بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روزهای بی‌آینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری) | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب روزهای بی‌آینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری) اثر گلستان جعفریان

بریده‌هایی از کتاب روزهای بی‌آینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۱۳۶ رأی
۴٫۶
(۱۳۶)
تصورم این است که حسین آن آرامش و آن تحمل بالای اختلاف سلیقه‌ها و عقاید را از مطالعه زیاد قرآن و فکر کردن به معانی آن کسب کرده بود. او دوسوم قرآن را از حفظ بود. تنها کتابی که در اسارت در اختیار داشت قرآن بود. واقعاً مفاهیم بالای قرآنی را درک کرده بود و در زندگی‌اش و در رفتارش با مردم به کار می‌گرفت. قرآن قلبش را روشن کرده بود. حسین مردی خاص بود که خداوند او را به عنوان مأمور به این دنیا فرستاده بود. من که همسرش بودم و ده سال زندگی مشترک با او داشتم، این خاص بودن را با همه وجودم حس کرده‌ام.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
خردادماه سال ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن داده‌اند. باور نمی‌کردم
Sajjad Nikmoradi
هر دو گرسنه بودیم. چون باید ناشتا آزمایش می‌دادیم، صبحانه نخورده بودیم. حسین گفت: «بریم صبحونه بخوریم.» گفتم: «نه، بریم خونه. مامانم همه چیز رو آماده کرده.» حسین گفت: «من تو رو گرسنه تا خونه نمی‌برم!» خودش یک کافه شیک و تمیز توی همان خیابان جمهوری می‌شناخت. رفتیم آنجا و کیک و قهوه و آبمیوه خوردیم. معلوم بود خوشحال است. مدام به صورتم نگاه می‌کرد و می‌خندید. گفت: «منیژه، از اینجا بریم من یه روسری برات بخرم.» مثل همیشه موهایم را پشت سرم جمع کرده بودم. خندیدم و گفتم: «چرا تو روسری بخری؟» گفت: «خُب دیگه زنم هستی. دوست دارم از این به بعد حجاب داشته باشی.»
فاطمه
هوا هنوز تاریک بود که بیدار شد. من هم بلند شدم. گفتم: «حسین، بدون صبحونه نرو. تا تو لباس بپوشی، یه چیزی برات آماده می‌کنم بخوری.» گفت: «نه خانمی. بخواب ساعت پنج‌ونیم صبح کی صبحونه می‌خواد؟ می‌رم ساعت هشت‌ونیم یا نُه صبح نون می‌خرم می‌آم با هم صبحونه می‌خوریم.» انگار دنیا را به من دادند. پتو را کشیدم و گفتم: «وای حسین! خدا پدرت رو بیامرزه!»
میم.قاف
شاید این روایتِ زندگی تلنگری باشد به آنان که از برابر حقایق تلخ می‌گریزند و با اندک باد ناموافق در پی نجات جان و مال خویش‌اند.
javad
نماز می‌خواندم، قرآن می‌خواندم، قرآن تنها آرام‌بخش من در وقت پریشان‌حالی بود، اما چادر سر نمی‌کردم. گفتم: «حسین، وقتی من رو انتخاب کردی چادری نبودم. این خواسته تو هم نبود که چادری بشم. من همون منیژه‌ام، عوض نشده‌م.» اما فایده نداشت، باز اصرار می‌کرد که چادر بپوشم. می‌گفت: «من هجده سال جلوی عراقی‌ها با توکل به خدا و ایمان تونستم دوام بیارم. حالا که برگشته‌م دوست دارم همسرم چادر بپوشه؛ این خواسته منه.» راست می‌گفت؛ حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود. به همین خاطر دوست داشت چادر بپوشم. برایش مهم نبود جامعه چه فکری می‌خواهند راجع به او بکنند.
کاربر ۱۰۰۷۳۲۰
پوست میوه‌هایی را که دور می‌ریختم جمع می‌کرد و می‌گذاشت توی یخچال. می‌گفت: «شماها نمی‌دونید این‌ها چقدر باارزشه؛ من خودم می‌خورم.»
Yas Balal.جواد عطوی
خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچه‌های شهدا، اسرا، و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد.
Yas Balal.جواد عطوی
مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بی‌خبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زن‌ها و مردهای ایرانی مثال‌زدنی‌اند.»
Laya Sadegh
«حسین عزیز سلام... بعد از شانزده سال حیرانی و بی‌خبری از تو نامه‌ات رسید... نامه‌ات خیلی خشک بود. در اوج بی‌خبری برای تو صبر کردم و تو خیلی راحت می‌نویسی برو ازدواج کن... بنیاد شهید سال‌ها پیش این حجت را، که تو امروز بر من تمام کردی، بر ما تمام کرده بود. در تمام این سال‌های سخت چهره علی پیش رویم بود و امید زندگی‌ام... پس ازدواج را فراموش کردم... زندگی برایم سخت شده... ولی چه باید بکنم... سعی می‌کنم قوی باشم. برایم دعا کن... امیدوارم از حرف‌هایم ناراحت نشوی... ولی من هم احساس دارم.»
میم.قاف

حجم

۴۰۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

حجم

۴۰۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

قیمت:
۴۷,۰۰۰
تومان