بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور) | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

بریده‌هایی از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۷۵ رأی
۴٫۷
(۷۵)
عصر سه‌شنبه از قم حرکت می‌کرد. آن هم با پای پیاده! همه‌ی هفته برنامه‌ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار. عاشقانه می‌رفت به سمت مسجد جمکران برسد. جای‌جای این مسجد با صفا یاد و خاطره‌ی اشک و ناله‌های مصطفی را در خود حفظ کرده. در طول هفت
رعنا
نسیم خنکی که شب‌ها بعد از نماز در حرم حضرت معصومه (س) وزیدن می‌گیرد روح انسان را صفا می‌دهد. انسان در قم به خدا نزدیک‌تر است.
رعنا
میرزاعلی با تعجب خیره شده بود به مصطفی! بعد هم رو به من کرد و گفت: مرتضی تو به درد کار کردن می‌خوری، بعد مکثی کرد و گفت: اما این پسر به درد درس می‌خوره. درس خواندن تو وجود این پسره! گفتم: میرزا، اما خودش دوست داره بیاد سر کار، می‌خواد کمک‌خرج خانه باشه! با پایان دوره‌ی دبستان کم‌کم کتاب‌های علمی جای خود را به کتاب‌های مذهبی داد. روح پرسشگر او هیچ گاه آرامش نداشت. از همه چیز سؤال می‌کرد.
رعنا
قرآن می‌گوید: مؤمنان واقعی از هیچ چیز نه می‌ترسند و نه ناراحت می‌شوند.
•سیب•
وقتی صحبت مصطفی تمام شد حضرت آقای بهجت با حالتی خاص و همان لهجه‌ی همیشگی فرمودند: «شما پاسدار هستید!؟» بعد مکثی کرده و فرمودند: «پاسدار شما کیست!؟»
erfan
در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید که امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و برمی‌دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم.
سحر
چند تا کارت را هم برداشت و با برخی از دوستان راهی قم شد! وقتی برگشت پرسیدم این همه کار داریم. کجا رفتی!؟ مکثی کرد و گفت: شنیدی می‌گن به نیابت از حضرت زهرا (س) به زیارت فاطمه معصومه (س) بروید. من هم رفته بودم زیارت. بعد هم یکی از کارت‌ها را داخل ضریح حضرت معصومه انداختم. از همه معصومین به خصوص حضرت زهرا (س) دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند!
محمد فلاح پور
مصطفی ماشین را متوقف کرد و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت. صورتش را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است خندید و گفت: طوری نیست. مصطفی ادامه داد: می‌دانی چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. بعد گفت: این حاج آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردی. جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی دوباره ادامه داد: اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه‌ی اشکالات کار خودمان را می‌فهمیم. روحانیت متعهد حلّال مشکلات است. برای من جالب بود. مصطفی وقتی اشتباه کارش را فهمید قبول کرد. بعد هم پا روی نفس خود گذاشت. رفت و از او معذرت‌خواهی کرد. حتی در سخنی هم که به آن جوان داشت درس‌های زیادی نهفته بود.
محمد فلاح پور
بچه‌ها گفتند: حاج آقا ردّانی نیست! گفتم: یعنی چی!؟ کجا رفته!؟ گفتند: از نیمه‌شب تا حالا خبری از او نیست. شاید آدم‌های خان او را برده باشند! شاید ... خیلی ترسیدم. نماز صبح را خواندیم. با خودم گفتم: نباید شب را می‌ماندیم. اینجا امنیت نداشت. اما حالا چه کنیم؟! هنوز هوا روشن نشده بود. با رفقا از خانه بیرون آمدیم. پشت سرمان را نگاه کردیم. دو نفر از دامنه‌ی کوه پایین می‌آمدند. یک نفر یقه‌ی دیگری را گرفته بود و با سرعت می‌آمد. با تعجب به آن‌ها نگاه کردیم! وقتی به پایین رسیدند اضطراب و ترس ما برطرف شد! باور کردنش مشکل بود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه‌ی او را گرفته بود و با خودش به پایین می‌آورد! همه‌ی بچه‌های سپاه فهمیدند که مصطفی فقط یک روحانی و مبلّغ نیست. او پای کار که برسد یک فرمانده شجاع نظامی است.
محمد فلاح پور
سپاه تازه شکل گرفته بود. رفتیم برای مأموریت. این برای اولین بار بود که اسلحه به دست می‌گرفتم. اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه‌ی خود شکایت کرده بودند. خان با تفنگ‌چی‌های خود مردم را تحت فشار قرار می‌داد و اذیت می‌کرد. وقتی به روستا رسیدیم خبری از خان نبود. او با نیروهایش به کوهستان رفته بودند. ما هم مدتی در روستا ماندیم. ماندن بی‌فایده بود. رفتن به کوهستان هم بسیار خطرناک. برای شناسایی مقداری در کوهستان حرکت کردیم و برگشتیم. موقع غروب بود. مجبور شدیم شب را در روستا بمانیم. صبح با سر و صدای بچه‌ها از خواب پریدم. پرسیدم: چی شده!؟
محمد فلاح پور
هر چه مادر تلاش کرد بی‌فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی‌خورد! مادربزرگ نگاهی به مصطفی کرد وگفت: من مطمئنم این بچه مُرده! حال روحی همه‌ی ما به هم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یک‌دفعه مادر با صدای گرفته فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!!
shariaty
خواهرانم در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهراگونه زندگی کنید. شوهرانتان را به خدا وا دارید. ۱۳۵۹/۶/۲۸ مصطفی ردّانی‌پور
مهدی آقاجانی
اسلام منهای روحانیت اسلام نیست. و این سّد دشمن‌شکن را نگذارید بشکند و این حربه‌ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند. و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند. بدون روحانیت کاری از پیش نمی‌رود.
مهدی آقاجانی
می‌گفت: «شهادت یک انتخاب است. حاج رضا انتخاب کرد و رفت. باید ما شهادت را انتخاب کنیم نه اینکه او ما را.»
maasadi78
یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان ۱۵ خرداد بودم. آیت‌الله خامنه‌ای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خوانده‌اید؟ گفتند: بله. گفتم: ما داریم می‌ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند. صف غذا طولانی بود. اما مسئولان پادگان سفره‌ی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هر چه به ایشان اصرار کردند بی‌فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند. این را که گفتم خیلی خوشش آمد.
#دور_از_ذهن
مصطفی در همان ایام در نامه‌ای به یکی از فرماندهان جبهه در کردستان نوشت: ... اسلام به کمّیت کار بها نمی‌دهد، بلکه به کیفیت آن می‌نگرد. ملاک امتیاز افراد را هم در سه چیز قرار داده: ـ تقوی؛ زیرا فرمودند: ان اکرمکم عندالله اتقیکم. ـ جهاد؛ زیرا «فضل‌الله المجاهدین علی القاعدین اَجرً عظیما.» ـ علم با عمل. و همه‌ی این‌ها در پرتو تقوای الهی است که مورد قبول خداوند قرار می‌گیرد، زیرا «انما یتقبل الله مِنَ المتقین.» از اینجاست که ارزش جهاد اکبر معلوم می‌شود. در جهاد اکبر دیگر برتری‌جویی و خودخواهی و شهرت‌طلبی پیش نمی‌آید. اما در جهاد اصغر ممکن است انسانی مغرور به قدرت خود و از خدا غافل شود. لذا امروز کار کردن در کردستان ارزش والایی دارد ...
#دور_از_ذهن
ایمان و عمل را با هم توأم کرده بود. علت تأثیر کلامش در همین نکته است.
#دور_از_ذهن
در کردستان، در منطقه‌ی جنوب و در عملیات‌های مختلف با توسل به امام زمان (عج) پیروزی‌های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد. او هر چه داشت نتیجه‌ی ارتباط معنوی با امام زمان (عج) بود.
#دور_از_ذهن
گریه‌ها و نمازهای خالصانه‌ی آقا مصطفی در جمکران تا مدت‌ها روح معنوی را در او تقویت می‌کرد. در راه اشک می‌ریخت. ناله می‌کرد. آقا را صدا می‌کرد و یقیناً جواب می‌گرفت! به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هر کجا که رسید نتیجه‌ی همین توسلات جمکران بود.
#دور_از_ذهن
عاشقانه می‌رفت به سمت مسجد جمکران برسد. جای‌جای این مسجد با صفا یاد و خاطره‌ی اشک و ناله‌های مصطفی را در خود حفظ کرده.
#دور_از_ذهن

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان