بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کویر | صفحه ۷ | طاقچه
کتاب کویر اثر علی شریعتی

بریده‌هایی از کتاب کویر

نویسنده:علی شریعتی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۴۲ رأی
۴٫۴
(۴۲)
از زاویۀ نگاه من به این دنیا بنگر! با کاروان دل من، با زاد فرهنگ من، بر روی جادۀ تاریخ من و با تازیانۀ رنجها و شوقهای من بر سینۀ این کویر بران!
•)•
وانگهی برای آن گروه از «فرزندان آدم» که «هبوط» را برای نوع خویش فاجعه‌ای می‌شمارند، کویر سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آدمی است که به آن «میوۀ ممنوع» نزدیک شده است؛
•)•
اما آن که مسئول است، مسئول ساختن، نباید ویران کردن را بیاموزد؟
•)•
آیا این همه «رنج»، «نفی» و «عبث» را بر جان این نسلی ریختن ـ که سرشار جوانی و امید و ایمان، برخاسته است تا «برود» و «برسد» و «بسازد» ـ مسموم کردن و بیمار ساختن نیست؟
•)•
این کلماتی که هرکدام، «پاره‌ای از بودن من است» و نه عملیات و عقلیات که عصاره‌های هستی من‌اند، در زیر این سنگ له‌کنندۀ عصارۀ زمانه، این «خراس» بی‌رحمی که با خرپوز بسته و چشم بسته‌اش بر روح و مغز و احساس و اعصابم می‌گردد و می‌گردد و می‌گردد و در پایان شب، به همان جا می‌رسد که در آغاز روز از آنجا به راه افتاده بود؛ و پیداست که در این «پوچی دوار»، این «خر» سفری در پیش ندارد و این سنگ را به جایی نمی‌برد و غایتی اگر هست، روغن کشیدن از ماست و نهایتی اگر هست، تفاله‌ای که از ما می‌ماند، در زیر دست و پای این شب و روز «وسواس خناسی» که بر مامی‌گذرد و «عمر» نام دارد!
•)•
«هر چه می‌نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. ای دوست! نه هر چه درست و صواب بُوَد، روا بُوَد که بگویند... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبوَد؛ و چیزها نویسم بی «خود» که چون «واخود» آیم، بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست! می‌ترسم ـ و جای ترس است ـ از مکر سرنوشت... حقا و به حرمت دوستی که نمی‌دانم که این که می‌نویسم راه «سعادت» است که می‌روم، یا راه «شقاوت»؟ و حقا که نمی‌دانم که این که نبشتم «طاعت» است یا «معصیت»؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی! چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن به غایت!
•)•
نمی‌گویم هر چه غمناک است عمیق است و جدی ـ که چنین نیست ـ بلکه هر چه عمیق است و جدی، غمناک است.
فاطمه
جهانی که ساکنان آن، سه خویشاوند ازلی‌اند: خدا، انسان و عشق این است «امانتی» که بر دوش آدم سنگینی می‌کند و این است آن «پیمانی» که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم و «خلافت» او را در کویر زمین تعهد کردیم. ما برای همین «هبوط» کردیم و این چنین است که به سوی او باز می‌گردیم.
فاطمه
خوشبخت، بدبختی است که آدم‌بودن خویش را پاک از یاد برده است؛ اما بدبخت ـ آن که هنوز سرگذشت خویش را به یاد می‌آورد ـ خوشبختی است که «رنج بودن» را همچنان حس می‌تواند کرد؛ چه، هنوز آدمی است و هر کسی «آدم» است، اگر هنوز فراموش نکرده باشد!
فاطمه
معبد که صاحب و مالک ندارد. صاحب معبد هم کسی شنیده است؟ اگر شنیده است حتماً آن معبد را دکان کرده‌اند و دین را کالا و عبادت را تجارت و... یارو، کاسبکاری که از ایمان مردم نان می‌خورد. ندیده‌ای «هنرمندان» ی را که پول می‌گیرند تا مردم را به خاطر پول‌دوستی سرزنش کنند؟
فاطمه
کتاب، از آنِ کتاب‌شناس و کتاب‌فهم است. کتابهای دنیا مال کتاب‌فهم‌های دنیاست، نه کتاب‌دارهای دنیا.
فاطمه
دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز خود را تا سطح بلندترین قلۀ عشقهای بلند، پایین نخواهم آورد.
فاطمه
با چه پشتگرمی تا قلب این دریای جمعیت می‌رفتم و در دیگران غرق می‌شدم؟ هر کسی را و هر چیزی را تحمل می‌کردم. من در پشت سر، برج و باروی استوار و نفوذناپذیر تنهایی را داشتم که هرگاه دیگران برایم تحمل‌ناپذیر می‌شدند و هرگاه زندگی می‌خواست گریبانم را به چنگ آورد، به درون این معبد پناه می‌بردم و درها را می‌بستم، راحت! ماه اگر حلقه به در می‌کوفت جوابش می‌کردم.
فاطمه
هر چه گشتم آنچه را که دل من سالهاست با آن آشناست نیافتم؛ و آن تنها عشقی است که «زادۀ انسان» است، که دیگر عشقها همه تحمیلی طبیعت است و مقتضای خلقت؛ چه این معشوقها را همه طبیعت برای ما تعیین می‌کند و غریزه ـ که مأمور وی است ـ ما را بی‌خویشتن وامی‌دارد که عشق بورزیم و تنها یک عشق است که آن «من ناب و آزاد و صمیمی» انسانی، آن خودِ خود ما، بی‌تحمیل طبیعت و بی‌اقتضای مزاج و مصلحت و منفعت، «انتخاب» می‌کند و آن کشش اسرارآمیز دو روحی است که طعم مرموز خویشاوندی شگفتی را ـ که ریشه در جهانی دیگر دارد ـ از یکدیگر می‌چشند و رنگ هم‌نژادی ماورایی‌ای را در سیمای هم می‌بینند و همچون دو هموطن، ناگاه در این کشور غریب زندگی، به تصادفی بر سر راه یکدیگر قرار می‌گیرند و در نخستین دیدار، یکدیگر را «باز می‌شناسند»؛
yumi
و تو چند گامی از «حاشیه» به درون آی و چشمهایت را با هر دو دستت سایه کن و بی آن که بخواهی «نقد فنی» کنی، به تماشای سرنوشتش بنشین. از زاویۀ نگاه من به این دنیا بنگر! با کاروان دل من، با زاد فرهنگ من، بر روی جادۀ تاریخ من و با تازیانۀ رنجها و شوقهای من بر سینۀ این کویر بران! تا به «بوی سخنم» نه به «دلالت الفاظم»، به دل این کویرها راه یابی و در صمیم این «صحرای عمیق» گم شوی و تنهایی و غربت و هراس و شکوه و بی‌کرانگی و ملکوت و زیبایی‌های وحشی کویر را تماشا کنی و از آنجا به «ماوراءالطبیعه» ی این «دنیا» و به «غیبِ» این غمها و شادیهای همه نزدیک و همه پیدا و همه روزمره، سرکشی؛ و آنگاه به نفرین و یا آفرین من بنشینی.
راحله حسنی
بگذار تا «شیطنت عشق» چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید، هرچند آنچه معنی جز رنج و پریشانی نباشد. اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل مکن.
راحله حسنی
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن به غایت! و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم، نشاید؛ چون احوال عاقلان نویسم، هم نشاید؛ و هر چه نویسم هم نشاید؛ و اگر هیچ ننویسم هم نشاید؛ و اگر گویم نشاید؛ و اگر خاموش گردم هم نشاید؛ و اگراین واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید... ... و اگر خاموش شوم هم نشاید»!
راحله حسنی
«درختان شجاعی که در جهنم می‌رویند.» اما اینان برگ و باری ندارند؛ گلی نمی‌افشانند؛ ثمری نمی‌توانند داد. شور جوانه‌زدن و شوق شکوفه بستن و امید شکفتن در نهاد ساقه‌شان یا شاخه‌شان می‌خشکد، می‌سوزد و در پایان به جرم گستاخی در برابر کویر، از ریشه‌شان برمی‌کنند و در تنورشان می‌افکنند و... این سرنوشت مقدر آنهاست.
yumi
آتش است، آتشین‌تر از هر آتشی، آتشین‌تر از همۀ آتشها، آتشی که پرتو یک زبانه‌اش آفرینش است؛ سایه‌اش آسمان است؛ جلوه‌اش کائنات است. گَردۀ خاکستر نازک و اندکش کهکشانهاست... چه می‌گویم؟!!! این است آتش عشق در خدا! یعنی چه؟ آتش عشق که این جوری نیست... پس این آتش دوست داشتن است. آری، آتش دوست داشتن است. عجب!؟ من هم مثل همۀ عارفها و شاعرها حرف می‌زدم! آتش عشق!؟ آن هم در خدا!؟ نه، آتش دوست داشتن است که داغ نیست، سرد نیست، حرارت ندارد، چرا که نیازمندی ندارد، که غرض ندارد
Maede Kh
فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب. دین به او آموخته بود که دنیا و هر چه در اوست، پلید است و دلهای پاک و روحهای بلند را نمی‌فریبد و در این منجلاب جز کرمهای کثیفی که از لجن مست می‌شوند و به نشاط می‌آیند، چیزی نیست.
Maede Kh

حجم

۳۶۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۶۰ صفحه

حجم

۳۶۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۶۰ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان