بریدههایی از کتاب روزهای بیآینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)
۴٫۷
(۱۶۳)
گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
mohaddese
پدر و مادرم آن محبتی که به دختر داشتند به پسر نداشتند. همیشه حرفشان این بود که دختر میرود خانه مردم، زیردست است، و باید با مردش بسوزد و بسازد و زندگی کند. اما پسر هرچه باشد فرمانده است و پادشاهی میکند. تفکر غالب این بود.
mohaddese
زن و مردی که هجده سال یکدیگر را ندیدهاند و شاهد تغییرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبودهاند حالا باید همه این هجده سال را بشناسند، بر آن عاشق شوند، و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند.
آنان بار دیگر زندگی مشترکشان را آغاز میکنند؛ این بار نه با شور و اشتیاق جوانی، بلکه با درک رنج هجده سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر.
معجزه ی سپاسگزاری
بعدها در دفترچه یادداشتش خواندم که نوشته بود: «هزار بار خدا را شکر میکنم که باز توانستم کنار خانوادهام باشم؛ کنار همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت هجده سال آنقدر اعصابش ضعیف شده که کوچکترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج میکند؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد. حالا میفهمم که من اسیر نبودهام، من اصلاً سختی نکشیدهام؛ این زن بوده که هجده سال اسارتِ سخت را در عین آزادی تحمل کرده است. خوشحالم که امروز کنارش هستم و شاید بتوانم کمی از رنجهایش بکاهم و خدا را شکر میکنم که پسرم بزرگ شده است، با سلامت جسم و جان؛ پسری که روزهای اول بازگشتم مرا به اسم حسین صدا میکرد.»
میم.قاف
مرگ اولِ آرامش و رهایی هر انسانی است از تمام هم و غم این دنیا.
عضوی از قبیله لیلی ها
حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود.
Sajjad Nikmoradi
بعضی از میوهها را نمیشناخت، مثل شلیل و کیوی. یک روز که کیوی خریدم، گفت: «چرا سیبزمینی گذاشتی روی سبد میوهها.»
Sajjad Nikmoradi
چند بار گفت: «الو... الو...»
بالاخره گفتم: «الو...»
گفت: «سلام حاجخانم.»
ـ سلام حسین جان، حالت خوبه؟
ـ خدا رو شکر خوبم. تو چطوری؟
ـ الحمدلله خیلی خوبم. بهتر از قبل هستم. گریه میکنی؟
ـ نه.
ـ پس چرا صدات اینقدر گرفته و ضعیفه؟
ـ نه... نه... نمیدونم چی بگم!
ـ برات نوشتم بالاخره یه روز همدیگه رو میبینیم و به هم میرسیم. خدا خواست و رسیدیم. دیروز رفتم و امروز اومدم... قبول داری؟
با بغض گفتم: «آره، قبول دارم
Sajjad Nikmoradi
نماز میخواندم، قرآن میخواندم، قرآن تنها آرامبخش من در وقت پریشانحالی بود، اما چادر سر نمیکردم.
گفتم: «حسین، وقتی من رو انتخاب کردی چادری نبودم. این خواسته تو هم نبود که چادری بشم. من همون منیژهام، عوض نشدهم.» اما فایده نداشت، باز اصرار میکرد که چادر بپوشم. میگفت: «من هجده سال جلوی عراقیها با توکل به خدا و ایمان تونستم دوام بیارم. حالا که برگشتهم دوست دارم همسرم چادر بپوشه؛ این خواسته منه.»
راست میگفت؛ حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود. به همین خاطر دوست داشت چادر بپوشم. برایش مهم نبود جامعه چه فکری میخواهند راجع به او بکنند.
کاربر ۱۰۰۷۳۲۰
چهلم حسین نشده بود که برادرم در پنجاهویکسالگی در اثر ایست قلبی درگذشت. حال غریبی داشتم؛ دیگر از مرگ نمیترسیدم. احساس میکردم چقدر خوب است که مرگ هست. مرگ اولِ آرامش و رهایی هر انسانی است از تمام هم و غم این دنیا.
یگانه
تصورم این است که حسین آن آرامش و آن تحمل بالای اختلاف سلیقهها و عقاید را از مطالعه زیاد قرآن و فکر کردن به معانی آن کسب کرده بود. او دوسوم قرآن را از حفظ بود. تنها کتابی که در اسارت در اختیار داشت قرآن بود. واقعاً مفاهیم بالای قرآنی را درک کرده بود و در زندگیاش و در رفتارش با مردم به کار میگرفت. قرآن قلبش را روشن کرده بود. حسین مردی خاص بود که خداوند او را به عنوان مأمور به این دنیا فرستاده بود. من که همسرش بودم و ده سال زندگی مشترک با او داشتم، این خاص بودن را با همه وجودم حس کردهام.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
خردادماه سال ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم
Sajjad Nikmoradi
شاید این روایتِ زندگی تلنگری باشد به آنان که از برابر حقایق تلخ میگریزند و با اندک باد ناموافق در پی نجات جان و مال خویشاند.
javad
هر دو گرسنه بودیم. چون باید ناشتا آزمایش میدادیم، صبحانه نخورده بودیم. حسین گفت: «بریم صبحونه بخوریم.»
گفتم: «نه، بریم خونه. مامانم همه چیز رو آماده کرده.»
حسین گفت: «من تو رو گرسنه تا خونه نمیبرم!»
خودش یک کافه شیک و تمیز توی همان خیابان جمهوری میشناخت. رفتیم آنجا و کیک و قهوه و آبمیوه خوردیم. معلوم بود خوشحال است. مدام به صورتم نگاه میکرد و میخندید. گفت: «منیژه، از اینجا بریم من یه روسری برات بخرم.»
مثل همیشه موهایم را پشت سرم جمع کرده بودم. خندیدم و گفتم: «چرا تو روسری بخری؟»
گفت: «خُب دیگه زنم هستی. دوست دارم از این به بعد حجاب داشته باشی.»
فاطمه
مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
Laya Sadegh
«حسین عزیز سلام... بعد از شانزده سال حیرانی و بیخبری از تو نامهات رسید... نامهات خیلی خشک بود. در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و تو خیلی راحت مینویسی برو ازدواج کن... بنیاد شهید سالها پیش این حجت را، که تو امروز بر من تمام کردی، بر ما تمام کرده بود. در تمام این سالهای سخت چهره علی پیش رویم بود و امید زندگیام... پس ازدواج را فراموش کردم... زندگی برایم سخت شده... ولی چه باید بکنم... سعی میکنم قوی باشم. برایم دعا کن... امیدوارم از حرفهایم ناراحت نشوی... ولی من هم احساس دارم.»
میم.قاف
هوا هنوز تاریک بود که بیدار شد. من هم بلند شدم. گفتم: «حسین، بدون صبحونه نرو. تا تو لباس بپوشی، یه چیزی برات آماده میکنم بخوری.»
گفت: «نه خانمی. بخواب ساعت پنجونیم صبح کی صبحونه میخواد؟ میرم ساعت هشتونیم یا نُه صبح نون میخرم میآم با هم صبحونه میخوریم.»
انگار دنیا را به من دادند. پتو را کشیدم و گفتم: «وای حسین! خدا پدرت رو بیامرزه!»
میم.قاف
حسین همراه نامه دوم خود برای من عکس فرستاد و این عکس واقعاً مرا از پا درآورد، داغان شدم. تصور نمیکردم اینقدر پیر و شکسته شده باشد. در عکس یک مرد شکسته لاغر، رنگ و رو پریده، با موهای سپید و ریش بلند جلوی میلههای زندان ایستاده بود. نگاه خسته و مظلومانهای داشت؛ انگار او را چلانده بودند. این مرد حسین من بود! حسینی که اینقدر عاشقش بودم و در بیستوهشتسالگی از کنارم رفت. خوشتیپترین و خوشهیکلترین مرد فامیل بود.
العبد
نماز میخواندم، قرآن میخواندم، قرآن تنها آرامبخش من در وقت پریشانحالی بود، اما چادر سر نمیکردم.
گفتم: «حسین، وقتی من رو انتخاب کردی چادری نبودم. این خواسته تو هم نبود که چادری بشم. من همون منیژهام، عوض نشدهم.» اما فایده نداشت، باز اصرار میکرد که چادر بپوشم. میگفت: «من هجده سال جلوی عراقیها با توکل به خدا و ایمان تونستم دوام بیارم. حالا که برگشتهم دوست دارم همسرم چادر بپوشه؛ این خواسته منه.»
راست میگفت؛ حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود. به همین خاطر دوست داشت چادر بپوشم. برایش مهم نبود جامعه چه فکری میخواهند راجع به او بکنند.
کاربر ۱۰۰۷۳۲۰
پوست میوههایی را که دور میریختم جمع میکرد و میگذاشت توی یخچال. میگفت: «شماها نمیدونید اینها چقدر باارزشه؛ من خودم میخورم.»
Yas Balal.جواد عطوی
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
قیمت:
۴۷,۰۰۰
۲۳,۵۰۰۵۰%
تومان