بریدههایی از کتاب در خانه اگر کس است... (۲ مجموعه داستان)
۴٫۴
(۳۹)
مجلس که کمی خلوت میشود، خودم را به آقا میرسانم و آهسته درِ گوشش میگویم: «سمت راست، خدّام امامزاده موسی (ع) نشستهاند.»
میدانم که چقدر بارگاه امامزاده موسی مبرقع(ع) را دوست دارد و دیده بودم که خدّامش را خیلی تحویل میگیرد.
آقا جوابی نمیدهد.
حتی مردمک چشمهایش نمیچرخند سمتی که گفتهام.
با تعجب سر میچرخانم سمت خدّام.
چشمم میخورد به تابلوی دست یکیشان که رویش نوشته شده:
«توصیهٔ حضرت آیتاللهالعظمی بهجت».
آقا چهرهاش در هم رفته است. درست مثل سالها قبل که روی جلد کتابی قبل از نامش کلمهٔ «آیتالله» را دیده بود.
بر اساس خاطرهٔ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
ریحانه باقریه
گفتم: «فقط شبها منبر میروم، نه روزها.»
آقا پرسیدند: «چرا؟»
با حالت حقبهجانبی گفتم: «به صحت بسیاری از روایات و مطالبی که میگویم یقین ندارم، میترسم دروغ باشد و روزهام خراب شود.»
آقا نگاهش را به من دوختند: «عجب! شبها یقین پیدا میکنید راست است و میگویید؟!»
A.V
«اینها چه کردند با دختر پیغمبر...؟»
soltani
رفت پیش آقای قاضی و شروع کرد به گلایه و شکایت از محمدتقی بهجت، همان طلبهٔ جوانی که اگر نیمساعت با او حرف میزدند، فقط سکوت میکرد.
آقای قاضی نگاه معناداری به او کردند و گفتند: «جواب میدهد؛
شما نمیشنوید.»
پرسید: «چگونه؟»
فرمودند: «با سکوتش»
میگوید: «سکوت کن؛ با سکوت به مقامات عالیه میرسی.»
ZaZa
از آن به بعد هر وقت میخواستند پولی به من مرحمت کنند، میفرمودند: «این پول را بدهید به آقا سیدعبدالله.
آقا سیدعبدلله را میشناسی؟»
من خندهام میگرفت و میگفتم: «بله!»
ایشان میفرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُو فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ؛ هر کس خود را بشناسد، خدای خود را شناخته است.»
هر بار با این شوخی حکیمانهٔ آقا، منقلب میشدم. وسط خندیدن به خودم نهیب میزدم: «تو چقدر خودت را شناختهای...؟»
ریحانه باقریه
دنبال مرد راه میگشت؛
کسی که در این راه استقامت کند و پایدار باشد.
میگفت: «اینها بیشترشان احساساتی هستند. مدتی که اینجا هستند هیجان دارند، ولی وقتی که میروند، یادشان میرود.»
یکروز صبح وقتی داشتیم وارد حرم میشدیم، خم شدم و کفشهایش را برداشتم که داخل کیسه بگذارم.
رو به من کرد و گفت: «اگر کسی باشد و دلش را بهراه بدهد و گوش کند، میدانم چه برایش بکنم.»
دنبال مرد راه میگشت.
ریحانه باقریه
آقا پرسیدند: «از اطرافیانت حلالیت طلبیدهای؟»
خشکم زد.
آقا سکوت را شکستند: «آن نگاههای تندی که به این و آن کردی، نمیگذارد زمانی که احتیاج به نگاه اهل بیت (ع) داری، به تو نگاه کنند.»
حرف از «نگاه» که آمد، یکدفعه تصویر آن روز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.
چند هفته قبل توی مسجد با یکی از مسجدیها بحثم شده بود و من خیلی بد با او برخورد کردم.
حالا آقا با یک جمله، آب پاکی را ریخته بودند روی دستم.
باید از کسی عذرخواهی میکردم که از لحاظ سیاسی، اصلاً قبولش نداشتم.
وحید
چند وقت پیش از آقا پرسیدم: «چطور میشود امام زمان؟ عج؟ را درک کرد؟»
گفتند: «زیاد قرآن بخوانید و به قرآن زیاد نگاه کنید.»
از وقتی این حرف را زدند، قرآنخواندن روزانهام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت.
با خودم گفتم: «توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به امام زمان؟ عج؟ داشته باشم؟»
بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم، آقا برگشتند به من گفتند: «چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان؟ عج؟ رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
سرم را انداختم پایین.
حساب و کتاب چشمهایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود.
Alla
از همان شروع جشن و مولودیخوانی که کنارم نشست، سرش را به زیر انداخته بود و آرام ذکر میگفت.
حتی وقتی یکیدو تا از طلبهها آمدند کنارم و شروع کردند به صحبت، باز هم خودش را قاطی بحث نکرد.
آخر مراسم دلم طاقت نیاورد، رفتم پیش صاحبخانه و پرسیدم: «اون آقایی که زیر درخت سیب نشستند رو میشناسید؟»
با تعجب نگاهم کرد: «ایشون؟ ایشون آقای بهجت هستند دیگه.»
باورم نمیشد! چرا حاضر نشده بود مثل بقیهٔ علما در اتاق بنشیند؛ و با فروتنی توی حیاط، بین طلاب نشسته بود؟
نگاهش کردم؛
بلند شده بود و داشت همینطور سربهزیر از کنار بقیه رد میشد.
دلم خواست جای او باشم.
برای یک لحظه؛ بهقدر چشمبرهمزدنی.
بر اساس خاطرهٔ یکی از ارادتمندان
ریحانه باقریه
پدرِ کودک توضیح داد که از کِی و چطور با او کار کردهاند تا توانسته کل قرآن را حفظ کند.
حرفهایش که تمام شد، آقا توصیه کردند: «حواستان باشد از حالت اعتدال خارج نشوید؛ و طوری نباشد که فکر کنید بعد از قرآن باید مفاتیح و صحیفهٔ سجادیه را هم حفظ کند! یادتان باشد با یک بچه طرف هستید و او باید بچگیاش را بکند.»
sara.kh
از چهارچوب در کنار رفتم و دعوتشان کردم بیایند تو.
نشستند توی اتاق و شروع به صحبت کردند.
دلداریام دادند.
توی آن اوج دلتنگی و تنهاییام، حرفهایشان مثل آبی بود که بریزند روی آتش. آرام شدم...
بر اساس خاطرهٔ یکی از همسایگان
ریحانه باقریه
میگوید: «یادته وقتی اصرار داشتی بریم پشت سر آقای بهجت نماز بخونیم، بهت گفتم بیخیال! این هم یکیه مثل بقیهٔ آخوندها؟»
صدایش میلرزد،
«بعد از نماز که همه رفتید پیش آقا و دستشون رو بوسیدید، من هم به تقلید از شما خم شدم،
اما قبل از اینکه ببوسم، دستشون رو عقب کشیدن و گفتن: «تو که به این چیزها اعتقادی
نداری...»
سرش را پایین میاندازد.
حالا میتوانم حالش را بفهمم.
ریحانه باقریه
توی جلسه، آقا بین صحبتهایشان فرمودند: «کتابی هست که همهٔ دعاها در آن موجود است.»
گوشم را تیز کردم تا اسم کتاب را بشنوم، اما بحث عوض شد و حرف دیگری از آن کتاب زده نشد.
بعد از جلسه یک تکه کاغذ برداشتم و رفتم خدمت آقا.
همانطورکه خودکار را برای نوشتن آماده کرده بودم، پرسیدم: «آقا! اسم اون کتابی که فرمودید رو میخواستم.»
آقا لبخندی زدند و گفتند: «قرآن».
ms
پرسیدم: «که بود؟»
آقا جواب دادند: «با خودش کار داشت.»
با تعجب پرسیدم: «یعنی چی با خودش کار داشت؟»
آقا خندهشان گرفت.
با همان لبخند جواب دادند: «با خود آقا کار داشت! هر چه گفتم بفرمایید، گفت: نه، من با خود آقا کار دارم! آخرش هم خداحافظی کرد و رفت.»
Fatemeh.V.Younesi
آقا فرمودند: «این پول را به آن کسی که من نگاه میکنم، بدهید.»
با دقت به چشمهای نافذ آقا خیره شدم.
به من نگاه میکردند!
فهمیدم دارند مزاح میکنند.
لبخند زدم: «حاجآقا! به بنده عنایت فرمودید.»
بعد اسمم را پرسیدند؛ و از آن به بعد هر وقت میخواستند پولی به من مرحمت کنند، میفرمودند: «این پول را بدهید به آقا سیدعبدالله.
آقا سیدعبدلله را میشناسی؟»
من خندهام میگرفت و میگفتم: «بله!»
ایشان میفرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُو فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ؛ هر کس خود را بشناسد، خدای خود را شناخته است.»
مرگ بر ظلم
وسط خندیدن به خودم نهیب میزدم: «تو چقدر خودت را شناختهای...؟»
F313
همانطورکه کیسه را در دستش جابهجا میکرد، به آقا سلام داد.
آقا بعد از جواب سلام، به کیسهٔ پلاستیکی اشاره کرد و پرسید: «این چیه؟»
مرد لبخند زد: «گندم بو دادهست؛ برای مراسم جشن عبدالزهرا(س)!»
آقا چند قدم جلو رفتند، بعد دوباره برگشتند و با نرمی گفتند: «بهجای این مراسمها، بگردیم یک دلیلی پیدا کنیم بر اثبات خلافت امیرالمومنین (ع) که اگر این دلیل را به دیوار بگوییم، دیوار به حرف بیاید و بگوید: حق با شماست!»
بر اساس خاطرهٔ یکی از همراهان
ریحانه باقریه
«چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان؟ عج؟ رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
سرم را انداختم پایین.
حساب و کتاب چشمهایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود.
ms
چند وقت پیش از آقا پرسیدم: «چطور میشود امام زمان؟ عج؟ را درک کرد؟»
گفتند: «زیاد قرآن بخوانید و به قرآن زیاد نگاه کنید.»
ms
آقا بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «حضرت معصومه (س) گله دارند که چرا در این مدتی که به قم آمدهاید، خدمت ایشان نرسیدهاید.»
sara.kh
حجم
۵۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۵۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان