بریدههایی از کتاب ژاک قضا و قدری و اربابش
۳٫۹
(۲۲)
من میدانم فیلسوفها از نژادی هستند که برای بزرگان تحملناپذیرند، زیرا جلوشان زانو نمیزنند؛ همچنین برای قضات که تن به دخالت آنها در احکام صادرهشان نمیدهند؛ برای کشیشها که بهندرت آنها را در کلیسا میبینند؛ برای شاعران بیاخلاقی که فلسفه را ابلهانه تبر هنرهای زیبا میپندارند، و برای آنهایی که هجونامههای نفرتانگیز مینویسند اما درواقع چاپلوسی میکنند؛ برای مردم که همواره برده فرمانروایان مستبدی هستند که آنها را سرکوب میکنند، شیادانی که کلاه سرشان میگذارند، و دلقکهایی که سرگرمیشان را فراهم میآورند.
آرمان
اگر کمتر حرفی است که درست فهمیده شود، از آن بدتر این است که اعمالمان هم درست قضاوت نمیشوند.
آرمان
چون کسی نمیداند آن بالا چه نوشتهاند، پس نمیداند چه میخواهد یا چه باید بکند، در نتیجه دنبال هوسش میرود و اسمش را میگذارد عقل، در صورتی که عقل همیشه چیزی نیست جز هوس خطرناکی که گاهی به خیر میکشد و گاهی به شر.
آرمان
آقا، شما راهی بلدید که بشود این سرنوشت رقم خورده را پاک کرد؟ آیا میشود من خودم نباشم؟ و اگر من خودم باشم مگر میشود رفتارم جز این باشد؟ مگر میشود هم خودم باشم و هم کسی دیگر؟ مگر از وقتی که بهدنیا آمدهام همه چیز حتی یک لحظه هم جور دیگری بوده؟ هر چقدر دوست دارید برایم موعظه کنید، شاید حرفهایتان درست باشد، اما اگر روی پیشانی من یا آن بالا نوشته باشند که حرفهایتان را قبول نکنم، چه کاری از دستم ساخته است؟
آرمان
ارباب: پس تو عاشق هم شدهای؟
ژاک: البته که شدهام!
ارباب: آن هم بهخاطر یک تیر؟
ژاک: بهخاطر همان یک تیر.
ارباب: تا بهحال یک کلمه هم به من نگفته بودی.
ژاک: البته که نگفته بودم.
ارباب: خب چرا؟
ژاک: چون این ماجرا را نه زودتر میشد گفت، نه دیرتر.
آرمان
آن بالا نوشته که در تمام روزهای زندگیتان، تا روزی که زندهاید حدس بزنید، و تکرار میکنم، اشتباه کنید.
atoosa
مادام دولاپوموره بهخاطر متانت رفتار از احترام زیادی در اجتماع برخوردار بود؛ اما وقتی به عشق مارکی دِزارسی جواب مثبت داد، مردم گفتند خودش را کوچک کرده و این زن فوقالعاده هم سرانجام تا حد ما تنزل کرده... مادام دولاپوموره متوجه لبخندهای تمسخرآمیز اطرافیانش میشد؛ شوخیهایی را که دربارهاش میشد، میشنید؛ بارها از فرط شرم سرخ شد و چشم به زمین دوخت؛ شربت تلخی را نوشید که برای زنانی تدارک میبینند که نجابتشان همیشه خار چشم و مایه هجو زنان زشتکار دور و برشان بوده است؛ متحمل جار و جنجالی شد که برای انتقام گرفتن از خشکهمقدسهای زاهدنما بهپا میکنند
کاربر ۱۵۱۸۰۹۴
ژاک: ارباب جان، آدم نمیداند در زندگی از چه خوشحال باشد و از چه غمگین. به دنبال خیر، شر میآید و به دنبال شر، خیر. ما زیر آنچه آن بالا نوشته شده در جهالت بهسر میبریم و آرزوها و خوشحالیها و ناراحتیـ هایمان یکی از دیگری احمقانهتر است. وقتی گریه میکنم اغلب به این نتیجه میرسم که ابلهم.
ارباب: وقتی میخندی چطور؟
ژاک: باز هم فکر میکنم که ابلهم
rain_88
ــ چیزی به بچهها یاد میدهید؟
ــ خیر، خانم.
ــ نه خواندن، نه نوشتن، نه تعلیمات دینی؟
ــ نه خواندن، نه نوشتن، نه تعلیمات دینی.
ــ آخر چرا؟
ــ برای این که به من کسی چیزی نیاموخت، اما نادانتر از بقیه نیستم. اگر آنها هم باهوش باشند، میشوند مثل من، و اگر احمق باشند، هر چه یادشان بدهم فقط احمقترشان میکند...
rain_88
ژاک: هنوز هم به شنیدن این داستان علاقه دارید؟ اما شاید فرماندهم هنوز زنده باشد.
ارباب: چه ربطی دارد؟
ژاک: دوست ندارم از زندهها حرف بزنم، چون گاهی آدم از اینکه خوب و بدشان را گفته است خجالت میکشد؛ اگر خوبشان را بگویی شاید بد از آب دربیایند، اگر بدشان را بگویی شاید خوب از آب دربیایند.
ارباب: نه انقدر در مجیزگویی دست و دلباز باش و نه انقدر در انتقاد تلخ؛ همه چیز را همانطور که هست بگو.
rain_88
حجم
۲۴۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۵۸ صفحه
حجم
۲۴۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۵۸ صفحه
قیمت:
۱۹۶,۰۰۰
تومان