بریدههایی از کتاب آخرین انار دنیا
۴٫۰
(۱۵۵)
سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی، میفهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. میفهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که میتوانی دیگر به آرزوهایت فکر نکنی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی.
hedgehog
من هرروز پیش از آنكه جرعهای آب بخورم ساعتها آن را بو میکشیدم، چه کسی میگوید آب بو ندارد. کدام احمق میگوید آب بو ندارد. من با بو کشیدن آن آب تمام دنیا را بو میکشیدم. ماهی را بو کشیدم، آنقدر عمیق بو میکردم که به پنهانترین و اسرارآمیزترین بوهای دریا میرسیدم.
hedgehog
تو این عذاب بزرگ را درک نمیکنی که سال به سال به فکر دیدن گلی بیفتی، یا در زندانی به سر بری که درست وسط دریای بیکرانی از شن قرار دارد و تو به خیال زنده هستی، در خیال سیب میخوری و در خیال اناری را در دست میگیری... و شبهایی هست که حاضری تمام زندگیات را با بوی اناری تاخت بزنی. یا نیمهشب از خواب میپری و میبینی سلولت از بوی گلابی لبریز است و هذیانگویان برمیخیزی و دلت برای آب تنگ میشود. در بیابان عجیبترین چیز دبۀ پرآبی است که برایت میآورند... با آب است که میفهمی دنیا وجود دارد. با آب میفهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست...
hedgehog
تو نمیتوانی درک کنی چقدر برایم سخت است که به آدمکی کوچک در این جهان پهناور تبدیل شوم... مظفر صبحدم به من یاد بده چگونه آدم کوچکی شوم، چگونه به اصل خودم برگردم.
hedgehog
در آن هنگامه سرم را بلند کردم و آسمان را دیدم. میلیونها ستاره را دیدم... ناچیز بودنم را در برابر جهان حس کردم... جای خودم را در دنیا پیدا کردم، در آن لحظه فکر کردم سالهای سال است که ستاره ندیدهام... سالهای سال است که فرصت نداشتهام به آسمان فکر کنم... به ماه نگاه کنم... نه... آن زمان فهمیدم من نیمی از آن جهان را باختهام... عمرم میگذرد و فرصت اندیشیدن به چیزهایی که در این جنگ و کشتار میگذشت را ندارم... آن شب سرم را به سنگی زدم و فریاد کشیدم. واژه «دنیا»، کلمهای پوچ و تصنعی و بیمعناست.
hedgehog
مرا گذاشته بود تا هر وقت شرایط روحی و خواستههایش به آرامش رسیدند، هر زمان که روحش به سخن درمیآمد، بیاید و از من چیزی یاد بگیرد. من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمیتوانست جایگزینم باشد.
hedgehog
درون اتاق، در خلوت خودم به روشنایی و تاریکیها میاندیشیدم، با صدای بلند با خود حرف میزدم، صدایم تنها صدایی بود که حس میکردم با آن آشناترم... بر این باورم آنهایی که زیاد با خود حرف میزنند، آرامآرام اسیر صدای خودشان میشوند، من هم اسیر خودم شده بودم.
hedgehog
چند روزی هنگام غروب میان درختها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا میترساند. جرئت شنیدن صدای پرندهها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس میکردم فریادهای درون شنها با زندگیام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمیرسید آن درختها تمامشدنی باشند، اینگونه مینمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله میدهد.
hedgehog
بیابان و سیاست هر دو مثل همند، دو زمین که چیزی از آن نمیروید.»
elyas
زندانم اتاقی بود دور از جهان، اتاقی کوچک در میان دریایی از شن... اتاقی کوچک در محاصرۀ آسمان و بیابان. زمانی در تمامی وطنم به خوفناکترین اسیر مشهور بودم، بیگانه با دنیا در انتهای مملکت، جایی که خدا بندگانش را فراموش میكند. آنجا که زندگی تمام و مرگ آغاز میشود. آنجا که حتا از رنگ یک ستاره تهی بود... مرا جا گذاشته بودند.
