بریدههایی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
۴٫۳
(۲۹۲)
چهارشنبهی ماه آوریل که چهارشنبهی قرمز است را جشن میگیریم. در این روز خانههایمان را با گل، تخممرغ رنگی و چراغهای رنگی تزئین میکنیم که به اعتقاد ما فرصتی برای تولد دوبارهی همهی موجودات و شروع جهان است.
Maryam Bagheri
بعد برایمان توضیح داد
Nika
به اوین گفتم: «خودت رو سرزنش نکن. در این مورد هیچکاری از دستت برنمیآد.»
او گریه میکرد. «اما من احساس میکنم کثیفم.»
Nika
برای مردم موصل نگران بودم. باید خیلی افتضاح باشد یک دسته اراذل و اوباش به شهرتان حمله کنند و همه را مجبور به اطاعت از قوانین خودشان کنند. گفته میشد سربازان داعش با خشونت زیاد با مردم رفتار میکردند. مسیحیان را بیرون میکردند و سربازان شیعه را یکی پس از دیگری میکشتند.
عبدالوهاب
این افراد بهاصطلاح مؤمن چطور میتوانستند مسئولیت کارهای کثیف خود را گردن خدا بیندازند؟
hoda msw
نمیتوانم بگویم وقتیکه ردا را دور گردنم میبستم، خوشحال بودم یا نه؟ زندگیام بدتر از آن بود که احساس ناراحتی داشته باشم.
hoda msw
ما کردی حرف میزدیم، آنها عربی و بهخاطر اینکه ما ایزدیها تنها با همکیشان خودمان ازدواج میکردیم هیچ بستگان دیگری در روستاهای اطراف نداشتیم. بااینحال روابط دوستانه و مهمتر از آن روابط تجاری با مسلمانان حفظ میشد. فروشندههای مسلمان اغلب به کوچو میآمدند و میوه و آبنبات میفروختند. بچهها با خوشحالی به استقبالشان میرفتند و بزرگترها هم از اجناس آنها راضی بودند. علاوه بر این هر پسری در روستا یک پدرخواندهی مسلمان داشت. مردی که در طول مراسم ختنهسوران کودک را در آغوشش نگه میداشت. معمولاً کل روستا برای تماشای این مراسم میآمدند. مثلاً وقتی کنیوار، کوچکترین برادرم ختنه شد یکی از دوستان پدرم که مسلمان بود او را بغل کرد به این وسیله او عموی کنیوار شد که قول میداد از او مراقبت کند. حتی اگر پیوند خونی بین خانوادهها نبود پدرخواندههای مسلمان متعهد بودند که به پسر کمک کنند و بعد در بزرگسالی هر وقت که به حمایت احتیاج داشت از او دریغ نکنند. به این شکل روابط بین خانوادههای ایزدی و مسلمان تقویت میشد.
Mehdi Behrouzi
جواب ما روشن بود. پدرم گفت: «ما هرگز پروردگارمون رو انکار نمیکنیم. هرگز! چطور میتونیم شکوه و جلال الهی اون رو رد کرد. ما قوم و فرزندان آدمیم؛ بنابراین همونطور که به دنیا اومدهایم مرگ رو هم میپذیریم.» مادرم در تأیید حرفهایش گفت: «یه چیزایی وجود داره که از این زندگی زمینی مهمترن.»
پدر تکرار کرد: «ایمانمون مهمترین چیزه. هیچوقت اینو فراموش نکن. مهم نیست اونا با ما چهکار میکنن. هیچوقت قوانین اصلی دینمون رو فراموش نکن؛ به بزرگان احترام بگذار، هرگز به قلبت اجازه نده احساس حسادت کند یا حسادت را درون خودش نگه دارد، هرگز به دنبال انتقام نباش.»
بیدل
صورتش مثل ماه و چشمهایش واقعاً زیبا بود. خانوادهاش نزدیک معدن چادر میزدند؛
یونس بیک محمدی
آخرین چیزی که از پدرم دیدم نگاه بسیار غمگینش بود. درحالیکه که دست برادرهایم دلان و سرحد را گرفته بود نگاهم کرد. این لحظه برای همیشه در خاطرم ثبت شد.
