بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خانه افعی | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خانه افعی

بریده‌هایی از کتاب خانه افعی

نویسنده:بی داونپورت
انتشارات:نشر پیدایش
امتیاز:
۴.۲از ۱۰۰ رأی
۴٫۲
(۱۰۰)
با اینکه فقط چند هفته از آخرین دیدارمان گذشته بود، به نظرم خیلی بلندتر و چهارشانه‌تر از قبل آمد. موهای نرمش بلند شده و تا زیر گوشش آمده بود. خندید و بغلم کرد. اشک‌هایی که نگهشان داشته بودم، سرازیر شدند و این دفعه نتوانستم جلوشان را بگیرم. خاله‌کاترین از جایش بلند شد و با تام سلام و احوال‌پرسی کرد، خشک و سرد مثل همیشه. خاله هیچ‌وقت از تام خوشش نمی‌آمده و تام بعد از مرگ مامَن مرتب تو روی او ایستاده و جوابش را داده بود. اما حالا کریسمس بود و خاله‌کاترین سعی کرد مثلاً لبخند بزند؛ شکاف باریکی که روی لب‌هایش باز شد، چند تا خط ریز و عبوس دیگر در دو گوشهٔ دهن و صورت سنگی‌اش ایجاد کرد.
💕Adrien💕
دستم را کشیدم عقب، اما دیگر چیزی نگفتم. خاله‌کاترین پشت کرد به من. هانا و جیمز که قرار بود مجسمه‌های چوبی و تزیینی کریسمس را تو گهوارهٔ کنار آشپزخانه بگذارند، بی‌کار ایستاده بودند، مرا تماشا می‌کردند و نیشخند می‌زدند. جیمز یکی از چوپان‌های چوبی را که سرِ گرد و صیقلی‌اش را خم کرده بود، جلو رویم تکان تکان داد و گفت: «این تویی. کله‌ات چوبی و پوکه.» نزدیک بود جوابش را بدهم و خودم را بیشتر تو دردسر بیندازم، اما همان لحظه صدای پاهایی را شنیدم که به طرف در خانه می‌آمدند. از جا پریدم، به این امید که، به این امید... و خودش بود، تام من، برگشته بود که کریسمس پیش من باشد. صورت و دست‌هایش از سرما سرخ شده بودند و برق می‌زدند.
💕Adrien💕
زمان: با خودم فکر کردم، حتی هوا را هم راحت‌تر از زمان می‌شود به جایی سنجاق کرد. من زمان را تسلیم خودم کرده و در بُعدش سفر کرده‌ام، اما زمان هنوز هم به گذشتن ادامه می‌دهد. هر جا که هستم، عقب‌تر از من و جلوتر از من است. می‌گویند زمان قضاوت خواهد کرد. و قضاوتش را کرده.
Sara.iranne
البته این قسمت را از خودم درآوردم، ولی هاکسور فیلسوفانه سرش را تکان داد و گفت به نظر منطقی می‌آید.
Sara.iranne
انتظارش را نداشتم، اما دلم برای گفتگوهایی که با تو داشتم تنگ شده. در وجود تو جرقهٔ نشاطی هست که لبخند به لب‌هایم می‌آورد، عقل و هوشی داری که بسیار فراتر از سن و سال توست و در چشمانت غمی هست که به گوشهٔ فراموش شده‌ای از عمق وجودم تلنگر می‌زند و مرا متأثر می‌کند.
Sara.iranne
«ولی تنها علمی که زیاد پیشرفت نکرده، پزشکیه. هنوز هم انواع بیماری‌های وحشتناک تو دنیا هست که هیچ‌کس راه معالجه‌شون رو نمی‌دونه.
Sara.iranne
چقدر دلم می‌خواست چیزی هر چیزی پیدا کنم که دوباره هدف و بهانه‌ای برای زندگی کردن بهم بدهد.
Pariya
صدایش گرفته و لحنش محتاط بود: «ولی مرگ و میرها... خب. اون بخت‌برگشته‌ها به هرحال مردنی بودن. بیماری آدم‌های اینجا در حد و مرحله‌ایه که نمی‌تونن بهتر بشن. پس چرا من داروهام رو روی اونها امتحان نکنم؟ اگر زمان کافی باشه، ممکنه اثر کنن. اگر هم اثر نکنن... چه چیزی از دست رفته؟ این آدم‌ها همین حالا هم محکوم به مرگ هستن.»
بلاتریکس لسترنج
. یکمرتبه چشمم به بدن غول‌آسا و از ریخت‌افتادهٔ بس افتاد. از ریخت‌افتاده، برای اینکه دیگر فرم تخت و الوارمانند قبلی‌اش را نداشت و از آخرین غذای جانور باد کرده و قلنبه شده بود: مار غول‌آسا داشت ارباب خواب و بیهوشش را می‌بلعید و بدنش درست به شکل و قالب یک آدم کوچک‌اندام باد کرده بود.
بلاتریکس لسترنج
کاش تام همیشه اینجا بود. خوب بلد است از حقش دفاع کند. من هیچ‌وقت جواب‌های شسته و رفته یا با شهامت برای حرف‌های خاله‌کاترین پیدا نمی‌کنم، یا وقتی پیدا می‌کنم که دیگر دیر شده.
.Mohadd3.
«اگه من همهٔ این چیزها رو تو سرم می‌بینم... مثل خواب... پس اون مردم چطوری منو می‌بینن؟»
Tasnim Jalali
فکر نمی‌کنم احساسی بدتر از این باشد که مردم آدم را به خاطر کاری که نکرده، سرزنش کنند.
vania
به نظر احمقانه می‌آید، اما من از آن حالتی که "مادرت" را با لب‌های بسته می‌گفت و چیزی شبیه "مِدِرِت" از آب درمی‌آمد، متنفر بودم. انگار زورش می‌آمد این کلمه را درست و حسابی از دهنش بیرون بدهد. من هیچ‌وقت نمی‌گفتم "مادرم". من و تام "مامانِ ـ من" صدایش می‌کردیم و چون زبانمان را تند می‌چرخاندیم، تبدیل به یک کلمه می‌شد: مامَن. چند هفته "مِدِرِت" را تحمل کردم و یکمرتبه ـ شاید به دلیل خستگی و سوزش انگشت‌هایم ـ منفجر شدم و صدای فریادهای خودم را شنیدم: «اون مامَنه. مامَن!» و همزمان که داد می‌زدم، دو مشتی روی میز می‌کوبیدم: «مامن، مامن، مامن!» داغی اشک چشمم را می‌سوزاند، اما به زحمت خودم را نگه داشتم که سرازیر نشود. خاله‌کاترین یک قاشق چوبی برداشت و تند و محکم کوبید روی انگشت‌هایم. دو بار. وای از درد انگشت‌های خیس و یخ‌زده‌ام!
💕Adrien💕
می‌دانستم که نباید برای بانو هکسر دل بسوزانم، چون او هم واقعاً به خودِ من توجه و علاقه‌ای نداشت، فقط به کارهایی که فکر می‌کرد می‌توانم برایش بکنم، اهمیت می‌داد.
مژده
البته آدم‌های امثال اینها حتماً سعی خواهند کرد جلوش را بگیرند؛ همیشه آدم‌هایی هستند که اجازه می‌دهند ترس جلو ترقی را بگیرد. نمی‌گذارم این اتفاق بیفتد.
مژده
بعضی سؤال‌ها بهتر است نپرسیده باقی بمانند.
MOBINA
ولی تنها علمی که زیاد پیشرفت نکرده، پزشکیه.
Pariya
باید فنجان آب را بهش می‌دادم تا بتواند دوباره حرف بزند، اما او هم به زحمت می‌توانست آب را از لای لب‌های بادکرده‌اش بخورد. گوشت مار. قلب مار که هنوز می‌تپه. شیر مار، مطمئن نیستم شیر باشه یا نه؟ درمون‌های دیگه. گیاه‌های سرزمین‌های خارجی و گوشت حیوون‌های ناشناخته. همهٔ اینها رو امتحان کردیم. دکتر هاکسور می‌گه اینها حالمون رو بهتر می‌کنن، ولی هر دومون روز به روز بدتر می‌شیم.
بلاتریکس لسترنج
خب، بگذارید بگویم خیلی خوب است که وقتی کسی با نگاهش بهت خنجر می‌زند، زخمی نمی‌شوی!
الف طا
کیست که به هر دری نزند، هر ریسکی را به جان نخرد، و هر بهایی را ندهد تا یک کلمهٔ دیگر از زبان عزیزی که از دست داده بشنود؟
کاربر ۴۴۴۷۶۶۵

حجم

۲۳۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۹۶ صفحه

حجم

۲۳۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۹۶ صفحه

قیمت:
۱۱۲,۵۰۰
تومان