بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نه فرشته، نه قدیس | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نه فرشته، نه قدیس

بریده‌هایی از کتاب نه فرشته، نه قدیس

۳٫۶
(۴۲)
چیزی که فقط بعدها به آن پی بردم این بود که مردم معمولاً همیشه خواستار تغییرند. همین‌که حال و هوای تغییر همه‌جا را فرا می‌گیرد مردم سرشار از شور و شوق می‌شوند و اعتقادی راسخ و شورانگیز پیدا می‌کنند که آن تغییر فوری به زندگی‌شان معنایی غیرمنتظره می‌دهد. اما چون چشم‌شان به تغییر از خارج دوخته شده طولی نمی‌کشد که سرخورده می‌شوند. در تاریخ مواقعی هم پیش می‌آید که مردم سعی می‌کنند تغییر را در درون خود بجویند؛ اما به احتمال زیاد آخرین باری که این اتفاق افتاد در طول نهضت اصلاح دین بود.
sahar akbari
بعد هم یک انقلاب ــ یا چیزی به نام انقلاب ــ از بالا سرچشمه گرفت، و دیگر فرصتی نماند که کسی از آرمان‌ها سخن بگوید. آن روزها در مقام نمایندهٔ دانشجویان اعتصابی از این کارخانه به آن کارخانه می‌رفتیم. من خودم برای ملاقات با کارگران معدن زغال سنگ تا اوستراوا رفتم. با نگرانی به آن‌جا رفتم چون هیچ‌وقت به آن قسمت‌های دنیا نرفته بودم و از چیزهایی که شنیده بودم منتظر بودم که حتی پیش از ترک ایستگاه دستگیرمان کنند. بعد هم هیچ معلوم نبود که کارمان به کجا می‌کشید. ما را دستگیر نکردند. شهر کثیف و هوا تقریباً غیرقابل تنفس بود، ولی رفتار مردم دوستانه بود و با علاقه به حرف‌های ما گوش می‌دادند و در تأیید سخنرانی‌ها و وعده‌های ما که ربط چندانی با واقعیت نداشت ابراز احساسات می‌کردند. نمی‌دانم آن مردم این روزها چه‌کار می‌کنند. شاید وضع‌شان به مراتب بدتر شده باشد. شاید افسوس می‌خورند که چرا ما را بسته‌بندی شده پس نفرستادند تا در عوض خودشان در صف‌های منظم به سوی پراگ شورشی حرکت کنند.
sahar akbari
همگی ما به این نتیجه رسیده بودیم که کمونیسم یک انحراف است، اما در مورد موضوع های دیگر اتفاق نظر چندانی وجود نداشت. در واقع نگرانی‌ام این بود که آرمان نداشتیم. همگی ما مخالف کمونیسم بودیم، البته نه به دلیل این‌که جنایت می‌کرد، بلکه به این خاطر که همهٔ ما در پی زندگی آسوده‌تری بودیم؛ غذای متنوع، اتومبیل و ویلا همراه با استخر شنا ــ یا حداقل یک خانهٔ ییلاقی با یک باغچه پر از سبزی. منتهای مراتب، وقتی از من می‌پرسیدند خب، تو چه پیشنهادی داری، هیچ‌چیز به ذهنم نمی‌آمد. فقط از آزادی و استقلال تمام و کمال قوهٔ قضائیه چیزهایی می‌گفتم و این‌که اگر چشم‌های‌مان را فقط و فقط به اهداف مادی بدوزیم هدف واقعی زندگی را گم می‌کنیم.
sahar akbari
در آن زمان تظاهرات همهٔ فکر و ذکرم را به خود مشغول نکرده بود. حس می‌کردم بخشی از نمایشی هستم که از پیش، کسی آن را نوشته است. شاید تاریخ همیشه این‌طوری بوده است. سربازها طبق فرمان ژنرال‌ها حرکت می‌کنند، و ژنرال‌ها طبق فرمان امپراتورها و یا طبق فرمان دیگر رهبرها. و این‌ها هم به فرمان نیروهایی نامرئی و یا یک روح جهانی حرکت می‌کنند.
sahar akbari
رژیمی که از آن متنفر بودیم داشت از هم می‌پاشید. دیگر قادر به ایجاد ترس، مخصوصاً در دل ما جوان‌ترها نبود. دیگر نمی‌توانست همهٔ مخالفین را به زندان بیندازد یا از کشور بیرون کند. دیگر نمی‌توانست جلو تظاهرات‌مان را بگیرد، گیریم که چماقدارهاش را سروقت‌مان می‌فرستاد و ماشین‌های آب‌پاشش با چنان فشاری به سر و روی مردم آب می‌پاشیدند که از آتش بیشتر می‌سوزاند.
