بریدههایی از کتاب دیوان اقبال لاهوری
۴٫۷
(۴۰)
بخود پیچیدگان در دل اسیرند
همه دردند و درمان ناپذیرند
سجود از ما چه میخواهی که شاهان
خراجی از ده ویران نگیرند
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
دل بی قید من در پیچ و تابیست
نصیب من عتابییا خطابیست
دل ابلیس هم نتوانم آزرد
گناه گاهگاه من صوابیست
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
جهان از خود برون آوردهٔ کیست؟
جمالش جلوهء بی پردهٔ کیست؟
مرا گوئی که از شیطان حذر کن
بگو با من که او پروردهٔ کیست؟
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
ما بیدلان بردند و رفتند
دل ما بیدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بیایک لحظه با عامان درآمیز
که خاصان بادهها خوردند و رفتند
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایهیایمان علی
از ولای دودمانش زندهام
در جهان مثل گهر تابندهام
نرگسم وارفتهی نظارهام
در خیابانش چو بو آوارهام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
میاگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینهام
میتوان دیدن نوا در سینهام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
کاربر ۴۲۹۳۸۰۴
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
این جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم که مزار من در کوی حرم بستند
راهی ز مژه کاوم از کعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتر
یک همدم فرزانه وز باده دو پیمانه
هر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارد
در بزم تو میخیزد افسانه ز افسانه
این کیست که بر دلها آورده شبیخونی
صد شهر تمنا رایغما زدهترکانه
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی که نباید گفت
نا پخته برون آمد از خلوت میخانه
man135
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن میگفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق میگفت تب و تاب دوامی دارم
نه بهامروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
man135
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
z.gh
گفتم کهیافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچهیافت مینشود آنم آرزوست
z.gh
دل ز سوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
Nina Sonadora
قطره تا همپایهی دریا شود
ذره از بالیدگی صحرا شود
مریم
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
همه گفتند با ما شنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
RAVRASILA
نغمهی من از جهان دیگر است
این جرس را کاروان دیگر است
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت باز از نیستی بیرون کشید
چون گل از خاک مزار خود دمید
فرشته
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم کهیافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچهیافت مینشود آنم آرزوست
ناهید
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیستیاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
usofzadeh.ir
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
usofzadeh.ir
شیر نر را میش کردن ممکن است
غافلش از خویش کردن ممکن است
usofzadeh.ir
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرینتر است
فکر من از جلوهاش مسحور گشت
خامهٔ من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشهام
در خورد با فطرت اندیشهام
usofzadeh.ir
حجم
۸۶۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۸۶۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
رایگان