بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دست درازتر از پا | صفحه ۱۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دست درازتر از پا

بریده‌هایی از کتاب دست درازتر از پا

امتیاز:
۳.۸از ۳۶ رأی
۳٫۸
(۳۶)
تا خود صبح نگران بود که قرص ماه به اندازهٔ کافی اتاقش را روشن نکند!... خورشید که آمد، بازهم خواب ماند!
tasnim
زیر آوار زیستن تو میدانی چیست؟ زیر آوار زیستن بیهوده زیستن است...بیهوده بودن... و وای از روزی که بنویسم بیهوده ماندن!
maryam
می‌شود روزی شوم عاری ز هر درد فراق؟ می‌شود بالین من پر ز هوای اشتیاق؟
maryam
خط پایان بدتر از آن این بود که به آخر برسد، اما صدای هیچ تشویقی به گوشش نرسد... خط پایان را نشانش دادند... فریاد زد بایستید! با تمام عقب ماندنم از رفتن خسته‌ام!..
maryam
اندوه در این فغان بیتابی کفش‌های دلتنگی به پا کردم... خش خشِ هر برگ پاییزی، به سان خس خسِ یک سینهٔ پر درد، شبیه هق هقِ یک قلب بیتاب است هیهات...چه اندوهی در این پاییز است!... چه دلتنگ توام من، آری...قلب من صدها هزار پاییزست... کاش خزانم را غروبی باشد... کاش پشت این احساس دلتنگی، یک دریچه رو به عرشت باشد... یک بلورِ پنجره، تا صدایِ ریزشِ بارانِ رحمت پا به پای نبض من، یک پیام آسمانی باشد... تا نویسم روی این مه کودکانه با همین دستان خود: این فضا هرگز مرا از پا در نخواهد آورد، وقتی نگاهبانش تو باشی...
maryam
بماند هی مترسک! تو هم بنشین!... زانوهایت را خم کن... غبار سال‌ها ایستادگی را بتکان... اینجا کسی به خاطر کسی نمی‌ایستد!... اینجا کسی به پای کسی نمی‌ماند! قصه‌هایمان قصهٔ رفتن است و ماجرا گذشتن!... بماند از خودمان یا دیگری!...
maryam
باید چیزی می‌گفتم... او راست می‌گفت که هیچ چیز من به آدم نبرده! من بیشتر از اینکه به حرف‌هایم فکر کنم به سکوت‌هایم فکر می‌کنم... یک نقطهٔ کوری در شهر وجود دارد که درست همانجا تو با یک فریاد تمام می‌شوی و سکوت‌های من دیوانه‌ام می‌کنند!...
Ati
بدتر از آن این بود که به آخر برسد، اما صدای هیچ تشویقی به گوشش نرسد... خط پایان را نشانش دادند... فریاد زد بایستید! با تمام عقب ماندنم از رفتن خسته‌ام!..
min
من میدانم که چشم‌ها را نباید آلوده کرد...من میدانم که باید بروم!...
شهناز میرمحمدی
می‌خواهم بگویم زندگی روی این گوی تو خالی می‌تواند تو را کاملاً عوض کند...
_SOMEONE_
این فضا هرگز مرا از پا در نخواهد آورد، وقتی نگاهبانش تو باشی...
usofzadeh.ir
سوز زمستان بهانه بود!... دهانش را باز کرد، تمام شهر پر شد از سوز سرمایی که بیرون آمد... همان موقع فهمیدم خواب زمستانی این شهر حالا حالاها ادامه دارد!...
3741
خط پایان بدتر از آن این بود که به آخر برسد، اما صدای هیچ تشویقی به گوشش نرسد... خط پایان را نشانش دادند... فریاد زد بایستید! با تمام عقب ماندنم از رفتن خسته‌ام!..
3741
بر باد رفته او نمی‌خواست در زمینی دفن شود که آنها قدم بر می‌دارند... حلقه‌ای از آتش مهیا کردند تا او را زنده زنده بسوزانند... آخرین خواسته‌اش را که پرسیدند از آنها خواست خاکسترش را به باد بسپارند... آخر او می‌دانست که آن‌ها عمریست اعتقاداتشان را بر باد داده‌اند...
3741
تو رفتی و نماندی و خوشی رفت و نماند... نه به سر شوقی، نه در دل آرزوییست... می‌شود روزی شوم عاری ز هر درد فراق؟
~sahar~
یک روز که تو را زیر سایهٔ آن درخت مبادا کشیدم، و خودم را بالای درخت، تو دلت سیب خواست!
~sahar~
این فضا هرگز مرا از پا در نخواهد آورد، وقتی نگاهبانش تو باشی...
~sahar~
چیزی مثل جمعه، مثل جمعه دلگیر، مثل جمعه که هر روز هفته منتظر آمدنش هستم اما تمام طول روز به خاطر گذشتنش دلشوره می‌گیرم...
~sahar~
زمستان بهانه بود!... دهانش را باز کرد، تمام شهر پر شد از سوز سرمایی که بیرون آمد... همان موقع فهمیدم خواب زمستانی این شهر حالا حالاها ادامه دارد!...
~sahar~
یاد حرف پدربزرگ می افتم که همیشه می‌گفت من موهایم را در آسیاب سفید نکرده‌ام...
~sahar~

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان