- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب همپای صاعقه
- بریدهها
بریدههایی از کتاب همپای صاعقه
۴٫۷
(۱۵)
مهمات نداریم یعنی چه؟ اصلاً شما چرا پیش من آمدهاید، میگویید مشکل مهمات داریم؟! بروید مهمات مورد نیاز خودتان را از عراقیها بگیرید!
سید مهدی
مرتضی گفت: «عزیز، کار خطرناکی کردی! نگفتم که برو تانک بیاور؛ گفتم منطقه را شناسایی کن!»
سید مهدی
حسین قُجهای؛ فرمانده گردان سلمان، با آن سر نترسی که داشت، بلند شد و سه تا از قمقمههای خالی بچهها را برداشت، با یک جست از چاله تانک بیرون پرید و رفت کنار تانکر آب عراقیها و با خونسردی حیرتآوری که اصلاً قابل وصف نیست، یکی یکی قمقمهها را پر کرد و آورد. حسین قُجهای چنان خونسرد رفت و برگشت که همه متحیر شدیم. حتی عراقیها هم از بالای تپه او را میدیدند؛ منتها فکر کرده بودند لابد حسین هم یکی از نیروهای خودشان است.
سید مهدی
چرا که اگر صدّام در این کار حسن نیت داشت، ارتش عراق میبایست از همهی مناطق اشغالی عقبنشینی میکرد؛ نه اینکه همچنان ۳۰۰ کیلومتر از خاک ایران را با حضور در ارتفاعات سرکوب مرزی و نفتشهر و منطقه نفتخیز دشتِ سُمَیده در اختیار خود بگیرد و بعد داعیهی صلحطلبی داشته باشد.
Husain Gh
کاتیوشای چهل تایی شلیک شد که تمام موشکهایش در میان بچّهها به زمین فرود آمد. توی آن همه سر و صدا، حتی میشد صدای «اشهد ان لاالهالاالله» تعداد زیادی از برادرانِ گردان حبیب را شنید؛ امّا... یکبار دیگر معجزهی خداوند بر ما ارزانی شد و آن چهل موشک مرگبار، درست بهسان چهل قطعه سنگ بر زمین افتادند و هیچکدام منفجر نشدند.
Husain Gh
سرفرماندهی ارتش عراق در مورد ادامهی تلاش برای حفظ منطقه و بازپسگیری منطقهی تصرف شده، دچار ابهام شد و بین دو امر؛ یعنی تلاش برای حفظ منطقهی اشغالی و خرّمشهر یا حفظ بصره، مردد ماند.
سید مهدی
حسین دستی به گوشهایش کشید. خون بود که آغشته با گرد و غبار تا میان محاسن او جاری شد؛ درجا بلند شد و به یکی از بچهها گفت: «یک گلولهی دیگر بده ببینم! این نامردها خیلی پررو شدهاند!» از نو آر.پی.جی را بر دوش گرفت، روی سینهکش خاکریز قد علم کرد و خطاب به ما گفت: «اگر کمی پایینتر از برجکشان را نشانه بگیریم، ضربه فنی میشوند...
سید مهدی
در جریان پیشروی ستونهای پنج گردان تیپ ۲۷ در آن شب روشن و مهتابی، واقعه عجیبی رخ داد که همهی برادرها را دچار حیرت و اعجاب کرد؛ طوری که خبر آن را دهان به دهان، به یکدیگر اطلاع میدادند.
سید مهدی
طوری شد که بچّههای گردان ۱۴۱ ارتش که به صورت سازمانی دارای قمقمه بودند، گفتند: اشکالی ندارد؛ ما آب درون قمقمهها را با بسیجیها قسمت میکنیم. هر سه چهار نفر از آب یک قمقمه استفاده خواهیم کرد!
سید مهدی
به مسؤولین آنجا گفتیم که نیروی ما میخواهد هفده کیلومتر در شب اوّل حمله از غرب کارون تا جادهی اهواز-خرّمشهر پیادهروی کند. داد و بیدادمان هم خیلی زیاد بود. میگفتیم این نیرو چگونه میتواند تشنگی بکشد و بجنگد؟! جواب دادند: قمقمه نیست؛ وقتی نیست، ما چه کاری قادریم برای شما انجام بدهیم؟ آقا، امام حسین (ع) چطور میجنگید؟ ما هم به تأسی از ایشان، اگر حتی دست خالی هم باشیم، باید بجنگیم.
سید مهدی
در نتیجه، حاج احمد هم با نوشتن این رسید و فرستادن نسخهی اصلی آن برای آنها، خیلی دیپلماتیک اینطور جواب داد؛ سلاحهای گردان اعزامی شوشتر را: داریم، هست، نمیدهیم، مرحمت زیاد!
سید مهدی
اگر بگوییم نیست که خدای ناخواسته دروغ گفتهایم. امکانات آشپزخانه و مواد اولیهی خوراکی سالم و مرغوب، به حد مکفی در اختیار اینها قرار میگیرد؛ ولی متأسفانه بلد نیستند غذای خوبی از آنها درست کنند. فرضاً از برنجی که به اینها میدهیم، یک معجون خمیر مانندی از کار درمیآورند و به بچّهها میدهند؛ البته بچّهها هم چیزی نمیگویند؛ همین را میخورند و چون به علت پایبندی به اسلام به جبهه آمدهاند، هیچ اعتراضی هم نمیکنند. اصلاً طبیعت بچّهها طوری است که هرچه را به عنوان صبحانه و ناهار و شام به آنها میدهیم، بدون کمترین اعتراضی از ما میگیرند و دم برنمیآورند؛ مگر اینکه خدای ناکرده بر اثر خوردن این غذا ناخوش بشوند تا شما از زبانشان بشنوید که این قضیه ناشی از بدی غذا بوده است.
سید مهدی
مروری داریم بر پارهای از اسناد و مدارک برملا شده دربارهی اقدامات ایالات متحدهی آمریکا، در راه تقویت توان رزمی ماشین جنگی رژیم عراق و تلاش در به شکست کشانیدن عملیات عظیم فرزندان سلحشور ملّت ایران در مارس ۱۹۸۲.
سید مهدی
ساعتِ سه میگوید اگر اینها حمله میکردند، تا الان کار را شروع میکردند، دیگر نزدیک صبح است و اینها حمله نخواهند کرد. آن فرمانده تیپ عراقی گفت: آنقدر با خیال راحت رفتیم و خوابیدیم که حتی لباسهایمان را هم درآوردیم. با لباس زیر خوابیدیم. تا اینکه ساعت سه و نیم متوجه شدیم بالای سرمان هستید.
سید مهدی
نیم ساعت نکشید که دیدیم با همان شتاب دارد به طرفمان میآید؛ منتها یک کامیون حامل مهمات را هم دنبالاش آورده. روی در نارنجی رنگ کامیون، آرم «جهاد سازندگی» دزفول به چشم میخورد. سعید شالی گفت: گُلی به گوشهی جمالِ بچّههای جهاد!
سید مهدی
ناگهان فکری به خاطرم رسید! معطل نکردم و سریع خودم را به جیپ عراقی رساندم. جنازهی راننده را پایین کشیدم و نشستم پشت فرمان و ماشین را روشن کردم.
سید مهدی
آنها با این کارشان واقعاً خطر کرده بودند؛ زیرا تانکهای عراقی، از پشتِ آن سنگرهای هلالیشکل و مرتفع خودشان کاملاً روی چیفتنهای ما دید داشتند؛ در حالی که بچههای تیپ ۲ زرهی، فاقد چنین امتیازی بودند. با این حال، تانکسواران دلاور ارتشی ما، مردانه وارد عمل شدند و وظیفهی حمایت و پشتیبانی از بچّههای تیپ ۲۷ را با از خودگذشتگی و رشادتی ستودنی انجام دادند.
سید مهدی
دو نفر از بچهها را هم فرستادم تا بدون کوچکترین سر و صدایی، نَفَسِ نگهبان سنگر دوشکار را بِبُرَّند. آنها چست و چالاک جلو رفتند و به سنگر دوشکا رسیدند... لحظهای بعد برگشتند و با حالتی متعجب گفتند: برادر جعفر، هیچ معلوم هست اینجا چه خبر است؟! پرسیدم: مگر چه شده؟ یکی از آنها گفت: وقتی بالای سر نگهبان عراقی رسیدیم، او را مُرده یافتیم!... ظاهراً این نگهبان، تا چشمش به ستون گردان ما افتاده بود، درجا سکته کرده و پشت همان تیربار مخوف، قبض روح شده بود
سید مهدی
محسن فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را «بدو رو» میخوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را بدو رو بخوانید.» وقایعنگار حاضر در ستون مینویسد:
... یک لحظه دولا شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همانطور که داشتیم جلو میرفتیم، مشعول به نماز شدیم. عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبانها ذکر میگفتند و بدنها هر یک به گونهای در جنبش و جوشش بودند.
سید مهدی
حاجاحمد بلافاصله به برادرهای استراق سمع دستور داد: به شنود ما بگویید بروند روی خط فرماندهی دشمن و خیلی جدی خودشان را به عنوان «مرکز پیام قرارگاه فرماندهی سپاه چهارم دشمن» معرفی کنند و به سرهنگ فرمانده توپخانه بگویند دستور مؤکد از جانب سرلشکر ستادهشام صباح فخری، فرمانده سپاه ۴ است که عقبنشینی نکنید تا برایتان نیروی کمکی بفرستیم!
سید مهدی
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۹۱۲ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۹۱۲ صفحه
قیمت:
۱۸۲,۰۰۰
۹۱,۰۰۰۵۰%
تومان