیزایی تو گوشِت زمزمه می‌کنم مثلِ «من درررست می‌گفتم. تو اشتباااه می‌کردی.»
alcapon
هرچند تمام اتفاقات سال گذشته تلخ و جهنمی بودند، اما لااقل او همیشه آنجا بود. حتی زمانی که روی تخت بیمارستانِ اتاق نشیمن در حال پرپر شدن بود، همیشه وقتی لوک از جلوی در رد می‌شد، چشمانش را باز می‌کرد و لبخند می‌زد. تا اینکه یک روز صبح، دیگر چشمانش را باز نکرد. چطور همه می‌توانستند به‌سادگی به مسیر زندگی بازگردند، جهان مسیر همیشگی‌اش را طی کند، کسب‌وکارها ادامه یابند، خریدوفروش‌ها انجام شود، وقتی که بالین سمت راست تخت او دیگر هر شب خالی‌بود؟
alcapon
«من مهندسم. اگر بتونم یک تلفن همراه به اندازه کارت اعتباری طراحی کنم، پس حتماً می‌تونم یک دستور تهیه ساده رو دنبال کنم.»
علی مردان ریگی
بخشی از او شدیداً در آرزوی چند دقیقه خواب اضافی بود، در آرزوی خوردن یک وعده غذا، وقتی هنوز گرم است، در این آرزو که وقتی به حمام می‌رود، انگشت‌های کوچکی از زیر در قفل‌شده حمام برایش دست تکان ندهند. اما بخش دیگری از او می‌دانست که به محض اینکه آنها از نقطه بدون بازگشت عبور کرده و به سمت ورودی امنیتی بروند، دلتنگشان خواهد شد. خانه بدون آنها، بسیار بزرگ و بی‌سروصدا می‌شد.
سادات
خوب به نظر رسیدن بسیار ساده‌تر از واقعاً خوب بودن است.
Mary gholami

حجم

۳۵۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۳۲ صفحه

حجم

۳۵۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۳۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان