بریدههایی از کتاب اطلس ابر
۳٫۳
(۱۳)
«الآن دیگه آئورروا هاوس خونهی شماست جناب کاوندیش. امضای شما این حق رو به ما میده که از شما انتظار تبعیت داشته باشیم. و دیگه هم در مورد خواهر من با این لحن صحبت نکنید.»
«تبعیت؟ امضا؟ خواهر؟»
«اسناد مربوط به حفاظت اموال که دیشب امضا کردین. توی کاغذهای مربوط به اقامتتون.»
«نه، نه، نه. اونها برای دفتر ثبت هتل بود! مهم نیست، همهاش کاغذبازیه. من بعد از صبحونه از اینجا میرم. نه قبل از صبحونه، بوی آشغال میآد! خدایا، وقتی برگردم عجب ماجرایی دارم که موقع مهمونیها تعریف کنم، البته بعد از این که برادرمو با دست خودم خفه کردم.
زهرا۵۸
یه سوتفاهم مضحک پیش اومده.»
«واقعا؟»
«بله واقعا. من دیشب با این خیال که آئورورا هاوس یک هتله به اینجا اومدم. برادرم اینجا رو برام رزرو کرده... ولی میدونین ظاهرا قصد شوخی داشته. هر چند که اصلا و ابدا خندهدار نیست. حقهی کثیفش فقط به این خاطر گرفت که یه راستافاریایی توی آدلستروپ یه پُک از سیگار منحوساش به من داد
زهرا۵۸
صبح که برسد زندگیام از نو آغاز میشود.
زهرا۵۸
بینی، ابروها و لبهای صاحبش چنان با تزئینات فلزی سوراخ سوراخ شده بود که یک آهنربای قوی میتوانست در یک آن صورت او را تکه تکه کند. این جور آدمها زیر ردیابهای فرودگاه چه میکنند؟
زهرا۵۸
یأس آدم را به تمنای شیوهای از زندگانی وا میدارد که هرگز نیازموده
زهرا۵۸
برای رسیدن به قطار بعدی پیش از به راه افتادنش، تقلای زیادی لازم بود- که تازه کاشف به عمل آمد حرکتش لغو شده! اما «خوشبختانه» قطار قبلی آن قدر تاخیر داشت که هنوز حرکت نکرده بود. تمام صندلیها پر شده بود و مجبور بودم خودم را به یک دستگیرهی سه اینچی بچلانم. وقتی ترن به حرکت درآمد، تعادلم را از دست دادم، اما یک تودهی انسانی مانع از به زمین افتادنم شد. همگی همانطور نیمه افتاده و اریب ماندیم.
زهرا۵۸
در ایستگاه، وقتی خواستم بهای بلیط سفر نیمهکاره دیروز را پس بگیرم، دوباره الم شنگهای به راه افتاد. بلیط فروشی که کورکهای صورتش جلوی چشم من میترکیدند، درست مثل همقطارهایش در ایستگاه کینگکراس لجوج و کودن بود. گویا این کمپانی همگی آنها را از یک سلول بنیادی شبیهسازی میکند. چیزی نمانده بود فشار خونم رکورد بزند. «منظورت چیه که بلیط دیروز امروز اعتبار نداره؟ تقصیر من نیست که قطار خراب شده!»
«تقصیر ما هم نیست. شرکت ساوثنت قطارها رو اداره میکنه. ما مال شرکت تیکت-لردز ایم، ببینین.»
«پس من به کی باید شکایت کنم؟»
«خب ساوثنت لوکو به یه شرکت توی دوسلدورف تعلق داره که اونم خودش مال یه شرکت تولید موبایل توی فنلانده، پس بهتره یقهی یکی رو توی هلسینکی بگیری. باید بری خدا رو شکر کنی که قطارت از ریل خارج نشده. این روزها زیاد پیش میآد.»
زهرا۵۸
رویایی شفاف مراقب کودک پناهجویی بودم که میخواست سوار یکی از این جانورهایی شود که در گوشهی سوپرمارکتهای میگذارند و باید پنجاه پنی داخلشان بیاندازی. من گفتم: «اوه، باشه»، اما وقتی سوارش شد، به نَنسی ریگان تبدیل شد. من مانده بودم جواب مادرش را چه بدهم.
زهرا۵۸
وقتی بالاخره به ایستگاه کمبریج رسیدم، دنبال یک باجهی تلفن گشتم تا به آئورورا هاوس اطلاع دهم که تا فردا منتظر من نباشند، اما دو تلفن اولی تخریب شده بودند (فکرش را بکنید در کمبریج!) و تازه وقتی به تلفن سوم رسیدم به نشانی نگاهی انداختم و دیدم که دنهولم یادش رفته شمارهی تلفن آنجا را برایم بنویسد.
زهرا۵۸
تیموتی پیر در اینجا برای خوانندگان جوانترش توصیهای دارد: زندگیتان را در مسیری هدایت کنید که وقتی قطارتان در خزان زندگی خراب میشود، ماشین گرم و نرمی داشته باشید که یک عزیز-یا یک حقوق بگیر، فرقی نمیکند- با آن به دنبالتان بیاید و شما را به خانه ببرد.
زهرا۵۸
اورسلا. اورسلای من.
این پیرزن چست و چابک را ببین! در خاطرم او یک روز هم پیر نشده بود- چه گریموری جوانیاش را نابود کرده بود؟ (همانی که جوانی تو را نابود کرده، تیم.)
زهرا۵۸
گردنکلفتها به بیرون لشکرکشی کردند و از روی در از جا درآمدهی خانهام بیرون رفتند. ادی برگشت تا نکتهای را گوشزد کند. «درموت پاراگراف قشنگی توی کتابش داره. در مورد کسایی که توی پرداخت وامشون کوتاهی میکنن.»
خوانندهی کنجکاو میتواند به صفحهی ۲۴۴ کتاب مشت در دهان رجوع کند که در کتابفروشیهای محلی قابل دسترس است.
زهرا۵۸
موفقیت نوکیسهها را به طرفهالعینی سرمست میکند.
زهرا۵۸
در نمایشگاه کتاب فرانکفورت کسانی من را تحویل میگرفتند که تا پیش از این سلامم را هم جواب نمیدادند. عنوان زشت «ناشر بیخود» جایش را به «سرمایهگذار خلاق» داد. بعد از آن هم حقوق ترجمه یکی یکی برای واگذاری به فروش رسیدند. ناشران آمریکایی، شکر خدا، عاشق این کتاب شدند و یک حراج آن در سوی اقیانوس اطلس هم باران رحمت را نصیب ما کرد. بله حقوق انحصاری این غاز تخم طلایِ اسهالی تنها به من تعلق داشت! پول خروارخروار جوری به حسابهای خالی من خالی میشد که انگار کل دریای شمال به آبگذر هلند سرازیر شده باشد.
زهرا۵۸
«مشت در دهان» در واقع یک سرگذشت داستانی خوش پرداخت بود. کرکسهای فرهنگی در برنامههای تلویزیونی آخر شب و اول صبح، در مورد زمینههای سیاسی-اجتماعی آن بحث میکردند. نئونازیها آن را به خاطر خشونت بیحد و حصرش میخریدند. زنان خانهدار ورسسترشایر آن را به خاطر سرگرمکننده بودنش میخریدند. هوموسکسوالها به خاطر وفاداریهای قبیلهایاش به سراغ آن میرفتند. ظرف چهار ماه نود، بله نود هزار نسخه از آن به فروش رسید و منظور من هنوز نسخههای گالینگور کتاب است. همین حالا که مشغول نوشتن هستم فیلمی از روی کتاب در حال تهیه شدن است.
زهرا۵۸
بعد از آخرین پرواز فلیکس فینچ بخت و اقبال به من رو آورد. به مرحمت تبلیغاتِ مجانی و دلچسب، «مشت در دهان» به صدر جداول فروش رسید و تا زمانی که درموت به پانزده سال حبس در زندان وُرموود اِسکرابس محکوم شد، این روند ادامه داشت.
نتیجهی دادگاه در هر دو نوبت اخبار ساعت نه پوشش داده شد. سر فلیکس با مردنش از یک خودبین مغرور با درکی استالینیستی از هنر، به محبوبترین هنرشناس بریتانیا بدل شده بود.
زهرا۵۸
هوش و حواس جمعیت ناگهان به جا آمد. صداهای خفه، آه خدایاها و فرار به سمت پلکان. وحشتناکترین هیاهو! در سر من چه میگذشت؟ صادقانه؟ وحشت. قطعا. شوک؟ مطمئنا. ناباوری؟ ترس طبیعی؟ نه واقعا.
حاشا نمیکنم که پشت این حادثهی غمبار و شب سیاه، کورسوی امید و سپیدی میدیدم. توی دفترم واقع در هِیمارکت، نود و پنج بسته از کتاب «مشت در دهان» فروش نرفته خوابیده بود؛ خاطرات پرشورِ کسی که به زودی شهیرترین قاتل حالِ حاضر بریتانیا میشد.
زهرا۵۸
یقهی فینچ را گرفت و پیچاند، پایش را جلوی او سد کرد و مثل یک جودوکار این کلهی گندهی عالم رسانه را که کوتاهتر از آنچه که به نظر میآمد، از روی بنفشههای فرنگی روی نردهی بالکن به قعر تاریکی شب پرتاب کرد.
فریاد فینچ- و زندگیاش- دوازده طبقه پایینتر با صدای مچاله شدن چیزی فلزی ساکت شد. نوشیدنی کسی روی فرش پخش شد.
درموت داستر هاگینز یقهاش را صاف کرد، از روی ایوان خم شد و فریاد زد: «خب حالا کار کی بیخود و بیجهت و کاملا فراتر از باور تموم شد؟»
جمعیت مات و مبهوت راه را برای قاتل که به سمت میز تنقلات میرفت، باز کرد.
زهرا۵۸
«دارم فکر میکنم جایزهاش چی میتونه باشه؟» با فروکش کردن تشویقها فینچ پوزخند زد. «یه نسخهی امضا شده از کتاب غیربازاریِ مشت در دهان؟ آخه تعداد چندانی از اون باقی نمونده.» همپالکیهای فینچ خندهای جیغمانند سر دادند و کمیسرشان را تهییج کردند. «یا این که برندهی یه پرواز رایگان به یه کشور آمریکای لاتین میشم که معاهدات استرداد مجرمین توش رعایت نمیشه.»
«آره عزیز»-درموت چشمکی زد- «پرواز رایگان دقیقا چیزیه که برنده شدهی.»
زهرا۵۸
باید از درختانی که برای چاپ رمانِ پرنخوت زندگینامهایاش قطع شدهاند عذرخواهی کند.
زهرا۵۸
حجم
۶۷۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۶۲۴ صفحه
حجم
۶۷۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۶۲۴ صفحه
قیمت:
۱۴۰,۰۰۰
تومان