بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور) | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

بریده‌هایی از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۷۵ رأی
۴٫۷
(۷۵)
تفریحات بچه‌ها برای او هیچ جایگاهی نداشت!
Chamran_lover
پیشمرگ‌های کرد به همراه ما آمدند. یکی از آن‌ها با شجاعت می‌جنگید. خیلی نترس بود. او همین‌طور به مصطفی نگاه می‌کرد. تا به حال ندیده بود یک روحانی با لباس رزم و عمامه در خط اول نبرد باشد. درگیری تا عصر ادامه داشت. با شجاعت بچه‌ها، روستا را پاکسازی کردیم و برگشتیم. همه تحت تأثیر شجاعت مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همین‌طور که به مصطفی نگاه می‌کرد جلو آمد و بلند گفت: «این رو می‌گن آخوند. این رو می‌گن آخوند!» مصطفی هم که همیشه حاضرجواب بود دستی به سِبیل تا بناگوش او کشید و گفت: «این رو می‌گن سبیل، این رو می‌گن سبیل!»
Chamran_lover
آن ایام نیروهای عملیاتی هر شب در مقرّ سپاه جمع می‌شدند. هر شب نماز جماعت به امامت حجت‌الاسلام رداّنی‌پور برگزار می‌شد. بعد از اقامه‌ی نماز صحبت‌های آقا مصطفی شروع می‌شد. این سخنان در آن شرایط نعمتی بود برای همه فرماندهان. آن‌چنان جذّاب و گیرا صحبت می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. هم آنان را می‌خنداند و هم اشک‌ها را جاری می‌کرد. مصطفی روحیه‌ها را بالا می‌برد. همه آماده‌ی جانفشانی می‌شدند.
Chamran_lover
از نیمه‌شب تا حالا خبری از او نیست. شاید آدم‌های خان او را برده باشند! شاید ... خیلی ترسیدم. نماز صبح را خواندیم. با خودم گفتم: نباید شب را می‌ماندیم. اینجا امنیت نداشت. اما حالا چه کنیم؟! هنوز هوا روشن نشده بود. با رفقا از خانه بیرون آمدیم. پشت سرمان را نگاه کردیم. دو نفر از دامنه‌ی کوه پایین می‌آمدند. یک نفر یقه‌ی دیگری را گرفته بود و با سرعت می‌آمد. با تعجب به آن‌ها نگاه کردیم! وقتی به پایین رسیدند اضطراب و ترس ما برطرف شد! باور کردنش مشکل بود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه‌ی او را گرفته بود و با خودش به پایین می‌آورد!
Chamran_lover
همکاری صمیمانه‌ی مصطفی و حسین از همین منطقه آغاز شد. آن‌ها دو برادر بودند. مکمّل یکدیگر. اگر نیروهای اعزامی از اصفهان در دوران دفاع مقدس در اوج معنویت و شجاعت قرار گرفتند نتیجه‌ی تلاش این دو فرمانده بود.
سید رضا
اولین بار در خط شیر نماز شب او را دیدم. نیمه‌شب در کنار یک بوته مشغول شده بود. گلوله‌های سرخ رسام از بالای سرش عبور می‌کرد. اما او آرام و مطمئن مشغول راز و نیاز بود. نماز کامل و طولانی خواند و بعد هم در حالت سجده بود تا اذان صبح. به راستی مصطفی مصداق این کلام نورانی بود که: «زاهد شب، شیر روز است».
zahra.n
روحانیون و شخصیت‌های معنوی در میان سربازان و رزمندگان کمتر حضور داشتند. البته این بیشتر به خاطر طرز فکر فرماندهان بود. گروه‌های عملیاتی و نام عملیات‌های محدود آن دوران نیز عجیب بود: عقابان آتشین، شیران درنده و ... استفاده از کلمات زشت و رکیک حتی در پشت بی‌سیم از اصطلاحات معمول نظامیان در روزهای اول بود. در بیشتر جبهه‌ها کمتر اثری از دفاع مقدس دیده می‌شد! در چنین شرایطی است که روحانیون متعهد و انسان‌هایی مقدس پا در عرصه‌ی دفاع نهادند. آنان روح معنوی را در میان نیروها دمیدند و عشق به اهل بیت (ع) و شهادت را دل‌ها روزافزون کردند. برگزاری منظم برنامه‌های دعا و توسل، برپایی نماز جماعت، بیان مسائل دینی و احکام، نامگذاری گردان‌ها و گروهان‌ها و تیپ‌ها به نام ائمه و ... از فعالیت‌های این دسته از روحانیون بود.
zahra.n
واژه‌ی دفاع مقدس در همان سال‌های ابتدایی جنگ بر سر زبان‌ها افتاد. اما به راستی چرا این دفاع را مقدس نامیدند؟ قداست این دفاع از کجا آغاز شد؟! بیشتر نیروهای داوطلب و روحانیون حاضر در جبهه‌های جنگ تلاش می‌کردند تا عرصه‌ی نبرد به میدانی برای جهاد اکبر تبدیل شود. اما حضور فرماندهانی مثل بنی‌صدر در رأس جنگ که به معنویات اعتقادی نداشتند و حتی مسخره می‌کردند مانع این حرکت بود. بررسی روزهای ابتدایی جنگ به خصوص زمانی که فرماندهان عالی جنگ از سوی بنی‌صدر انتخاب می‌شدند اطلاعات خوبی به ما می‌دهد. در ماه‌های اول جنگ به بیشتر رزمندگان حتی آن‌ها که داوطلب به جبهه آمده‌اند روزانه یک بسته سیگار آمریکایی داده می‌شد! برگزاری برنامه‌های معنوی در میان رزمندگان مانند دعا و نماز جماعت بسیار اندک بود.
zahra.n
اینکه اگر دریاها مرکب شود و درخت‌ها قلم باشد، نمی‌شود ثواب یک رکعت نماز جماعت را حساب کرد و ...
zahra.n
یا دائمَ الفَضلِ عَلَی‌البَریه، یا باسِط الیدینِ بِالعَطیه، یا صاحِب المَواهِبِ السَّنیه، صل علی محمدٍ و آله خَیر الوَری سَجیه، واغْفرلَنا یا ذَاالعُلی فی هذهِ العَشیه.
masi
یا دائمَ الفَضلِ عَلَی‌البَریه، یا باسِط الیدینِ بِالعَطیه، یا صاحِب المَواهِبِ السَّنیه، صل علی محمدٍ و آله خَیر الوَری سَجیه، واغْفرلَنا یا ذَاالعُلی فی هذهِ العَشیه.
masi
یا دائمَ الفَضلِ عَلَی‌البَریه، یا باسِط الیدینِ بِالعَطیه، یا صاحِب المَواهِبِ السَّنیه، صل علی محمدٍ و آله خَیر الوَری سَجیه، واغْفرلَنا یا ذَاالعُلی فی هذهِ العَشیه. بعد می‌گفت: می‌دونید این دعا چقدر ثواب داره؟ از ائمه‌ی ما روایت شده: هر کس شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند در نامه‌ی عمل او هزارهزار حسنه نوشته شود. هزارهزار گناه او پاک می‌شود. درجه‌ی او در بهشت هزارهزار درجه بالا می‌رود. خداوند می‌فرماید: من خدای نیستم اگر او را نیامرزم و ... این دعا را هدیه‌ای از طرف آقا مصطفی بدانید.
محمد حسین اسدی کرم
یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان ۱۵ خرداد بودم. آیت‌الله خامنه‌ای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خوانده‌اید؟ گفتند: بله. گفتم: ما داریم می‌ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند. صف غذا طولانی بود. اما مسئولان پادگان سفره‌ی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هر چه به ایشان اصرار کردند بی‌فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند. این را که گفتم خیلی خوشش آمد. آب سردی شد روی آتش عصبانیتش
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
چشمان نیمه‌بازش را به سوی ما چرخاند و با لحنی ملتمسانه گفت: آب! گفتم علی آب برات خوب نیست، خونریزی بیشتر می‌شه. اما او اصرار می‌کرد. مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری. علی ظرف آب را گرفت. دستانش می‌لرزید. با هیجان به مقابل دهان آورد. لبان خشک‌شده‌اش نشان می‌داد که چقدر تشنه است. اما قبل از خوردن لحظه‌ای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دوردست‌ها انداخت! بعد ظرف آب را پس داد! با بی‌حالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟ با صدایی بغض‌آلود و درحالی‌که به سختی نفس می‌کشید گفت: می‌دانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنه‌لب باشم!
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. با تعجب پرسیدم: چیزی شده!؟ چرا زود برگشتی!؟ خیلی ناراحت بود. حرف نمی‌زد. بعد از چند دقیقه گفت: امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی‌کردم. اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه‌ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می‌خواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
جلوآمد و نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت: مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه‌ی گچ می‌رود! در اطراف قم. در آنجا کار می‌کند! کیسه‌ی گچ پر می‌کند!! آقای میثمی ادامه داد: ما اول فکر می‌کردیم به دلیل کمی شهریه کار می‌کند. اما بعد از تحقیق به حقیقت مطلب رسیدم. ایشان ادامه داد: یکی از طلبه‌ها ازدواج کرده. شهریه‌ی حوزه کفاف زندگی او را نمی‌داد. برای همین مدتی مصطفی شهریه‌ی خود را به او می‌داد. بعد هم با همان دوست روزهای پنج‌شنبه و جمعه به کارخانه‌ی گچ می‌رفتند و کار می‌کردند. عجیب بود. مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش می‌داد! آن هم مخفیانه. مثلاً، پول را به آقای قدوسی می‌داد و می‌گفت: به عنوان شهریه بدهید به فلانی!
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
آقای ردانی بچه‌ها می‌گن تو اگه با عمامه بیایی عملیات، دشمن متوجه حرکت گردان ما می‌شه و استتار به هم می‌خوره و ... مصطفی نگاهی به اطراف کرد. یک تکه گونی برداشت و به او داد! بعد گفت: این گونی را بکش روی عمامه، اما وقتی عملیات شروع شد و زدید به قلب دشمن آن را بردار و برو جلو! بعد ادامه داد: دشمن با دیدن عمامه تو وحشت می‌کنه. فرار می‌کنه. بچه‌ها هم با دیدن تو روحیه می‌گیرند.
پرواز
آن ایام خیانت‌های بنی‌صدر به اوج خود رسید. کمترین جُرم او تجهیز منافقین بود. درگیری‌های خیابانی در تهران شدید شده بود.
پرواز
ما باید کوچک‌ترین تحرکات عراقی‌ها را زیر نظر می‌گرفتیم. یک شب مصطفی گفت: من می‌روم برای بچه‌های کفیشه دعا بخوانم. تنها سوار قایق شد و رفت. صبح فردا رفتم دنبالش. نیروهای این محور تازه اعزام شده بودند. مصطفی را نمی‌شناختند. پرسیدم: اون آقا که دیشب برای شما دعا خواند کجاست؟! گفتند: نمی‌دانیم! دیشب فقط یک نفر آمد اینجا. وقتی دید بچه‌ها خسته‌اند تا صبح به جای ما نگهبانی داد! الان هم اونجا خوابیده. من هم رفتم سراغ مصطفی. گوشه‌ای خوابیده بود. یک لیوان آب برداشتم و ریختم تو یقه‌اش! از جا پرید. با خنده گفتم: مرد حسابی حالا دیگه کلک می‌زنی. مگه نیومدی دعا بخونی؟ مصطفی هم خندید و گفت: مگه بَده؟! عوضش دعا کردم که تو آدم بشی! اما حیف ...
پرواز
مظلومیت روزهای اول جنگ در اینجاست! ما اسرا را تحویل دادیم و به جای آن برای رزمندگان گلوله‌ی آرپی‌جی گرفتیم!!
پرواز

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان