بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین انار دنیا | صفحه ۲۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین انار دنیا

بریده‌هایی از کتاب آخرین انار دنیا

۴٫۰
(۱۵۵)
آن‌ها از مرگ بیهوده و ناگهانی‌اش وحشت كرده بودند. با چشم خود دیده بودند که سریاس چگونه مرده و چگونه هیچ چیز از جای خودش نجنبید. او که در ماتم همه دوستانش می‌مرد، چگونه هیچ‌کس از چگونگی مرگ او نمی‌پرسد، و روز به روز بیش‌تر از یاد می‌رود.
خاک
او در روزگاری به سر برده بود که انسان پیوسته به مرگ خویش فکر می‌کرده است.
Hana
سبحان الله مثل آن‌كه همه دنیای ما، آن چیزهایی که عرق و خستگی و تشنگی هر روزۀ ما را دیده بودند، سنگ‌هایی که ما پا بر سرشان گذاشته بودیم هم از آن ظلم و جور که خارج از توان و جثه مردنی و درماندۀ ما بود به فغان آمدند. آن آسفالتی که به تعفن نفس و کثافت‌های ما عادت کرده بود، آن تیربرق‌های کج و معوج و فراموش شده... همه با ما همدردی می‌کردند.
Hana
چیزی در نگاهشان بود که مرگ و ابدیت و دریا و بیكرانگی را به یاد می‌آورد.
Hana
در آن روزگار زندگی یعنی ساختن دیوار و ظلمت، همه در کار ساختن دیوارند،‌ بین خانه‌ها، بین‌ کوچه‌ها، بین انسان و انسان، بین انسان و آسمان،‌ انسان و گل، انسان و ماه و شب، انسان و پرنده‌های صبح... همه‌چیز تبدیل به بن‌بست می‌شود. آدم‌ها همه به نحوی بی‌معنی در آرزوی بالا کشیدن دیوارها هستند، زندگی خلوتی همیشگی می‌شود. انسان جز در پشت دیوارها نمی‌تواند به تفکر بپردازد.
Hana
انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره‌ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز، یا صدای رادیو از پنجره‌ای، باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند. اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد، صدایی یا رنگی، دیگر نبودنش را حس نمی‌کنی
sahar
بیست و یک ‌سال درون شن، شب و روز مشغول پاک کردن خاطراتم بوده‌ام... بیست و یک‌ سال تكه تكه خودم را شب و باد و صحرا و آفتاب را... یادگارها و زندگی و تصورات آن گذشته کوتاهمان را پاک کرده‌ام... من ضعیف‌تر از آنم که بتوانم آزادی‌ام را به كار بگیرم. از من نترس... بیابان به تو می‌آموزد هیچ چیزی طلب نکنی... هیچ چیز. من مدت‌هاست روحی زاهدانه دارم... زاهدی که فقط دیدن شن سیرش می‌کند.
Hana
اما نیمه‌ای تاریک هم در گفتارش بود‌ که یک طوری درون خود گمت می‌كرد. همیشه تأثیری عمیق و بی‌اندازه سخت در همه چیز باقی می‌گذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمی‌خاست و در وجودت جا می‌گرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه می‌کرد،‌ مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری... مثل جداشدن برگی از شاخه‌ای بلند... اما مدتی که می‌گذشت درد خنجری به جا می‌گذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراك انسان‌ها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید... حس می‌کردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آن‌جا نمی‌خوابد.
Hana
برای اولین بار تنهایی خودش را حس می‌کند. اما از طرفی هم خوشحال است که مثل بچه‌های دیگر مادری ندارد تا گمش کند، پدری نیست که دنبالش سرگردان باشد، می‌تواند با خیال راحت تا آن طرف جهان برود و برگردد.
خاک
یکی از شروطی که خواهرها تعیین کردند، رابطه خواهر و برادری بود. آن شب آن‌ها قبل از برگشتن سریاس به خانه‌اش به او گفتند شرط این رفاقت آن است که تا ابد در مرز ابدی خویش بماند، به او گفتند که آن‌ها از آن دختران نیستند که ابتدا به پسرها می‌گویند شما برادر مایید و بعد در دل آرزوهای دیگری را می‌پرورانند یا به آن‌ها بگویند شما داداش ما هستید و تمام شب به فكر او باشند. آن‌ها دو نفرند و عهد و پیمان برایشان مفهوم دارد؛ حرف شرف است بالاتر از هر شرف دیگری. خیانت را هرگز نمی‌پذیرفتند.
خاک
حس می‌کردم اشیای آن قصر تنهایی مرا می‌کشند. من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دكور، دنیایی که یک انسان غیر از سایه‌اش هیچ چیز دیگری نداشت كه امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این می‌اندیشیدم که تهی بودن، خام بودن،‌ نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است.
Hana
اگر بیست و یک ‌سال در اتاقی در بیابان بمانی یاد می‌گیری چگونه روز خودت را پر کنی، چگونه برای خودت کاری درست کنی؛ مهم‌ترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در می‌آورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست.
Hana
معصومیت دو حس جداگانه به تو می‌بخشد یک‌بار حس می‌کنی هیچ نیستی و ناتوانی، معصومیت تو هم به معصومیت خرگوشی شبیه است در گله‌ای گرگ. بعضی وقت‌ها هم نه، حس می‌کنی با تمام آن جنگ‌ها باز هم پاک مانده‌ای...
خاک
خیلی زمان می‌خواست تا یاد بگیرم انتظار نکشم... آه هیچ هنری از این سخت‌تر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی...
خاک
برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود می‌كند... به تملک زمین در‌می‌آییم... به تملک اشیای موقتی و کوچک... این‌جا آدمی در جزئیات غرق می‌شود. معانی بزرگ را فراموش می‌کند.
خاک
پدر بودن آغوش گشودن است. اما من مشتی خاک سیاه بودم... چشمی كه تمام چشم‌اندازش بیابان بود. حس می‌کردم نزدیک شدنم به دیگران و قضاوت کردن در باره آن‌ها، نزدیکی و قضاوت کسی است که زندگی را همیشه چون صحرا می‌بیند.
خاک
آن چیزی که مرا وادار می‌کرد تا بدون اندوه به آن یگانه انسان که بعد از خود به جا گذاشته بودم نیندیشم ایدۀ مرگ خودم بود. مطمئن بودم در آن مدت طولانی من مرده‌ام و همه دنیا مرا فراموش کرده است، این خیال که مرده‌ای و دیگران بی‌تو زندگی می‌کنند و زندگی آن‌ها روال طبیعی خود را در پیش گرفته، آسودگی بزرگی به انسان می‌بخشد. وقتی کسی در انتظارت نیست، بهشتی است بیكران برای تو. بعد از سال ششم دیگر مطمئن بودم سریاس صبحدم به مرگ و نبود من عادت کرده است. مرگ هم مانند زندان نوعی خوکردن است. انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره‌ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود.
خاک
تا سال هفتم روزها را می‌شمردم. صبح یک روز بیدار می‌شوی و ناگاه می‌بینی همه چیز در تو به هم ریخته است... از ابتدا ثانیه به ثانیه همه چیز را به طور منظم کنار هم می‌چینی. امّا دگربار که بیدار می‌شوی باز می‌بینی همه چیز را قاتی كرده‌ای، نمی‌دانی یک سال است یا یک قرن که آن‌جایی،
خاک
من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمی‌توانست جایگزینم باشد. چیزی که در هیچ‌یک از سیاستمداران دوست و حاکمان دشمنش وجود نداشت. موجود زنده‌ای که نمی‌دانست در آن سال‌ها چه اتفاقاتی افتاده. کسی که زبان می‌گشاید و از شن و سکوت و باد و ستاره حرف می‌زند. او نمی‌خواست که تنها قدرت و توانایی و لذت‌ها در تملکش باشد. می‌خواست زیبایی و معصومیت و حکمت هم در تملک او باشند.
Mitra
درون اتاق، در خلوت خودم به روشنایی و تاریکی‌ها می‌اندیشیدم، با صدای بلند با خود حرف می‌زدم، صدایم تنها صدایی بود که حس می‌کردم با آن آشناترم... بر این باورم آن‌هایی که زیاد با خود حرف می‌زنند، آرام‌آرام اسیر صدای خودشان می‌شوند، من هم اسیر خودم شده بودم.
Mitra

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

حجم

۳۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۹۱ صفحه

قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰
۲۰%
تومان