sahar akbari
بعد آن دورهٔ پرامید و کوتاه پیش آمد که قرار بود عدالت برقرار شود. من نسبتاً خیلی زود پی بردم که دل بستن به این نوع امیدها که عدالت ناگهان از عرش اعلا به زمین می‌آید غالباً بی‌پایه و اساس است. اما خوشحالم که پدر بیست سال دیگر زنده ماند و به چشم خود شاهد مرگ رژیمی شد که جوانی‌اش را تباه کرده بود. پدر هفت سال پیش فوت شد، آن موقع هنوز شور و شوق به آخر رسیدن بلشویسم، که مردم آن همه آرزویش را می‌کشیدند، در فضا موج می‌زد.
sahar akbari
بچه‌های‌مان آیینهٔ تمام‌نمای خود ما هستند. به آن‌ها نگاه می‌کنیم و عیب و نقص‌های‌شان را می‌بینیم، در واقع آن‌ها همان عیب و نقص‌های خود ما هستند.
nasiim
وقتی کسی به دروغ گفتن عادت کند دیگر برایش سخت است یاد بگیرد راست بگوید. و اگر یکی توانست اول بار کسی را ترک کند دفعهٔ دوم برایش راحت‌تر می‌شود. کاملاً بی‌معنی است که فکر کنیم می‌توانیم همسر خود را تغییر دهیم و همهٔ شرارت‌ها را از روحش خارج کنیم.
nasiim
هشدار می‌داد و می‌گفت: ــ این آدم هیچ آرمانی ندارد. پیش خودم فکر کردم بهتر است هیچ آرمانی نداشته باشد تا آرمان‌هایی داشته باشد مثل آرمان‌های تو. الآن فهمیده‌ام که آدم‌های بی‌آرمان مثل ماشین هستند. ماشین‌هایی برای نشخوار کردن کلمه‌ها و پول درآوردن، خوارکردن دیگران و بالا کشیدن خود؛ ماشین‌هایی برای پاسخ به خواهش‌های نفسانی و خودخواهی‌های خودشان. بابا آرمان داشت. این امتیاز را برایش قائلم.
sahar akbari
جنگ تأثیرش را بر او گذاشته. هروقت مجبور می‌شد برای خودش لباسی نو بخرد احساس می‌کرد نسبت به قوم و خویش‌هایی که مرده بودند بی‌حرمتی کرده. بارها و به مناسبت‌های مختلف از او شنیده‌ام که می‌گفت: «من زنده نمانده‌ام که خودم را عین عروسک درست کنم!»؛ برای همین من هم هروقت هوس تازه‌ای به سرم می‌زد احساس گناه می‌کردم.
sahar akbari
چرا آدم‌های خوب این همه زود می‌میرند ولی آدم‌های رذل سال‌های سال زنده می‌مانند؟ آدم‌های خوب رنج بیشتری می‌کشند چون از رنج دیگران هم رنج می‌برند. من نمی‌دانم آدم خوبی هستم یا نه ولی این را می‌دانم که بیشتر از سهمم رنج می‌برم.
sahar akbari
تنها راه ادامهٔ حیات نادیده گرفتن چیزهایی است که دوستشان نداریم، و همچنین چیزهایی در مورد آدم‌ها و جهان که ما را آشفته می‌کنند.
nasiim
بدرود دوست من، بی هیچ کلامی، بی دست دادنی اندوه به دل راه مده و گره بر ابرو مینداز در این زندگی مرگ چیز تازه‌ای نیست اما زندگی نیز چیز تازه‌ای ندارد.
نازنین بنایی
برای آن‌که مردم به صورت توده‌ای عظیم و بی‌فکر و مطیع و مُنقاد درآیند و گوش به فرمان رهبران‌شان باشند لازم است اعتقادی عمیق به چیزی داشته باشند که فوق بشری و نجات‌بخش باشد. پیامبرانِ چنین باورهایی می‌دانستند که هر باور تازه را باید بر اساس مرزبندی با کسانی تعریف کرد که این باورها را نفی و با آن ها مخالفت می‌کردند؛ پس اینان را باید بدخواه و ملعون نامید. می بایست گولاک‌ها و کلیمی‌ها و ضد انقلاب را کشت، کشیش‌ها را تیرباران کرد، پادشاهان را گردن زد، کودکان را مسموم کرد و قربانیان هرچه بیشتری گرفت تا مذهب‌های جدید اعتبار کسب کنند.
نازنین بنایی
ما طوری زندگی می‌کنیم که انگار وجود نداریم. خدا که این جهان را خلق کرده، دربارهٔ ما چه می‌داند؟ یا این فقط ماییم که فکر می‌کنیم دربارهٔ او چیزهایی می‌دانیم؟ ما کوچک‌تر از آنیم که به حساب بیاییم، پس می‌توانیم به این و آن صدمه بزنیم. حتی می‌توانیم آدم بکشیم، که البته زیاد هم می‌کشیم، و یا دست‌کم آدم‌ها در سراسر جهان این کار را می‌کنند. اما آدم‌ها دوست دارند پشت سرشان چیزی به جا بگذارند. وقتی پدرم جوان بود حتم دارم باور داشت که دارد به ساختن بهشت جدیدی یاری می‌رساند، گیرم فراموش کرده بود که خاکی که زندگی در آن پرورش می‌یابد عشق است. اما سرباغبان‌شان به آنان نفرت آموخته بود، بنابراین پدر به جای درست کردن یک باغ جادهٔ کشتارگاه‌ها را هموار کرد.
نازنین بنایی
یک بار که افسرده بودم از شوهرم پرسیدم معنی و مفهوم زندگی چیست. چنان با تعجب به من نگاه کرد که انگار این سؤال نشانهٔ حقارت و پستی من است، ولی بالاخره جوابم را داد. به طور کلی باید گفت که در واقع ما اصلاً زندگی نداریم، چون مدت زمان زندگی ما در مقایسه با زمان کیهانی آن‌قدر کوتاه است که در واقع به حساب نمی‌آید. و چیزی که قابل محاسبه نباشد در واقع وجود ندارد.
نازنین بنایی
احساس کردم همچنان با آرزو زندگی می‌کند، احساس کردم که در مرز امید و ناامیدی در نوسان است. اگر ناامیدی غلبه کند بی‌شک به زندگی خودش پایان می‌دهد. فکر می‌کنم از آن آدم‌هایی است که از برداشتن چنین گامی دچار هراس نمی‌شود. اما از من می‌ترسد. می‌ترسد نزدیک‌تر شود. ما از هم می‌ترسیم، با وجود این به طرف هم کشیده می‌شویم. به او گفتم به هر جهت برای کشف کردن، باید زندگی کنیم و دستاوردهای‌مان را به دیگران منتقل کنیم. ما باید بمانیم تا عدالت از روی زمین محو نشود، و یا دست‌کم عشق بر زندگی‌مان حاکم باشد.
نازنین بنایی
این چه اخلاق و چه طرز فکری است که کسی یقین پیدا کند و بگوید به حقیقت رسیده و بنابراین حق دارد دربارهٔ دیگران داوری کند، برای‌شان تصمیم بگیرد و هر چیزی را که نمی‌پسندد و با آن سازگاری ندارد ممنوع کند؟ بر همین اساس او سعی می‌کرد مرا مطیع کند، بر همین اساس او و افرادی از همین قماش می‌کوشیدند همهٔ انسان‌ها را بردهٔ خویش کنند. بدون وجود کسانی مثل او، هیچ مستبدی نمی‌توانست حتی لحظه‌ای فرمانروایی کند.
نازنین بنایی
آن موقع که من هنوز در لیپووا بودم از این وضع عجیب و غریب حیرت می‌کردم که در یک لحظه کسی وجود داشت و درست در لحظهٔ دیگر وجود نداشت، و این به نظرم خیلی غم‌انگیز بود که همه‌چیز، یعنی به طور مطلق همه‌چیز، از جمله خود من هم، نابود می‌شوند. راه فراری وجود نداشت. مرگ فرمانروای مطلق بود، و اگر تو را فرامی‌خواند می‌بایست بروی و هرگز بازنگردی.
نازنین بنایی
ویرجینیای ناخرسند فکر می‌کرد که اگر زنی بخواهد با مردان برابر شود حتماً یا دیوانه می‌شود یا خودش را می‌کشد. خودش هر دو کار را کرد. وقت‌هایی که دچار جنون می‌شد ظاهراً می‌شنید که سارها یونانی بلغور می‌کنند. سعی کرد با پریدن از پنجره خودش را بکشد. یک بار هم صد قرص ورونال خورد، ولی همیشه نجاتش می‌دادند. بالاخره مجبور شد به آب پناه ببرد. با تمام این احوال زندگیِ نسبتاً راحت و طبق همهٔ گزارش‌ها شوهری مهربان و بامحبت داشته. کسانی که هیچ‌وقت یک بدبختی جانفرسا را درک نکرده‌اند غم او را نمی‌فهمند.
نازنین بنایی

حجم

۳۳۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

حجم

۳۳۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۲ صفحه

قیمت:
۱۲۳,۰۰۰
۸۶,۱۰۰
۳۰%
تومان