بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت | صفحه ۸ | طاقچه
کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت اثر فریدا خلف

بریده‌هایی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

نویسنده:فریدا خلف
انتشارات:مهرگان خرد
امتیاز:
۴.۳از ۲۹۰ رأی
۴٫۳
(۲۹۰)
تندروهایی که ما را از زندگی ساقط کردند و مثل اشیا با ما برخورد کردند نمی‌توانند مانع من در رسیدن به اهدافم باشند. من نجات پیدا کردم تا به آن‌ها ثابت کنم که از آن‌ها قوی‌تر هستم.
parastoo
دختر دیگری گفت: «ما رو می‌فروشن.» او به حرف‌زدن ادامه داد اما همین جمله‌ی اول را که شنیدم سرم گیج رفت. دخترهای دیگر هم که این را شنیدند شروع به گریه کردند. بعضی از دخترها در اوج ناامیدی تلاش می‌کردند از در خارج شوند. یادم افتاد یکی از داعشی‌ها گفته بود که ما برای فروش به موصل فرستاده می‌شویم اما بازار برده‌ای که در موردش حرف می‌زدند همین‌جا، توی این سالن بود. اوین نگرانم بود که دوباره دچار حمله‌ی صرع نشوم. کمکم کرد روی زمین بنشینم و صورتم را باد می‌زد. گفت: «چطور می‌تونن این کارو با ما بکنن؟ کی این حق رو بهشون می‌ده؟ اینا آدم نیستن، هیولان. یه روز سزای کاراشونو می‌بینن.»
Mehdi Behrouzi
تصاویری از سامرا هم نشان داده می‌شد. شهری در استان صلاح‌الدین عراق که در واقع یک کلان‌شهر شیعه‌نشین است و یکی از زیارت‌گاه‌های مهم شیعیان هم آنجا واقع شده است. همیشه در این شهر تنش‌هایی بین شیعه و سنی درمی‌گرفت.
R.R
گاهی وقتا مردم به تجربه‌های بد نیاز دارن تا قدر اون چیزی که کمتر بَده رو بدونن.»
راحله
نباید به شکنجه‌گرانمان این قدرت را بدهیم که بقیه‌ی زندگی‌مان را نابود کنند و الان هم باید با آن‌ها مقابله کنیم.
نور
این خاصیت بدن انسان است، درنهایت می‌خواهد زنده بماند و بنابراین غرور را فراموش می‌کند.
.ً..
یک پای‌شکسته در برابر آزادی ارزش داشت.
سپیده دم اندیشه
من را به اتاقی برد که وقتی من و اوین تازه رسیده بودیم ما را آنجا برده بودند. امیر زیاد من را روی میزی گذاشت و به با یک کابل تا جایی که می‌توانست محکم شلاقم زد. سرم داد می‌زد: «فاحشه‌ی شیطون‌پرست. فکر کردی می‌ذارم با من بازی کنی؟ بهت نشون می‌دم.» آن‌قدر شلاقم زد تا لباس آبی‌رنگی که تنم بود غرق در خون شد. یک گروه حدوداً بیست‌نفره از مردان ایستاده بودند و تماشایمان می‌کردند. مردان تشویقش می‌کردند و با خشونت فریادهای الله‌اکبر سر می‌دادند و می‌گفتند: «بزن، بهش نشون بده که سزای شیطون‌پرستی چیه.»
alcapon
کمی بعد اولین مشتری‌ها رسیدند. می‌توانستیم صدای ماشین‌ها را از دور بشنویم که نزدیک شدند و پارک کردند. دخترانی که قبلاً زندانی شده بودند فوراً روسری‌ها را دور صورتشان پیچیدند. من و اوین هم همین کار را کردیم. با ورود آن‌ها می‌توانستیم صدای کسانی که ما را اسیر کرده بودند بشنویم که به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفتند. زنجیرها را برداشتند، قفل در را باز کردند و وارد شدند. گروه بزرگی از نظامیان داعش با ریش بلند و لباس سیاه بودند. بعضی از آن‌ها موهای بلند داشتند و بعضی هم عمامه روی سرشان بود. همگی سلاح‌های سنگین با خودشان داشتند و کاملاً معلوم بود که سرخوش هستند. یکی از آن‌ها پرسید: «پس یه گروه تازه‌وارد خوشگل داریم. درسته؟» یکی از نگهبان‌ها که دارای مقام بالاتری بود با لهجه‌ی فلسطینی گفت: «آره. چهل‌وهفت دخترِ جوون ایزدی دیشب رسیدن.»
alcapon
از ما خواستند اموال باارزشمان را تحویل دهیم. میز بزرگی جلوی در گذاشته بودند که روی آن تپه‌ای از طلا و جواهر و پول نقد درست شد. هشدار دادند: «اگر همه‌چیزتون رو ندید کشته می‌شید.» حتی شروع به جستجو و بازرسی افراد کردند تا ببینند همه‌چیز را تحویل داده‌اند یا نه. آن‌قدر ترسیده بودیم که همه‌چیزمان را با دست خودمان تحویل دادیم.