راحله
خیلی زود متوجه شدیم این زن دوست ماست. با اینکه افرادی در کمپ با چشم بد به ما نگاه میکردند و پشت سرش حرف میزدند ولی این زن کسی بود که درکمان میکرد. او ما را پیش پزشک برد، به نگرانیهایمان گوش میداد و وقتی مشاوره میداد مثل زنهای معمولی با ما برخورد میکرد. از اینکه بالاخره کسی پیدا شده بود که بتوانم در مورد مشکلاتم با او حرف بزنم، بدون اینکه دائماً به بخش ویرانشدهی زندگیمان اشاره کند، احساس شگفتانگیزی داشتم.
SARA
«حق داشتیم بکشیمشون چون کافر بودن.» یکی دیگر اضافه کرد: «حالا شما متعلق به مایید و میتونیم هر کاری میخواهیم باهاتون بکنیم و شما هیچ حقوحقوقی ندارید.» فریاد زدم: «این دروغ رو از خودتون درمیآرید. خیلی از مسلمونارو میشناسم که این کارا رو تأیید نمیکنن.» بهراحتی این اعتقاد را که مسلمانان میتوانند چنین جنایاتی را مرتکب بشوند رد میکردم. آنها اصرار داشتند: «همین درسته. امیر ما، خلیفه در مورد سرنوشتتون تصمیم میگیره.»
alcapon
در آرامش با خودم حساب کردم، چه چیز دیگری برای اینکه به زندگیام خاتمه بدهم نیاز داشتم؟ این بار به دنبال راه فرار نبودم. اگرچه آنجا یک پنجره داشت اما نمیخواستم خودم را سرگرم این فکر کنم که از آن برای فرار کردن استفاده کنم. افسردهتر و ناامیدتر از این بودم که نقشهای برای فرار بریزم. هیچ انرژی و اعتمادبهنفسی نداشتم. حالا که شرافتم را از دست داده بودم، فرار کردن چه فایدهای داشت؟ فقط میخواستم مایهی سرافکندگی پدر و مادرم نباشم. برای همه بهتر بود که بمیرم.
پ.نصیری
گفتم: «آره. ما اصلاً حواسمون بهش نبود. میبینی ترس چطور آدم رو کور میکنه؟»
آنها سرشان را تکان دادند.
سعی کردم متقاعدشان کنم. «اگه خودمون رو از قیدوبند ترس رها کنیم، هر کاری میتونیم بکنیم.»
مِهردُخت💙
نباید به شکنجهگرانمان این قدرت را بدهیم که بقیهی زندگیمان را نابود کنند و الان هم باید با آنها مقابله کنیم.
حسنا296
میپرسیدند: «چه خبره؟ میخواهید با اونا چهکار کنید؟» آنها بدون هیچ احساسی میگفتند: «اونا رو میبریم کوهستان.» اما بعد صدای شلیک گلوله شنیدیم.
در فاصلهای حدوداً یک کیلومتر ابری از گردوغبار در هوا بلند شد. زن جوانی که نوزادی در آغوشش بود فریاد زد: «دارید میکشیدشون، بهشون شلیک میکنید.» مردان مسلح به او خندیدند: «مردهاتون سگن. برای همین میکشیمشون.» زنها از ترس و شوک گریه میکردند.
parastoo
«این دشمنی هیچ منطقی نداره. گاهی وقتا مردم به تجربههای بد نیاز دارن تا قدر اون چیزی که کمتر بَده رو بدونن.»
کاربر ۸۴۰۶۰۸
اگر امیدمان را از دست میدادیم راحتتر میتوانستند ما را کنترل کنند. سعی کردم اوین را قانع کنم
Kak Farhad
آدمای داعشن. اومدن تا غارتمون کنن. هر چیزی که داریم رو میگیرن دقیقاً همونکاری که با مسیحیا کردن.»
راحله
فاجعه روز پانزدهم ماه آگوست ۲۰۱۴ اتفاق افتاد. تا زمانی که زنده هستم هرگز نمیتوانم آن روز را فراموش کنم.
راحله
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان