پیرامون قلب زندگی خالی بود؛ مثل یک اتاق زیر شیروانی
ایمان
فکر کرد بگذار بیاید تو، ادامهی روز و وزش باد بیرون، بیرون از پنجره، بیرون از تن و ذهن
ایمان
مردگان آنجا بودند. پشت نردههای روبرو چیزهای سفیدی جمع میشدند. اما او جرأت نمیکرد نگاه کند
ایمان
لوکرزا بلند گفت: " آخر شما باید باغهای میلان را ببینید." اما به کی میگفت؟
هیچ کس نبود. کلماتش رنگ باختند. مثل فشفشهای که رنگ ببازد. پس از این که شعلههایش دل شب را میشکافتند، به آن تسلیم میشدند؛ تاریکی پایین میآید و بر خطوط دیوارها، خانهها و برجها فرو میریزد؛ شیبهای برهنهی تپهها نرمتر میشوند و در آن فرو میروند. اما با این که ناپدید شدهاند، شب از آنها آکنده است،
ایمان
کلاریسا فکر کرد چقدر دلش میخواست این که وقتی وارد میشد کسی از دیدنش خوشحال شود، و چرخید و بار دیگر به سوی باند استریت به راه افتاد. دلخور بود چون انجام کارها به دلایل دیگری به نظرش احمقانه میآمد.
Qazal Azady
دلخور بود، یا این یقین که مرگ همه چیز را مطلقآ به پایان میرساند، دلداریاش میداد؟
Qazal Azady
آنها زندگی را دوست دارند. در چشمان مردم، در گامهای محکم یا افتان و خیزان، در قردادنها، در همهمه و سر و صدا؛ در درشکه ها، اتومبیلها، اتوبوسها، وانت ها، رفت و آمد ساندویچ فروشها، نوازندگان سازهای برنجی، جعبههای موسیقی؛ و در سر و صدای عجیب و رعدآسای هواپیماهایی که پیروزمندانه بالا سر پرواز میکردند چیزی بود که دوست داشت؛ زندگی؛ لندن؛ این لحظه در ماه ژوئن.
da☾
همیشه بیش از اندازه خوب لباس میپوشید، اما این کار حتمآ به دلیل شغل ناچیزش در دربار لازم بود
fatem22n
همیشه بیش از اندازه خوب لباس میپوشید، اما این کار حتمآ به دلیل شغل ناچیزش در دربار لازم بود
fatem22n
همیشه بیش از اندازه خوب لباس میپوشید، اما این کار حتمآ به دلیل شغل ناچیزش در دربار لازم بود
fatem22n