بریدههایی از کتاب روزهای بیآینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)
۴٫۷
(۱۶۳)
خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد.
Yas Balal.جواد عطوی
چشمهایش رمق نداشت. با همه وجود احساس کردم احتیاج به یک محیط آرام دارد. ما سه نفر انگار در یک تصادف شدید ضربه سختی خورده باشیم و بعد از هجده سال از کُما بیرون آمده باشیم. فقط احتیاج داشتیم ساعتها بنشینیم و به یکدیگر نگاه کنیم؛ ببینیم از لحاظ ظاهری چه تغییری کردهایم تا یخمان آب شود
Sajjad Nikmoradi
«من زندهام... نمیدانم شما کجا هستید... از هیچ چیز خبری ندارم... نمیدانم به چه آدرسی باید نامه بنویسم؛ به خاطر همین نامه را به آدرس نیروی هوایی مینویسم... منیژه جان، هر جا هستی از وضع خودت و بچه برایم بنویس... تا امروز امکانش نبود این را به تو بگویم. الان که این امکان را دارم برایت مینویسم: وضع من اصلاً معلوم نیست. تو مختاری که ازدواج کنی.»
Sajjad Nikmoradi
شوهرخواهرم، دوید علی را بغل کرد و داد کشید: «همه بیایید بیرون! هواپیماهای عراقی حمله کردهان. من، مادر، و فرح دویدیم توی محوطه. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. هواپیماهای غولپیکر را از لابهلای شاخههای درختها میدیدم. آنقدر پایین پرواز میکردند که خلبان یکی از هواپیماها را دیدم.
Sajjad Nikmoradi
«هر چی به بابا میگم چشمات رو روی هم بذار و بخواب، میگه: ‘نه حسین جان، تا آخرین نفس میخوام به تو نگاه کنم؛ این چشمها برای دوباره دیدنت خیلی انتظار کشیدهان!’»
Sara Keshavarz
به نظرم، حسین خوشصحبت، ساده، و صادق بود. او یک جوان بیستوششساله، امریکارفته، خوشتیپ، و خلبان بود، اما وقتی با من حرف میزد آنقدر ساده بود که فراموش میکردم چهکاره است و چه تحصیلاتی دارد.
حسین از پسرهایی نبود که اول از خودشان تعریف میکنند و میگویند دست روی هر دختری بگذارند از خدایشان است که زن آنها بشود. با اینکه او را کم میشناختم، احساس میکردم دوستش دارم.
فاطمه
به نیروی هوایی رفتم. گفتند: «آقای لشگری جزو اسرای خلبان مخفی است. او را به خاطر تاریخ جنگ نگه داشتهاند. اعلام نمیکنند زنده است. اما اطلاع داریم حسین لشگری زنده است.» نیروی هوایی صریح گفت که فعلاً منتظر حسین نباشم.
چند ماه بعد از آزادی کامل اسرا، حدود پنجاه شصت اسیر مخفیشده هم آمدند، اما حسین نیامد. طاقتم طاق شد. راه افتادم به منزل آزادههای خلبان. بیشترشان میگفتند: «حسین لشگری را ندیدهایم.» اما بعضی میگفتند: «وقتی قطعنامه قبول شد، حسین مدتی کنار ما بود و بعد منتقل شد. نمیدانیم او را کجا بردند.»
علی از این همه رفتوآمدم به منزل آزادهها و شنیدن جوابهای مشابه خسته شده بود. یک روز گفت: «مامان، بسه دیگه! خودت میفهمی رفتارهات کاملاً عصبی و غیرارادی شده؟!»
فاطمه
هر کس توی فامیل به من میرسید، میگفت: «تا کِی انتظار! کی میدونه این جنگ چقدر طول میکشه یا قطعاً حسین زندهست! برو ازدواج کن.»
با شنیدنِ این حرفها جبهه نمیگرفتم و ناراحت نمیشدم؛ حتی فکر میکردم شاید کسانی که خارج از این زندگیاند بهتر میتوانند بینند صلاح من چیست. از طرفی، هنوز عاشقانه حسین را دوست داشتم. هیچ دلم نمیخواست ناپدری بالای سر علی باشد. علی برایم قویترین انگیزه بود. خودم را وقف علی کرده بودم. دوست داشتم او خوب تربیت شود، تحصیلات عالیه داشته باشد.
فاطمه
سالی یکی دو بار به آتلیه میرفتم و عکس میانداختم: این عکس بیستوپنجسالگی... این بیستوهفتسالگی... این سیسالگی... میخواستم حسین تغییرات مرا ببیند... هر وقت عکس جدید میانداختم، دلم برای خودم میسوخت... با خودم تکرار میکردم: خدایا چقدر عکس میگیرم!
فاطمه
پدرم گفت: «حاج آقا لشگری، من از شما تشکر میکنم. اگه حسین پسر منم بود، حجت رو به عروسم تموم میکردم که پاسوز پسرم نشه. اما من اطمینان دارم حسین زندهست و با افتخار برمیگرده. این دختر یه بار شوهر کرده بسه. از روزی که شوهرش رفته تو این خونه عزیزتر شده، همیشه بالاترین جا جای اونه، بهترین غذا مال اونه. اون و پسرش روی تخم چشم من جا دارن. اجازه بدید این مادر و بچه کنار هم بمونن تا حسین بیاد و من امانتهاش رو بهش تحویل بدم.»
فاطمه
خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد. اگر علی را از من میگرفتند، قطعاً دیوانه میشدم. حرفی که حسین آخرین لحظه رفتنش به من زد مدام توی گوشم بود: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به پسرم نگاه کن... به علی نگاه کن...»
فاطمه
در طول شب، علی دو سه بار برای شیر خوردن بیدار میشد. تخت علی را گذاشته بودیم کنار تخت خودمان. همیشه حسین سمت تخت بچه میخوابید. میگفت: «بذار اگه بچه بیدار شد برای شیر خوردن، منم بیدار بشم.» و واقعاً بیدار میشد و علی را بغل میکرد و میداد دست من. وقتی بچه شیرش را میخورد، من از خواب بیهوش میشدم و حسین علی را بغل میکرد تا آروغ بزند و بعد میگذاشت توی تختش. اینکه او همیشه کنار تخت بچه بخوابد و موقع شیر دادن به بچه کنارم بنشیند، یک کار دائمی شده بود.
فاطمه
یک شب همسایه بغلدستیمان، که آنها را نمیشناختیم، به حسین گفته بود: «جناب سروان، ما امشب میخوایم بیایم منزل شما.» زحمت کشیده و برای ما کادو آورده بودند. چند شب بعد، حسین گفت که ما باید برای بازدید به خانه آنها برویم. حسین به دزفول رفت و چند دست ظرف خرید، آورد و گفت: «از بین این سرویسهای میوهخوری یکی رو انتخاب کن، امشب بریم بازدید.» هر چه نگاه کردم، گفتم: «وای حسین! اینا خیلی قشنگان، همهش رو دوست دارم.»
گفت: «خُب، همه رو تو بردار، میرم یه دست دیگه میخرم.»
گفتم: «نه بابا، اینجوری که نمیشه.»
با زحمت یک دست را برداشتیم و رفتیم مهمانی.
اینجوری شد که حسین فهمید به ظرف و ظروف علاقه دارم.
فاطمه
حسین ذهن روشنی داشت. حجاب اجباری شده بود، اما او مجبورم نکرد چادر سر کنم. فقط دوست نداشت با لباس آستینکوتاه یا پایِ بیجوراب بیرون بروم. روسریهای بزرگ و زیبایی خریده بود که سر میکردم.
فاطمه
استکان چای را برداشت و یک قُلپ خورد و گفت: «داغه!» و استکان را گذاشت توی نعلبکی و شروع کرد به صحبت: «میدونی، اول باید بگم چرا من تو رو انتخاب کردم.» دوباره توی دلم گفتم: «چه پُررو، ‘تو رو’... شما هم نه! به این زودی به من میگه تو...»
بعد ادامه داد: «مادر تو زن صبور، خانهدار، و مردمداریه. اولین دلیلم شخصیت مادرته. دلیل دوم انتخابم اینه که واقعاً به تو علاقه دارم و میخوام تو همسرم باشی. اما اگه به من جواب مثبت بدی، میخوام حتماً روسری سر کنی و باحجاب بشی.»
فاطمه
وقتی آقای مارک، نماینده صلیب سرخ، عکس تو و علی رو دید گفت: ‘این پسر توئه.’ گفتم: ‘بله. اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه.’ گفت: ‘جوون برازندهایه! مثل خودت قدبلنده.’ مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
فاطمه
چند بار این حرف را تکرار کرده بود: «منیژه، من میخوام اون دنیا هم تو جفت من باشی، یعنی خدا این لطف رو در حق من میکنه؟»
میگفتم: «وای نه حسین! من دیگه طاقت ندارم اونجا هم جنگ بشه، تو هم که شجاع هستی بری و باز من تنها بشم!»
میخندید و میگفت: «نه، اون دنیا دیگه جنگ نیست. راحت کنار هم زندگی میکنیم.»
فاطمه
وقتی حسین رفت، تازه فهمیدم در کنار چه کسی زندگی میکردم. چقدر برایم تکیهگاه بود. آن موقع درک من کم بود؛ شاید خودخواه بودم. به هجده سال تنهایی فکر میکردم، به جوانیام که بیهوده طی شده بود. اما وقتی رفت، فهمیدم هیچکس جای او را در قلبم پُر نمیکند.
با گذر سالها بیشتر میفهمم حسین برای من چه کسی بود. حسین با من، علی، و محمدرضا مثل آینه بود. جان و مالش را فدای خوشحالی و راحتی ما میکرد.
فاطمه
روحیه حسین برای من عجیب بود. او هیچ وقت از آینده و زندگیاش ناامید نبود یا آنقدر قدرت داشت که ناراحتیهای روحیاش را هرگز به زبان نیاورد. هر مشکلی پیش میآمد، با سکوت و آرامش از سر میگذراند.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
در یکی از مصاحبههای تلویزیونی مجری پرسید: «امیر، در منزل شما زنسالاریه یا مردسالاری؟» حسین جواب داد: «مردسالاری... اما خُب این رو هم دادهم به همسرم.» مجری پرسید: «پس زنسالاریه!» حسین گفت: «نود درصد زندگی من به دست همسرم میچرخه. بعد از خدا واقعاً تکیهم به همسرمه. مدیر خونه من اونه.»
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
قیمت:
۴۷,۰۰۰
۲۳,۵۰۰۵۰%
تومان