elyas
روزنامهنگار از زیباسازی شهرها و تمیزی پیادهروها و مرمّت راهها برای اتومبیلها صحبت میکرد اما سریاس از جوانی به هدررفتۀ خودش و پژمردگی بچههایی حرف میزد که به علت نبود امکانات مجبور بودند در گندابها خودشان را بشویند. روزنامهنگار از بازگشت روستاییان به دهات حرف میزد و سریاس از رجعت انسان به زندگی انسانی صحبت میکرد. روزنامهنگار از مزارع ویرانی حرف میزد که انتظارشان را میکشید و سریاس از آن هزاران بچه و جوانانی سخن میگفت که دیگر نه در شهر و نه در روستا توش و توان زندگی نداشتند. حالا که فکر میکنم میبینم آنها بچههایی بودند که در نقشههای جغرافیایی سرگردان بودند... مثل ما که ده روز است در این دریا سرگردانیم... آن شب آنطور که بچههای دستفروش حکایت میکردند، سریاس آن روزنامهنگار را به زانو درآورد
آیه
اشک کسی که همه چیز دور بر خودش را ویران کند و آن چیزی را که دنبالش است پیدا نکند. اشکهای اکرام مثل اشک باغبانی بود که پلاسیدن و پژمردن گلهایش را ببیند. اشکهای یعقوب مثل اشک مردی بود که در همان باغ دنبال غنچه افسانهای و خیالی خودش تمام گلهای دیگر را لگد کند
آیه
چندین سال است که اینطور به رؤیاهایم ادامه دادهام... اسیری را آزاد میکنم. برای پیرزنی مواجبی دست و پا میکنم، برای جوانی توشۀ سفر فراهم میکنم. کسانی از گروههای دیگر را مخفی میکنم، حالا هر کاری که معنایی داشته باشد انجام میدهم... چیزی که کمکم کند در این شب دراز و ظلمانی تنها نمانم... چیزی که یاریم کند تا حس کنم زندهام...
آیه
در زندگی آنها آوازخوانی نوعی عبادت شده بود. آنها دختران روزگار عجیبی بودند، به خدا اعتقادی نداشتند ولی عمیقاً به آوازخوانی اعتقاد داشتند.
hedgehog
مانند آن بود که در اشک پرندهای، ستاره ستاره تمام روشناییاش را بیرون بکشی...
hedgehog
به دستهایش نگاه کردم و فهمیدم راست میگوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف میزد من به چشمان و دهانش نگاه نمیکردم، بلکه به دستهایش نگاه میکردم، یا اشیای دور و برش را تماشا میکردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهرهاش بودند. چون هرگز نمیدانستند راست میگوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که میدانستم هنگامی که حرف میزند باید به دستهایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند
hedgehog
«آزادی ما را میکشد... اگر هشیار نباشیم ما را نابود میکند.»
hedgehog
بیابان به تو میآموزد هیچ چیزی طلب نکنی... هیچ چیز. من مدتهاست روحی زاهدانه دارم... زاهدی که فقط دیدن شن سیرش میکند.
hedgehog
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فكر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنكه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنكه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنكه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میكرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری... مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند... اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراك انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید... حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت كه كردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد.
hedgehog
«بیرون هیچکس زنده نمیماند، آدم پاک و درستکار نمیتواند بیرون زندگی کند. مرض بدی دنیا را فراگرفته، مرضی که نه اسمی دارد و نه تعریفی... تو فرض کن طاعون، هر چه اسمش را میخواهی بگذار. اما تو همینجا بمان...، تا امکانش هست اینجا بمان... اینجا از هر مکان دیگری امنتر است.»
hedgehog
حجم
۳۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
حجم
۳۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
قیمت:
۱۹۵,۵۰۰
۱۵۶,۴۰۰۲۰%
تومان