alcapon
او باز هم صحبت کرد و در مورد شکوه دین خودشان توضیح داد. در نهایت گفت: «توی دولت اسلامی ما هیچ کافری رو تحمل نمی‌کنیم. سه روز به شما فرصت می‌دیم تا تصمیم خودتون رو بگیرید. در غیر این‌صورت...» مکث هولناکی کرد و گفت «...در غیر این‌صورت با شما طوری رفتار می‌کنیم که سزاوار کفاره.» سلام دقیقاً معنی این تهدید را توضیح نداد اما مردان روستا به شدت ترسیده بودند. ما به‌خوبی از اعمال وحشیانه‌ای که داعش در مورد مسیحیان و ایزدی‌های موصل انجام داده بود را از روستاییان اطراف شنیده بودیم. پیروان ادیان مختلف در دولت افراطی‌ها هیچ جایی نداشتند.
alcapon
استدلال پدرم این بود: «دقیقاً به همین دلیل باید از مرزها محافظت کنیم. مردای شجاع موقع خطر فرار نمی‌کنن.» با ناراحتی از او پرسیدم: «کی از ما اینجا محافظت می‌کنه؟» پدرم برای یک لحظه مکث کرد بعد گفت: «تو» این را گفت، نگاهم کرد و ادامه داد: «فکر کردی الکی بهت تیراندازی یاد دادم؟»
M. Khanoom
یک مدرسه در کوچو ساخته شد اما تا همین حالا معلم‌ها همیشه از خارج از روستا می‌آمدند؛ یعنی امکان داشت اولین نفری از روستای خودمان باشم که معلم می‌شود؟ باافتخار و تا جایی که می‌توانستم با سرعت به خانه و سراغ پدر و مادرم رفتم تا این خبر خوب را به آن‌ها بدهم. آن تابستان فوق‌العاده بود. دوست داشتم سرم را بالا بگیرم و با لذت تمام فریاد بزنم. زندگی با من مهربان بود.
M. Khanoom
هیچ‌وقت قوانین اصلی دینمون رو فراموش نکن؛ به بزرگان احترام بگذار، هرگز به قلبت اجازه نده احساس حسادت کند یا حسادت را درون خودش نگه دارد، هرگز به دنبال انتقام نباش.
یک مشکل لاینحل، sky
نباید به شکنجه‌گرانمان این قدرت را بدهیم که بقیه‌ی زندگی‌مان را نابود کنند و الان هم باید با آن‌ها مقابله کنیم. هر روز باید از خودمان در برابر این نیروهای مخرب دفاع کنیم که حتی بیش از گذشته می‌توانستند ما را به داخل سیاه‌چال بکشانند.
zeinab.P_J
یکی در جنگ، دیگری در صلح.
hoda msw
این افراد به‌اصطلاح مؤمن چطور می‌توانستند مسئولیت کارهای کثیف خود را گردن خدا بیندازند؟ این آدم‌ها با این‌که معتقدند جهنم وجود دارد، اما اصلاً نگران نبودند که روز رستاخیز باید پاسخگو باشند. نمی‌توانستم بفهمم چگونه می‌توانند حقیقت مذهب را درک نکنند. نمی‌توانند ببینند که با ساختن این ادعاها، در وهله‌ی اول بزرگ‌ترین دروغ را به خودشان می‌گویند؟ در رفتار آن‌ها کوچک‌ترین نشانی از خداترسی وجود نداشت.
hoda msw
به افراح در مورد شایعات بی‌اساسی که در کمپ درباره‌ی ما وجود داشت گفتم. گفت: «به اونا گوش نکن. اگر به این افکار اجازه بدید که ناتوانتون کنه مثل اینه که به جنایت‌کارای داعش اجازه داده باشید دوباره ازتون سوءاستفاده کنن.»
B3hNo0sH
«هیچ‌وقت فراموش نکن که چقدر قوی هستی دوست کوچولوی من.»
parastoo
صورتشان را با حجاب پوشانده بودند اما می‌توانستیم چشم‌های پف‌کرده از گریه‌ی آن‌ها را ببینیم. لباس‌هایشان بو می‌داد. انگار خیلی وقت بود عوضشان نکرده بودند. یکی از زن‌های جوان را شناختم. او را در یکی از زیارت‌های لالیش دیده بودم. صورتش مثل ماه و چشم‌هایش واقعاً زیبا بود. خانواده‌اش نزدیک معدن چادر می‌زدند؛ اما بقیه انگار از جاهای دیگری آمده بودند. زن من را شناخت و به دخترهایی که با من آمده بودند نگاه کرد گفت: «شما از کوچو اومدین. درسته؟»
Mehdi Behrouzi

حجم

۱۸۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

حجم

۱۸۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان