بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

بریده‌هایی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

نویسنده:فریدا خلف
انتشارات:مهرگان خرد
امتیاز:
۴.۳از ۲۹۲ رأی
۴٫۳
(۲۹۲)
پدرم نشانم داد که چطور بایستم.
𝘙𝘖𝘡𝘈
یکی از زن‌ها که موهای خاکستری‌اش را بسته بود گفت: «دخترای بیچاره‌ی ما...» او که دامن و بلوز سفید و روسری‌ای به همان رنگ پوشیده بود مستقیم در چشمانم نگاه کرد اما طوری بود که انگار من آنجا نبودم. با تأسف گفت: «دخترای بیچاره‌ی ما رو به لجن کشوندن... اونا هیچ‌وقت دیگه نمی‌تونن ازدواج کنن. هیچ مردی دیگه اونا رو نمی‌گیره. زندگی‌شون برای همیشه نابود شد...» مثل گربه‌ای که فرار کند به‌سرعت از کانتینر خارج شدم. مادر نورا به‌سرعت به دنبالم آمد؛ «فریدا، صبر کن! چیزی درباره‌ی نورا یا خواهرش نشنیدی؟ اون جایی که بودی اونو ندیدی؟» فریاد زدم: «نه.» و با عجله به طرف زن‌عمو هادیا رفتم. قلبم به‌صورت دیوانه‌واری می‌تپید. نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. زیر پتو خودم را مخفی کردم. نمی‌خواستم کسی را ببینم. حرف‌هایی که شنیدم دقیقاً چیزی بود که همه درباره‌ی ما فکر می‌کردند.
ابوذر
«هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی می‌کنم.»
هاشمی
صبح روز بعد نگهبان‌ها برایمان ساندویچ پنیر و آب آوردند. آن‌قدر گرسنه و تشنه بودیم که نتوانستیم غذا را دوباره رد کنیم. با نوشیدن آب تشنگی را برطرف کردیم و ساندویچ را هم بلعیدیم. این خاصیت بدن انسان است، درنهایت می‌خواهد زنده بماند و بنابراین غرور را فراموش می‌کند.
ابوذر
مردای شجاع موقع خطر فرار نمی‌کنن.»
راحله
«هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی می‌کنم.»
fateme.s
مردان به‌راحتی دوباره ما را گرفتند و تا حد مرگ کتک زدند و با زنجیر به میله‌های کابین وانت بستند سپس ماشین در تاریکی شب راه افتاد، وارد بیابان شد و رقه را ترک کرد. از پنجره‌ی نیمه‌باز باد می‌آمد و مردان درحالی‌که از رادیوی ماشین سوره‌هایی از قرآن پخش می‌شد به ناله و ضجه‌های ما بی‌توجه بودند.
ramin3313
بعد از آن برادر ۱۶ ساله‌ام را دیدم. سرحد در چشمم نگاه نمی‌کرد و فقط در سکوت من را در آغوش کشید. می‌دانستم که او هم مثل من تجربه‌ی تلخ و وحشتناکی را پشت سر گذاشته است. در فرهنگ ما در مورد موضوعاتی که باعث رنج و ناراحتی دیگران می‌شود، حرف نمی‌زنیم.
Hemmat
هیچ نوری نبود ولی صدای نزدیک‌شدن سگ‌ها را می‌شنیدیم. احتمالاً آزاد و بدون افسار بودند. بسما کوچولو لیز خورد اما بازوهایش را گرفتم و او را تقریباً به دنبال خودم کشیدیم. اگر عقب می‌افتادیم کارمان تمام بود. آن‌قدر زیر باران دویدیم که دیگر توانی برای ادامه دادن نداشتیم. نمی‌دانم چقدر در راه بودیم اما به‌اندازه‌ی ابدیت طول کشید.
fateme.s
حالا در دنیایی بودم که سراسر در جنگ فرورفته بود، جایی که من یکی از قربانیان خشونت بودم. می‌دانستم همه‌ی این چیزها اشتباهات مهلک انسان‌هاست. من به اینجا تعلق نداشتم. جسمم در این مکان به دام افتاده بود و توانایی فرار از آن را نداشتم.
ramin3313
