بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور) | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

بریده‌هایی از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۷۵ رأی
۴٫۷
(۷۵)
یکی از حاضران جلسه می‌گفت: در آن جلسه امام جمعه‌ی سابق اصفهان نیز حضور داشت. ایشان به حضرت امام پیشنهاد کردند که آقای ردّانی را به عنوان حاکم شرع و نماینده‌ی ولی فقیه در کردستان معرفی کنند. مصطفی با همه‌ی آرامشی که داشت ناراحت شد. بعد از جلسه با عصبانیت گفت: آقای طاهری، من تا رسائل و مکاسب خوانده‌ام. اگر به خاطر ندانستن، اشتباه حکم بدهم شما جواب می‌دهی!؟ بعد از جلسه و بازگشت فرماندهان به کردستان، پیامی از طرف امام اعلام شد: «حاج آقا مصطفی ردّانی‌پور به عنوان نماینده‌ی امام در سپاه کردستان معرفی شدند.» این خبر به سرعت در همه‌ی واحدها پخش شد.
محمد فلاح پور
روزی که قرار بود به تهران برود با او صحبت کردم. گفتم: مصطفی، تو طلبه‌ی با استعدادی هستی. به اندازه‌ی کافی هم در کردستان مانده‌ای. وظیفه‌ات را هم به خوبی انجام دادی. بهتر است برگردی قم. حوزه به وجود علمای انقلابی احتیاج دارد. البته او ارتباط با حوزه و درس را قطع نکرده بود. بارها در مواقع بیکاری مشغول مطالعه‌ی کتاب‌های حوزوی می‌شد. مصطفی رفت توی فکر. دلش واقعاً برای قم تنگ شده بود. جوّ معنوی حوزه را بسیار دوست داشت. همیشه از حال معنوی مسجد جمکران و خاطرات زیارت برای ما می‌گفت. آن روز کمی فکر کرد. می‌دانستم در دلش چه می‌گذرد. دوست داشت برود قم. اما فرماندهان اصرار می‌کردند که او بماند. در کردستان، به فرمانده‌ای که هم شجاعت داشته باشد و هم عالم دینی خیلی احتیاج داشتیم. بعد از کمی فکر کردن گفت: از حضرت امام کسب تکلیف می‌کنم. روز بعد مصطفی به همراه فرماندهان به دیدار یار رسید. آن‌ها به ملاقات امام رسیدند. بعدها می‌گفت: «آن دیدار یکی از بهترین لحظات زندگی من بود». مصطفی می گفت: آنجا تک‌تک حاضران به حضرت امام معرفی شدند. هر کس سؤالی داشت می‌پرسید. زمانی که نوبت به من رسید درباره‌ی ماندن در کردستان و یا بازگشت به قم سؤال کردم.
محمد فلاح پور
ما داخل ماشین زندانی بودیم. نَفَس در سینه‌ی ما حبس بود! دقایق به سختی می‌گذشت. نیم ساعتی هست که مصطفی در مقابل سردسته‌ی اشرار یا همان خان منطقه ایستاده و صحبت می‌کند. صحبت‌های او که تمام شد خداحافظی کرد و با لبخندی بر لب به سمت ما آمد و سوار شد! فکرش را هم نمی‌کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند. ما هم حرکت کردیم. از خوشحالی نمی دانستم چه کنم! باورکردنی نبود. ما از مرگ حتمی نجات یافتیم. با عبور از پل به راه خودمان ادامه دادیم. کمی جلوتر ایستادم. نَفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم: آقا مصطفی چی کار کردی، چی شد؟! مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اصلاً مثل ما هیجان‌زده نبود. گفت: من به عنوان نماینده‌ی دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم: که هدف ما چیست. گفتم: می‌خواهیم به شما خدمت کنیم و ... خدا را شکر به خیر گذشت. بعد هم گفت: حرکت کن که خیلی کار داریم. توی راه به کارهای مصطفی فکر می‌کردم. قرآن می‌گوید: مؤمنان واقعی از هیچ چیز نه می‌ترسند و نه ناراحت می‌شوند. این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم.
محمد فلاح پور
یک روز ماشین را روشن کردم. آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه‌های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. قرار شد برای گشت‌زنی به مناطق دوردست و کوهستانی برویم. همه سوار شدند و حرکت کردیم. درست به خاطر دارم. آن‌قدر ماجرای آن روز برای من عجیب بود که هرگز فراموش نمی‌کنم. من آن روز مرگ را به چشم خود دیدم! همراه رفقا از جاده سمیرم به سمت منطقه «فَلارد» رفتیم. وارد یک جاده فرعی شدیم. با هم صحبت می‌کردیم و درباره‌ی کشت مواد مخدر حرف می‌زدیم. وقتی روی پلی به نام «قره» قرار گرفتیم یک‌باره نفس در سینه‌ام حبس شد!! با چشمانی وحشت‌زده به اطراف نگاه می‌کردم. از ترس بدنم می لرزید. دورتادور ما را اشرار مسلّح گرفته بودند. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. آن‌ها صورت خود را پوشانده بودند. لوله‌ی اسلحه‌ی اشرار به سمت ما بود. ماشین را آرام متوقف کردم. سردسته‌ی آن‌ها کمی دورتر بالای تپه نشسته بود. واقعاً نمی‌دانستم چه کنم. از ترس دهانم تلخ شد! رنگ چهره‌ی همه‌ی ما پریده بود.
محمد فلاح پور

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۸
۹
صفحه بعد