چند وقت پیش از آقا پرسیدم: «چطور میشود امام زمان؟ عج؟ را درک کرد؟»
گفتند: «زیاد قرآن بخوانید و به قرآن زیاد نگاه کنید.»
از وقتی این حرف را زدند، قرآنخواندن روزانهام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت.
با خودم گفتم: «توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به امام زمان؟ عج؟ داشته باشم؟»
بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم، آقا برگشتند به من گفتند: «چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان؟ عج؟ رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
سرم را انداختم پایین.
حساب و کتاب چشمهایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود.
محیا
رفت پیش آقای قاضی و شروع کرد به گلایه و شکایت از محمدتقی بهجت، همان طلبهٔ جوانی که اگر نیمساعت با او حرف میزدند، فقط سکوت میکرد.
آقای قاضی نگاه معناداری به او کردند و گفتند: «جواب میدهد؛
شما نمیشنوید.»
پرسید: «چگونه؟»
فرمودند: «با سکوتش»
میگوید: «سکوت کن؛ با سکوت به مقامات عالیه میرسی.»
Alla
با تعجب سر میچرخانم سمت خدّام.
چشمم میخورد به تابلوی دست یکیشان که رویش نوشته شده:
«توصیهٔ حضرت آیتاللهالعظمی بهجت».
آقا چهرهاش در هم رفته است. درست مثل سالها قبل که روی جلد کتابی قبل از نامش کلمهٔ «آیتالله» را دیده بود.
Alla
مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانهترین انحنای
وقت خودش را
برای
آینه تفسیر کرد.
Alla
آقا آهسته در گوشم گفت: «مٰا لِلَّعْبِ خُلِقْنٰا؛ برای بازی آفریده نشدهایم»؛ و رفت.
Fatemeh.V.Younesi
بعد از درس، به آقا گفتم: «کف نعلینتون جدا شده، اگه اجازه بدید، بدم درستش کنن.»
آقا سرش را به طرف من چرخاند. با لبخند گفت: «خودم را هم بلدی درست کنی؟»
Fatemeh.V.Younesi
بدون اینکه حرفی بزنم، آقا برگشتند به من گفتند: «چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان؟ عج؟ رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
سرم را انداختم پایین.
حساب و کتاب چشمهایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود.
مرگ بر ظلم