بریدههایی از کتاب روزهای بیآینه (خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری)
۴٫۷
(۱۴۰)
چشمهایش رمق نداشت. با همه وجود احساس کردم احتیاج به یک محیط آرام دارد. ما سه نفر انگار در یک تصادف شدید ضربه سختی خورده باشیم و بعد از هجده سال از کُما بیرون آمده باشیم. فقط احتیاج داشتیم ساعتها بنشینیم و به یکدیگر نگاه کنیم؛ ببینیم از لحاظ ظاهری چه تغییری کردهایم تا یخمان آب شود
Sajjad Nikmoradi
«من زندهام... نمیدانم شما کجا هستید... از هیچ چیز خبری ندارم... نمیدانم به چه آدرسی باید نامه بنویسم؛ به خاطر همین نامه را به آدرس نیروی هوایی مینویسم... منیژه جان، هر جا هستی از وضع خودت و بچه برایم بنویس... تا امروز امکانش نبود این را به تو بگویم. الان که این امکان را دارم برایت مینویسم: وضع من اصلاً معلوم نیست. تو مختاری که ازدواج کنی.»
Sajjad Nikmoradi
شوهرخواهرم، دوید علی را بغل کرد و داد کشید: «همه بیایید بیرون! هواپیماهای عراقی حمله کردهان. من، مادر، و فرح دویدیم توی محوطه. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. هواپیماهای غولپیکر را از لابهلای شاخههای درختها میدیدم. آنقدر پایین پرواز میکردند که خلبان یکی از هواپیماها را دیدم.
Sajjad Nikmoradi
حسین همراه نامه دوم خود برای من عکس فرستاد و این عکس واقعاً مرا از پا درآورد، داغان شدم. تصور نمیکردم اینقدر پیر و شکسته شده باشد. در عکس یک مرد شکسته لاغر، رنگ و رو پریده، با موهای سپید و ریش بلند جلوی میلههای زندان ایستاده بود. نگاه خسته و مظلومانهای داشت؛ انگار او را چلانده بودند. این مرد حسین من بود! حسینی که اینقدر عاشقش بودم و در بیستوهشتسالگی از کنارم رفت. خوشتیپترین و خوشهیکلترین مرد فامیل بود.
علی پیلپا
به نظرم، حسین خوشصحبت، ساده، و صادق بود. او یک جوان بیستوششساله، امریکارفته، خوشتیپ، و خلبان بود، اما وقتی با من حرف میزد آنقدر ساده بود که فراموش میکردم چهکاره است و چه تحصیلاتی دارد.
حسین از پسرهایی نبود که اول از خودشان تعریف میکنند و میگویند دست روی هر دختری بگذارند از خدایشان است که زن آنها بشود. با اینکه او را کم میشناختم، احساس میکردم دوستش دارم.
فاطمه
به نیروی هوایی رفتم. گفتند: «آقای لشگری جزو اسرای خلبان مخفی است. او را به خاطر تاریخ جنگ نگه داشتهاند. اعلام نمیکنند زنده است. اما اطلاع داریم حسین لشگری زنده است.» نیروی هوایی صریح گفت که فعلاً منتظر حسین نباشم.
چند ماه بعد از آزادی کامل اسرا، حدود پنجاه شصت اسیر مخفیشده هم آمدند، اما حسین نیامد. طاقتم طاق شد. راه افتادم به منزل آزادههای خلبان. بیشترشان میگفتند: «حسین لشگری را ندیدهایم.» اما بعضی میگفتند: «وقتی قطعنامه قبول شد، حسین مدتی کنار ما بود و بعد منتقل شد. نمیدانیم او را کجا بردند.»
علی از این همه رفتوآمدم به منزل آزادهها و شنیدن جوابهای مشابه خسته شده بود. یک روز گفت: «مامان، بسه دیگه! خودت میفهمی رفتارهات کاملاً عصبی و غیرارادی شده؟!»
فاطمه
هر کس توی فامیل به من میرسید، میگفت: «تا کِی انتظار! کی میدونه این جنگ چقدر طول میکشه یا قطعاً حسین زندهست! برو ازدواج کن.»
با شنیدنِ این حرفها جبهه نمیگرفتم و ناراحت نمیشدم؛ حتی فکر میکردم شاید کسانی که خارج از این زندگیاند بهتر میتوانند بینند صلاح من چیست. از طرفی، هنوز عاشقانه حسین را دوست داشتم. هیچ دلم نمیخواست ناپدری بالای سر علی باشد. علی برایم قویترین انگیزه بود. خودم را وقف علی کرده بودم. دوست داشتم او خوب تربیت شود، تحصیلات عالیه داشته باشد.
فاطمه
سالی یکی دو بار به آتلیه میرفتم و عکس میانداختم: این عکس بیستوپنجسالگی... این بیستوهفتسالگی... این سیسالگی... میخواستم حسین تغییرات مرا ببیند... هر وقت عکس جدید میانداختم، دلم برای خودم میسوخت... با خودم تکرار میکردم: خدایا چقدر عکس میگیرم!
فاطمه
پدرم گفت: «حاج آقا لشگری، من از شما تشکر میکنم. اگه حسین پسر منم بود، حجت رو به عروسم تموم میکردم که پاسوز پسرم نشه. اما من اطمینان دارم حسین زندهست و با افتخار برمیگرده. این دختر یه بار شوهر کرده بسه. از روزی که شوهرش رفته تو این خونه عزیزتر شده، همیشه بالاترین جا جای اونه، بهترین غذا مال اونه. اون و پسرش روی تخم چشم من جا دارن. اجازه بدید این مادر و بچه کنار هم بمونن تا حسین بیاد و من امانتهاش رو بهش تحویل بدم.»
فاطمه
خدا رحمت کند آقای خمینی را، وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچههای شهدا، اسرا، و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد. اگر علی را از من میگرفتند، قطعاً دیوانه میشدم. حرفی که حسین آخرین لحظه رفتنش به من زد مدام توی گوشم بود: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به پسرم نگاه کن... به علی نگاه کن...»
فاطمه
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
حجم
۴۰۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
قیمت:
۴۷,۰۰۰
تومان