بریدههایی از کتاب روزهای بیآینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)
۴٫۷
(۱۶۳)
ما سه نفر انگار در یک تصادف شدید ضربه سختی خورده باشیم و بعد از هجده سال از کُما بیرون آمده باشیم. فقط احتیاج داشتیم ساعتها بنشینیم و به یکدیگر نگاه کنیم؛ ببینیم از لحاظ ظاهری چه تغییری کردهایم تا یخمان آب شود و بعد تازه بتوانیم با هم صحبت کنیم. تعجب میکردم در آن جماعت انبوه هیچکس این را نمیفهمید.
میم.قاف
استکان چای را برداشت و یک قُلپ خورد و گفت: «داغه!» و استکان را گذاشت توی نعلبکی و شروع کرد به صحبت: «میدونی، اول باید بگم چرا من تو رو انتخاب کردم.» دوباره توی دلم گفتم: «چه پُررو، ‘تو رو’... شما هم نه! به این زودی به من میگه تو...»
میم.قاف
گفت: «نه خانم لشگری، آقای لشگری جزو اسیران مخفی بود، ما از اونها جدا بودیم، ایشون رو ندیدم.»
Sajjad Nikmoradi
چهاردهم یا پانزدهم خردادماه سال ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن دادهاند.
Sajjad Nikmoradi
میخواستم بدانم چرا همه اسرا آزاد شدهاند و نیروی هوایی میگوید حسین لشگری زنده است، اما او را آزاد نمیکنند. همه جا یک جواب میدادند: «حسین لشگری را به خاطر تاریخ شروع جنگ نگه داشتهاند.»
Sajjad Nikmoradi
خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد.
معصومه
نامههایم را به او با کلمات محبتآمیز مینوشتم: «حسین جان... عزیز دلم... همسر عزیزم...» اما این فقط به قلم میآمد، در قلب من نبود. از وقتی عکسهایش را دیده بودم احساس اتصال و وابستگیام به او کم شده بود.
takhtary
طی چند سالی که از بازگشت آزادهها میگذشت، زیاد به دیدن دوستانم میرفتم. بعضیهایشان از سختی زندگی با این آدمها، که بهترین سالهای زندگیشان را در بدترین شرایط گذرانده بودند، میگفتند. حتی یکی دو نفر راحت گفتند: «خدا رو شکر که حسین برنگشت و تو هنوز عاشقش هستی و اینقدر دوستش داری!»
takhtary
شاید این روایتِ زندگی تلنگری باشد به آنان که از برابر حقایق تلخ میگریزند و با اندک باد ناموافق در پی نجات جان و مال خویشاند.
javad
روز جمعه، بیستم شهریور ۱۳۵۹، علی را بغل کرد و بوسید، بعد من را بوسید. گفتم: «حسین، دلم خیلی تنگ میشه.»
گفت: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به پسرمون نگاه کن.»
فاطمه
گفت: «منیژه، من هیجده سال اسارت رو به خاطر این چیزها تحمل نکردم. من در اسارت ساخته شدم، رشد کردم. از کسی توقعی ندارم.» بعد مکثی طولانی کرد و ادامه داد: «البته، تو خیلی سختی کشیدهی. این زندگی حق تو نبود. وقتی آقای مارک، نماینده صلیب سرخ، عکس تو و علی رو دید گفت: ‘این پسر توئه.’ گفتم: ‘بله. اون در کلاس سوم تجربی تحصیل میکنه.’ گفت: ‘جوون برازندهایه! مثل خودت قدبلنده.’ مارک دست گذاشت روی تو و گفت: ‘و این همسرته.’ گفتم: ‘بله.’ گفت: ‘اون هنوز منتظر بازگشت توئه.’ با افتخار گفتم: ‘بله.’ خیلی تعجب کرد. گفت: ‘زن جوان و زیبایی مثل اون چطور تونسته هیجده سال در بیخبری مطلق منتظر بمونه! این باورکردنی نیست! زنها و مردهای ایرانی مثالزدنیاند.»
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
میخندید و میگفت: «نه، اون دنیا دیگه جنگ نیست. راحت کنار هم زندگی میکنیم.»
سیده زهرا محمدی
احساس میکردم چقدر خوب است که مرگ هست. مرگ اولِ آرامش و رهایی هر انسانی است از تمام هم و غم این دنیا.
سیده زهرا محمدی
همه جا یک جواب میدادند: «حسین لشگری را به خاطر تاریخ شروع جنگ نگه داشتهاند.»
Sajjad Nikmoradi
روحیه حسین برای من عجیب بود. او هیچ وقت از آینده و زندگیاش ناامید نبود یا آنقدر قدرت داشت که ناراحتیهای روحیاش را هرگز به زبان نیاورد. هر مشکلی پیش میآمد، با سکوت و آرامش از سر میگذراند.
Sajjad Nikmoradi
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
قیمت:
۴۷,۰۰۰
۲۳,۵۰۰۵۰%
تومان