بریدههایی از کتاب پرتقال در جعبه ابزار
۴٫۲
(۵۶)
علیأیّحال، فقیر هرچه در فقره خُلقیات و جزئیات رفتار و کردار این نسل و نوگلان شکفته در این عصر عمیق میشوم، حتمیت و قطعیتم افزونتر که:
ما نه به دست اجانب، نه ارزشی، نه ریزشی، نه سبز و زرد و قهوهای... که به دست این نسل نابود میشویم:
محصولات مهدغولکها.
Fatemeh Kiayi
آدمها تاریخ انقضا دارند. یکروز از خواب بیدار میشوند و میبینند خراب شدهاند. دیگر خوش نمیگذرد. وقت خوش نیست. بیهوده توی تاریخ کش میآیند و در بستر زمان طول میکشند. الکی طول میکشند.
Massoume
قای الکترونیکی معتقد بود: «تنها فایده معلم ادبیات بودن اینه که وقتی میخوای کارتبهکارت کنی دقت لازمت نیست. صفرم زیاد بزنی، موجودی نداری.»
Massoume
همه آنچه من از شش واحد ترمودینامیک و شش واحد سیالات فهمیدم این بود که: «گاز هم گازهای نجیب!»
Massoume
«یک قطعه پازل اگر سر جای اصلیاش قرار نگیرد و بخواهد با زور در خانه دیگری اسکان داده شود، ممکن است هم خودش پاره بشود هم قطعههای اطرافش. من آن قطعه اشتباهی بودم که مکانیک خانهام نبود.»
Massoume
صد و هشتاد سانت جراحت، هشتاد کیلو عفونت، دراز کشیده بودم وسط گل قالی، که ناگهان زنگ زدند و بعدش در اتاق باز شد و صد و شصت سانت غیرت و ـ با خوشبینی ـ حدود چهل کیلو حمیّت داخل شد و بعد از پنج دقیقه مراسم فنر زنی، دو و نیم تراول، قربانیِ قدرتنماییِ فنرهای آقای لولهبازکنی شد.
brm
پدربزرگ و مادربزرگی دارم که از غنائم من در این دنیا هستند و تقدیرشان آندو را بدطور فرسوده خواسته. دیروز دیدمشان درحالیکه بر سر مصرفِ قرصِ بیشتر مسابقه میدادند. رقابتی که برنده ندارد و بازندهاش ما.
محمدرضا
صورت مادربزرگم یکی از منابعِ بیپایانِ بیآزاری است و خودش از معدود کسانی که در یک معجزه میتواند به آن لباس قهوهایِ کهنه مقبولیت بدهد. شانه راستش از شانه چپ پایینتر است و زاویه بیستدرجهای با امتداد افق میسازد. پرکاریِ فرشتهها را، اگر نگویم اصلیترین دلیل، از عواملِ دخیل میدانم.
محمدرضا
فرکانس صداهای خوب افتاد روی هم. صدای سماور و صدای تعارف و صدای باد با بودن آفتاب و مهر و محبت موجود در فضا همزمان شد و نزدیک بود انسان متقاعد شود که خوشبختی واقعاً هست و نه مختص فیلمها.
سپیده
یک روز ظهر، خسته از ذبح زمان و قربانی کردن وقت، وسط گل قالی دراز کشیده بودم که ناگهان تپشهای قلب یک زن را در نزدیکی خود حس کردم. معصوم خانم، زن همسایه، بود که چون دیده در خانه باز است و دمپاییهای مادرم را رؤیت کرده، دیگر نیازی به زنگ زدن ندیده.
معصوم خانم، زنگ را از تشریفات و تجملات همسایگی میداند و شدیداً از آن پرهیز میکند.
Aysan
«مَرد مثل وجود است. مفهومش اعرف اشیاء است و کُنهَش در غایت خفا...»
Aysan
انسان دقیق که میشود میبیند گاهی برای نداشتههای دیگران هم باید خدا را شکر کند.
saba sabzehparvar
«تو توی نویسندگی چیزی نمیشوی.» من گفتم «آدم اگر قرار است نه توی مهندسی چیزی بشود نه توی نویسندگی؛ پس بهتر است سمت و سراغ علاقهاش برود.»
Sahar B
شغل کارمندی برای من تحملناپذیر است، زیرا مرا از رسیدن به بزرگترین آرزو و هدف زندگیام که ادبیات است بازمیدارد.
Hassan
خصومتِ سرنوشت با یک انسان باید خیلی جدی باشد که او را در چنین وضعیتی قرار دهد.
سمیه جنگی
قیمت مناسب، مثل خداست. هست، اما به چشم نمیآید. نه که نیاید. اما در قاموس بازار پرآزار، قیمت مناسب یعنی یکبار مصرف.
Fatemeh Kiayi
بجای اینکه چندین کتاب بخوانم، کتابهای فارسی را چندینبار میخواند
Fatemeh Kiayi
«آدم اگر قرار است نه توی مهندسی چیزی بشود نه توی نویسندگی؛ پس بهتر است سمت و سراغ علاقهاش برود.
Fatemeh Kiayi
انسان دقیق که میشود میبیند گاهی برای نداشتههای دیگران هم باید خدا را شکر کند.
Fatemeh Kiayi
لبنیاتیِ اسرارآمیزی هست در دوردستآباد که چراغی ندارد و چند ده صد پلّه ارتفاع دارد و غیر از ما مطلقاً مشتری ندارد. اولبار که تنهایی رفته بودم، همان پایین مغازه مشعلی دست گرفتم و از ارتفاعات بالا و بالاتر رفتم، درحالیکه ناگهان دو خُفاش از کنارم پر کشیدند. ندایی درونی دعوتم کرد به سکنی گزیدن و راهب شدن و ریاضت پیشه کردن در این مکان که بیشباهت به شائولین و غارهای آن نواحی نبود.
اما من برای خرید ماست و کشک آمده بودم و اهل منزل چشمانتظار بودند. پس باز هم بالاتر رفتم و در هیچ منزلی متوقف نشدم. آنگاه که از انانیت و نحنانیت نجات یافتم، با کشک به اتحاد رسیدم و ماست مرا در بر گرفت.
sedighe
حجم
۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
۲,۳۵۰
تومان