ترجیح می‌دادیم با شلیک گلوله کشته شویم؛ اما آن‌ها این لطف را در حق ما نمی‌کردند.
• Khavari •
طوری رفتار می‌کردم که انگار چیزی نمی‌فهمم و به آب‌پرتقال هم لب نزدم. چون دیدم مرد لیبیایی دارویی را با نوشیدنی مخلوط کرد. شاید داروی مخدری بود که ما را آرام کند. مثل جام زهری بود که نباید تحت هیچ شرایطی به آن دست بزنیم. درحالی‌که دوستانم آرام‌آرام آن را می‌خوردند مغزم به‌شدت درگیر بود که چطور می‌شد ازاینجا خارج شد. چون حالا کاملاً واضح بود نیتشان چیست. سرخوشی آن مردها بیشتر ما را می‌ترساند.
jaVad
ما را به سمت راه‌پله‌ها هل دادند. به زنان و کودکان دستور دادند که به طبقه‌ی دوم بروند، مردها هم طبقه‌ی پایین ماندند. تا آن زمان هنوز نمی‌دانستم می‌خواهند چه کاری انجام دهند اما دوست نداشتم از برادرها و پدرم جدا شوم. حتی فرصتی برای خداحافظی نداشتیم. آخرین چیزی که از پدرم دیدم نگاه بسیار غمگینش بود. درحالی‌که که دست برادرهایم دلان و سرحد را گرفته بود نگاهم کرد. این لحظه برای همیشه در خاطرم ثبت شد.
Nika
پدر می‌گفت: «زن‌ها هم باید یاد بگیرن چطور از اسلحه استفاده کنن. هر وقت پول دستم بیاد یک کلاشینکف دیگه می‌خرم که اگه لازم شد، هرکدوم از ما یه تفنگ داشته باشیم.»
Maryam Bagheri
مرد برای خرید من مصمم بود. شنیدم که دوستم گفت: «ما باید با هم بریم چون من باید ازش مواظبت کنم.» مبهوت این ازخودگذشتگی اوین شدم. دوستم می‌خواست به خاطر محافظت از من خودش را به دست این اجنبی‌ها بسپارد. همان زمان اندوه عمیقی من را فراگرفت. اگر آن مرد فقط چند ساعت دیگر آمده بود، من و دخترهای دیگر فرار کرده بودیم.
jaVad
اوین شگفت‌زده پرسید: «یعنی توی تمام این مدت این در قفل نبوده؟» گفتم: «آره. ما اصلاً حواسمون بهش نبود. می‌بینی ترس چطور آدم رو کور می‌کنه؟»
B3hNo0sH
پدر باحالتی جدی گفت: «مراقب خودتون باشید و چیزایی که بهتون یاد دادم فراموش نکنید؛ ایمان مهم‌ترین چیز توی زندگی ماست. از همه مهم‌تر می‌خوام مطمئن بشم درستون رو تموم می‌کنید.» بعد رو کرد به من و برادران کوچک‌ترم؛ «هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی می‌کنم.»
راحله
افراح به ما گفت: «به خودتون اجازه ندید که این حرفا رو باور کنید، شما شرافت خودتون رو از دست ندادید بلکه برعکس شما شجاع بودید و می‌تونید با سری افراشته به زندگی خودتون نگاه کنید.» وقتی این چیزها را می‌گفت در دلم احساس غرور و افتخار می‌کردم.
SARA
استدلال پدرم این بود: «دقیقاً به همین دلیل باید از مرزها محافظت کنیم. مردای شجاع موقع خطر فرار نمی‌کنن.»
بی‌دل
اما من نمی‌خوام باهات ازدواج کنم. نمی‌خوام با هیچ کدوم از شما خوکا ازدواج کنم. من متعلق به شما نیستم. به سمت اسلحه‌ای که کنارش بود خیز برداشتم. این فکر ناگهان به ذهنم رسید و آزاد هم کاملاً غافلگیر شده بود و بنابراین نتوانست واکنش سریعی نشان بدهد. تفنگ را به سمتش گرفتم و چون پدرم به من یاد داده بود چطور تفنگ دست بگیرم برای شلیک آماده شدم.
fateme.s

حجم

۱۸۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

حجم

۱۸۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۸صفحه بعد