بریدههایی از کتاب خانم دالاوی
۳٫۱
(۶۸)
الیزابت از آزادی خود شاد بود. هوای آزاد چه خوب بود.
da☾
آدمی نبود که در بارهی هیچ کس بگوید اینطور است یا آن طور است.
da☾
آدم باید در جستجوی کسانی باشد که آنها را کامل میکنند؛
کاربر ۱۸۸۰۶۴۳
پس سپتیموس تک و تنها بود. همهی جهان فریاد میزد: خودت را بکش، به خاطر ما خودت را بکش. ولی چرا باید به خاطر آن خودکشی میکرد؟ غذا خوردن خوشایند بود؛ آفتاب داغ بود؛ و این خودکشی، چطور باید این کار را کرد، با یک چاقو؟ زشت بود و سیل خون جاری میشد، شاید بهتر بود شیر گاز را باز کند؟ بیش از حد ضعیف بود؛ به زحمت دستش را بلند میکرد. از این گذشته حالا که کاملا تنها و محکوم
بود، و مثل آن هایی که قرار است تنها بمیرند، همه ترکش کرده بودند، در انزوای عالی و اعجابانگیزش نوعی تجمل بود؛ آزادیای که آدمهای وابسته هرگز نخواهند شناخت.
rayehe
دیگر نه از گرمای سوزان خورشید بترس
نه از خشم فزایندهی زمستان.
firuze mardani
وی در این باره در نقدی در سال ۱۹۱۰ نوشت: «رماننویسان دوران ملکهی ویکتوریا هرچه را میدانستند چگونه نقل کنند، از قلم نمیانداختند.» وی میافزاید: «در حالی که خواستهی ما این است که چیزهای غیرلازم را حذف کنیم.» و دوم این که «رمان باید با تغییر زاویهی دید به پیش رود، به طوری که زندگی نهفقط از جنبههای بیرونی، بلکه چنانکه به تجربه میآید بیان گردد.»
Mh D
با این حال او بعدآ با توجه به نظرگاهِ منتقدان که شخصیتهای آثارش را «شبحوار» نامیده بودند، به این نتیجه رسید که برای جان بخشیدن به شخصیتها باید همین روش را از دیدگاه روانی بهکار برد، به طوری که در نامهای به یکی از دوستانش نوشت: «خیال دارم از این پس مثل زالو به قهرمانانم بچسبم!»
کاربر ۲۰۵۷۱۳۳
پیرامون قلب زندگی خالی بود؛ مثل یک اتاق زیر شیروانی
ایمان
فکر کرد بگذار بیاید تو، ادامهی روز و وزش باد بیرون، بیرون از پنجره، بیرون از تن و ذهن
ایمان
مردگان آنجا بودند. پشت نردههای روبرو چیزهای سفیدی جمع میشدند. اما او جرأت نمیکرد نگاه کند
ایمان
لوکرزا بلند گفت: " آخر شما باید باغهای میلان را ببینید." اما به کی میگفت؟
هیچ کس نبود. کلماتش رنگ باختند. مثل فشفشهای که رنگ ببازد. پس از این که شعلههایش دل شب را میشکافتند، به آن تسلیم میشدند؛ تاریکی پایین میآید و بر خطوط دیوارها، خانهها و برجها فرو میریزد؛ شیبهای برهنهی تپهها نرمتر میشوند و در آن فرو میروند. اما با این که ناپدید شدهاند، شب از آنها آکنده است،
ایمان
کلاریسا فکر کرد چقدر دلش میخواست این که وقتی وارد میشد کسی از دیدنش خوشحال شود، و چرخید و بار دیگر به سوی باند استریت به راه افتاد. دلخور بود چون انجام کارها به دلایل دیگری به نظرش احمقانه میآمد.
Qazal Azady
دلخور بود، یا این یقین که مرگ همه چیز را مطلقآ به پایان میرساند، دلداریاش میداد؟
Qazal Azady
یک چیز غیر عادی در او وجود داشت. شاید کتابخوانیاش بود هیچوقت نمیشد وقتی به دیدن کسی میرود، کتاب روی میز را برندارد (همین حالا در حالی که بند کفشش روی زمین میکشید مشغول خواندن بود)
da☾
هر آدمی منزلتی دارد؛ یک جور تنهایی؛ حتی میان زن و شوهر فاصلهای هست که باید به آن احترام گذاشت؛ زیرا آدم خودش حاضر نیست از آن بگذرد، یا علیرغم خواست شوهرش آن را از او بگیرد، بیآن که استقلال و عزت نفس خود را چیزی که هر چه باشد بسیار گرانبهاست از دست بدهد.
da☾
در انزوای عالی و اعجابانگیزش نوعی تجمل بود؛ آزادیای که آدمهای وابسته هرگز نخواهند شناخت.
da☾
خودش سلامتیاش را (با توجه به این که زیاد کار می کرد) مدیون علاقه به اشیاء و مبل های قدیمی میدانست
da☾
خیلی تنها بود! خیلی احساس بدبختی میکرد!
da☾
آدم نمیتواند در چنین دنیایی بچه دار شود. نمیتواند رنج را امتداد دهد، یا بر نسل این حیوانات شهوتران بیافزاید، حیواناتی که احساساتشان پایدار نیست، دستخوش هوا و هوس و نخوت اند.
da☾
شاید، شاید دنیا خودش یک معنی باشد.
da☾
حجم
۱۹۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۹۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۸۷,۰۰۰
۶۰,۹۰۰۳۰%
تومان