بریدههایی از کتاب دست درازتر از پا
۳٫۸
(۳۶)
شهرمان کثیف است!...
دستم را به نردههای شهرنمیکشم...
به دیوارهای این شهر تکیه نمیکنم...
با چوب درختان اینجا عصا نمیسازم و برای برخاستن به آن تکیه نمیکنم...
شهر ما کثیف است! حتی کثیف گریه میکند! جویهایش را تو اگر ببینی به تمام ماهیان خواهی خندید!...
شهرمان دودی رنگ است... یا خاکستری...هر چه که هست سفید نیست... بنفش نیست...خوش بینانه اش صورتی چرک است...
شهر من کثیف میگرید و من تا به حال لبخندش را ندیدهام
رعنا
این فضا هرگز مرا از پا در نخواهد آورد، وقتی نگاهبانش تو باشی...
هنرمند هنردوست
اشکهایت را پاک کن...
این جماعت عمریست کلاهشان را سفت چسبیدهاند که باد نبرد، برای همین است که کسی کلاهش را بالاتر نمیگذارد...
:)
من در این شهر که حتی یک درخت آبنبات هم ندارد به چه چیز دل خوش کنم؟!
• Khavari •
تنها افتاده بودم...
نه در جزیرهای متروک...نه ناکجا آبادی که خیال میفهمید...
من درست همینجا در همین نقطهای که شعاعی یک متری شدم، تنها افتاده بودم...
💜ghazal💜
حس آن کودکی را دارم که هواپیما را صدا میکرد اما صدایش به آسمان نمیرسید ...
میدانست نمیرسد اما باز هم از سر ذوق با تمام وجودش فریاد میزد...
maryam
و خوشا بر تو که رفتی ...
مادربزرگ علی💝
یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!...
مادربزرگ علی💝
شهر ما کثیف است! حتی کثیف گریه میکند! جویهایش را تو اگر ببینی به تمام ماهیان خواهی خندید!...
fateme
نگران
تا خود صبح نگران بود که قرص ماه به اندازهٔ کافی اتاقش را روشن نکند!...
خورشید که آمد، بازهم خواب ماند!
هنرمند هنردوست
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
nardoon
آدم خطرناکی بود!...
پرنده را در قفس نگه میداشت و ماهی را در تنگ آب!...
و تمام عمرش به آزادی میاندیشید!!!...
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
هنوزهم کفشهایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!...
مارتینوس بایرینک
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
چرا نمیفهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!...کف دستهایشان رد گلوی همان
دیوانه است که از یک نگاهشان به بعد، دیگرهرگز نخندید!!!...
مینا
دل من یک آسمان، پر ابرست...
هر نفس یک دردست بس عمیق و سنگین...
هر نفس یک تیرست بر دلم، کو تسکین؟
من در اینجا ماندم، خسته و دل غمگین...
_SOMEONE_
او نمیخواست در زمینی دفن شود که آنها قدم بر میدارند...
حلقهای از آتش مهیا کردند تا او را زنده زنده بسوزانند...
آخرین خواستهاش را که پرسیدند از آنها خواست خاکسترش را به باد بسپارند...
آخر او میدانست که آنها عمریست اعتقاداتشان را بر باد دادهاند...
saleh
هی هی هی!...چرا نمیفهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!...کف دستهایشان رد گلوی همان
دیوانه است که از یک نگاهشان به بعد، دیگرهرگز نخندید!!!...
هدیهٔ دریا
شهر سوخته بود...
آنها سوخته بودند...اما در آتشی که دودش در چشم ما میرفت...!
Hana
باید چیزی میگفتم...
او راست میگفت که هیچ چیز من به آدم نبرده!
من بیشتر از اینکه به حرفهایم فکر کنم به سکوتهایم فکر میکنم...
یک نقطهٔ کوری در شهر وجود دارد که درست همانجا تو با یک فریاد تمام میشوی و سکوتهای من
دیوانهام میکنند!...
nardoon
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان