بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور) | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

بریده‌هایی از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۷۵ رأی
۴٫۷
(۷۵)
نباید از کشته دادن، کشته شدن، از اینکه بچه‌ها کشته بشند بترسیم باید از این بترسیم که مسئولیتمون را درست انجام ندیم، وظیفه‌مون را انجام ندیم، کاری که می‌تونستیم بکنیم را نکنیم، حرفی که می‌تونستیم بزنیم را نزنیم. از این باید ترسید!
رعنا
اون‌هایی که برا خدا می‌مونند، اون‌هایی که برا خدا حرف می‌زنند، اون‌هایی که برا خدا عمل می‌کنند. اون وقته که آدم حتی بهش گفتند توالت را بشور. دیگه براش آسونه، راحته. شونه خالی نمی‌کنه. خطر ما تو همین‌جاست.
رعنا
مگه یادتون نیست شما وقتی اومدید تو اهواز اصلاً غم می‌گرفتمون. همه جا دست دشمن بود. می‌گفتیم یه روز می‌شه ما از این جاده بریم آبادان؟ بعدش گفتیم می‌شه ما از این جاده بریم خرمشهر؟ حالا هم می‌گیم می‌شه ما از این جاده بریم کربلا؟ بله، می‌شه.
رعنا
خنکی آب را از دور حس می‌کردم. نفهمیدم چطور به سمت آب دویدم. وقتی وارد آب شدم بی‌اختیار فقط اشک می‌ریختم. یاد و خاطره‌ی تمام دوستانی که تشنه شهید شدند از ذهنم خارج نمی‌شد. نگاهی به دوردست‌ها و سمت تپه انداختم. صدای ناله‌های آن‌ها هنوز در گوشم مانده بود. به یاد آن‌ها که با کام عطشان جان دادند.
رعنا
در کنار پیکر غرق خون شهید سلیمانی، مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله‌ی تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. برای لحظه‌ای هاج و واج ماندم! خیره شده بودم به پیکر او. نمی‌دانستم چه کنم. برای یک لحظه تمام خاطراتی که با او داشتم در ذهنم مرور شد. سخنرانی‌ها، دعاها، ندای یابن‌الحسن (عج) و ... حالا دیگر صدای عراقی‌ها به گوش می‌رسد. به پیکر آن سه نفر دوباره نگاه کردم. آن‌ها همگی با لبانی تشنه به دیدار یار شتافتند.
رعنا
کارت عروسی «رَبَّنا هَّب لَنا مِن اَزواجِنا وَ ذُریاتِنا قُرَة اَعُین وَجْعَلنا لِلمُتَقینَ اِماما»   در سالروز آغاز زندگی پربار و پربرکت حضرت رسول اکرم (ص) و حضرت خدیجه کبری که ارزشمندترین ثمره‌ی آن وجود مقدس ام‌الائمه فاطمه‌ی زهرا (س) است. تحت توجهات حضرت ولی عصر امام زمان (عج) و زیر سایه‌ی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی نوکری از نوکران حضرت مهدی و کنیزی از کنیزان حضرت زهرا (س) پیوند زندگی می‌بندند. شرکت شما در این مجلس با تکبیر و صلوات بر شکوه آن می‌افزاید.
رعنا
در اوج بارش خمپاره‌ها علیرضا جاویدفر در کنار مصطفی غرق خون افتاد. مصطفی به سوی او رفت و او را در آغوش گرفت. علیرضا جهت کربلا را پرسید. مصطفی او را به سمت کربلا گرفت. علیرضا با چشمانی اشک‌بار به آقا و مولایش سلام داد و این آخرین کلام آن بسیجی دریادل بود.
رعنا
از شب تا صبح بیش از هزار شهید داده بودیم.
رعنا
ز برنامه‌های ثابت او در شب‌های جمعه دعای کمیل بود. آن هم با حالتی عرفانی. مصطفی وقتی مشغول دعا می‌شد دیگر در این دنیا نبود. او دعا را نمی‌خواند، بلکه با تمام وجود آن عبارت‌ها را حس می‌کرد.
رعنا
به خاطر همین کارها بچه‌ها عاشقش بودند. او فقط دستور نمی‌داد. وقتی نیرو نبود و دشمن در حال پیشروی، خودش مثل یک بسیجی می‌جنگید.
رعنا
روز بعد بسیجیان دلاور یاسوج در میان نیروها پخش شدند. آن‌ها به کار در منطقه‌ی کوهستانی مسلط بودند. خلاصه بسیاری از عملیات‌ها با دلاوری آن‌ها به سرانجام رسید. این همه را هم بگذارید به پای اخلاص و درایت مصطفای بیست‌ویک ساله!
رعنا
آنجا که ناله می‌زد: یابن‌الحسن کجایی آقا چرا نیایی در کردستان، در منطقه‌ی جنوب و در عملیات‌های مختلف با توسل به امام زمان (عج) پیروزی‌های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد. او هر چه داشت نتیجه‌ی ارتباط معنوی با امام زمان (عج) بود.
رعنا
گفتم: یعنی چی!؟ کجا رفته!؟ گفتند: از نیمه‌شب تا حالا خبری از او نیست. شاید آدم‌های خان او را برده باشند! شاید ... خیلی ترسیدم. نماز صبح را خواندیم. با خودم گفتم: نباید شب را می‌ماندیم. اینجا امنیت نداشت. اما حالا چه کنیم؟! هنوز هوا روشن نشده بود. با رفقا از خانه بیرون آمدیم. پشت سرمان را نگاه کردیم. دو نفر از دامنه‌ی کوه پایین می‌آمدند. یک نفر یقه‌ی دیگری را گرفته بود و با سرعت می‌آمد. با تعجب به آن‌ها نگاه کردیم! وقتی به پایین رسیدند اضطراب و ترس ما برطرف شد! باور کردنش مشکل بود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه‌ی او را گرفته بود و با خودش به پایین می‌آورد!
Chamran_lover
دوباره پرسید: پس چرا گرفته‌ای!؟ دستش را گرفتم و از خانه رفتیم بیرون. گفتم: ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم. بعد با ناراحتی ادامه دادم: اما هر کی رو که فکر نمی‌کردیم اومده! تازه خیلی‌ها بی‌دعوت اومدن! الان از زنانه هم پرسیدم. کلاً چهارصد نفر مهمون داریم! الان هم باید شام بدیم. چی کار کنیم!؟ مصطفی مکثی کرد و گفت: این که مشکل نداره، بیا اینجا!! دستم را گرفت و بُرد پشتِ خانه. آنجا خانه‌ی خرابه‌ای بود که دیگ‌ها را بار گذاشته بودیم. مصطفی رو کرد به آشپز و گفت: می‌شه یه لحظه برید بیرون!
Chamran_lover
مدتی در روستای «فَلارد» فعالیت کرد. مردم آن منطقه به مصطفی عشق می‌ورزیدند؛ چون فقط به عنوان عالم دین به آنجا نیامده بود. مصطفی برای کشاورزان ساده‌دل مانند پسری مهربان بود. او به دنبال حل مشکلات آن‌ها بود. حل گرفتاری‌های مردم را توفیق خدا می‌دانست،
Chamran_lover
به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هر کجا که رسید نتیجه‌ی همین توسلات جمکران بود.
Chamran_lover
وقتی وارد قم شد عشق به وجود مبارک آقا امام زمان (عج) او را به جمکران کشاند. عصر سه‌شنبه از قم حرکت می‌کرد. آن هم با پای پیاده! همه‌ی هفته برنامه‌ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار.
Chamran_lover
یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود. در یکی از مراسم‌های عمامه‌گذاری شرکت کردیم. بسیاری از علما و حتی مراجع تقلید حضور داشتند. آیت‌الله حائری شیرازی سخنران جلسه بودند. ایشان در خلال بیانات خود رو به طلبه‌های جدید کردند. بعد به برادر ردّانی‌پور اشاره کردند و فرمودند: طلبه‌ها، سعی کنید «مصطفی» بشوید!
Chamran_lover
یکی از دوستانش کنار حوض وسط مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه. مصطفی از کنارش رد شد. یک‌دفعه به او تنه زد! پرت شد داخل حوض! بعد با خنده به سمتش رفت و دستش را گرفت. آن جوان دستش را به مصطفی داد. تا خواست خارج شود دوباره او را انداخت داخل آب و ...
Chamran_lover
طی دو سال در مدرسه‌ی علمیه‌ی ذوالفقار دروس مقدمات را خواند. بعد هم به توصیه‌ی اساتیدش برای ادامه‌ی تحصیل راهی قم شد.
Chamran_lover

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان