بریدههایی از کتاب خانه افعی
۴٫۲
(۱۰۰)
روزی که مامن مرد، آبیترین و براقترین آسمان ماه اکتبری که در تمام عمرم دیده بودم، بالای سرم بود و با آن رنگ و برقش به احساسم توهین میکرد.
Sara.iranne
وقتی کسی گریه میکند، من هم گریهام میگیرد، دست خودم نیست.
Pariya
خیلی خوب است که وقتی کسی با نگاهش بهت خنجر میزند، زخمی نمیشوی!
Pariya
ـ مردهها رو کجا میبرین؟ میبرین کلیسا که دفن بشن؟
یک لحظه مکث کرد و گفت: «دقیقاً نه.»
با اصرار گفتم: «ادامه بده.»
ـ جسدها رو میاندازن تو دریا. این راحتترین راه خلاص شدن از دست اونهاست.
حرفش را تکرار کردم: «جسدها رو میاندازن تو دریا؟ ولی این که خیلی وحشتناکه.»
این کارو فقط وقتی میکنن که چند نفر پشت سر هم بمیرن. دکتر هاکسور دلش نمیخواد کشیشها بیان اینجا و سؤال و جواب بکنن. البته خودمون براشون دعا میخونیم، ولی همه رو نمیفرستیم کلیسا که تو قبرستون کلیسا دفن بشن. دکتر هاکسور میگه باید بعضی از مرگها رو مخفی کنیم. وگرنه مردم میگن دکتر کارش رو اون طوری که باید، انجام نمیده. ممکنه بیمارستان رو تعطیل کنن.
بلاتریکس لسترنج
برای من استراحت کلمهٔ جدیدی بود.
؟
پرسیدم: «من کجا رفتم؟» و خانم با دقت نگاهم کرد، انگار که درست نمیدانست چه جوابی باید بدهد.
پرسید: «رفتی؟»
گفتم: «خودتون گفتین فکر میکردین که دیگه برنمیگردم.»
یک لحظه فکر کرد و گفت: «آآ، منظورم این بود که بیهوش بودی. ولی شاید... خب...، شاید به نظر خودت این طوری نیامده بوده. میتونی بهم بگی به نظر خودت چه اتفاقی افتاد؟»
مانده بودم چطوری به سؤالش جواب بدهم که فکر نکند جایم توی تیمارستان است: «اولش احساس کردم که افتادم زمین... ولی از یک جای دیگه سر درآوردم. نه توی این اتاق. فکر میکنم یک جایی زیرِ زمین بود. این نزدیکیها بیمارستان هست؟»
خانم بِر و بِر نگاهم کرد. چشمهایش به شدت برق زدند: «عزیزم گفتی بیمارستان؟ چه جور بیمارستانی؟»
💕Adrien💕
کمکم درک کردم که معنی آن ظاهر و قیافهٔ ترسبرانگیز این نیست که خودشان هم هیولاهای وحشتناکی هستند. آنها هم مثل هرکس دیگری دوست داشتند یک کلام محبتآمیز بشنوند.
Sara.iranne
البته همهٔ اینها خرافات و چرندیات است. تعجبآور است که این نوع باورهای قدیمی میتوانند صدها سال دوام بیاورند. مثل بدنامی.
Sara.iranne
میدانستم نباید نشان بدهم که تا چه حد ترسیدهام. از ترس آدمها میشود سوء استفاده کرد
Sara.iranne
اما بعضی سؤالها بهتر است نپرسیده باقی بمانند.
Sara.iranne
فکر نمیکنم احساسی بدتر از این باشد که مردم آدم را به خاطر کاری که نکرده، سرزنش کنند.
Sara.iranne
من پیشش موندم و روی زخمهاش مرهم مالیدم و وقتی دستهاش از کار افتادن، و وقتی که دیگه نمیفهمید دهنش داره میسوزه یا نه، غذاشو دهنش گذاشتم.» مگ نگاهش را از زمین به من انداخت و ادامه داد: «همه باید یک نفرو داشته باشن که این کارها رو براشون بکنه.»
Sara.iranne
دریا مثل آب ظرفشویی خاکستری بود و مثل یک گرگ خاکستریِ عصبانی میغرید و به طرف من میجهید. به نظر من بهترین بوی دنیا را میداد. چند دقیقه بیحرکت ایستادم و زل زدم. حرکتش یک لحظه قطع نمیشد. موجهایش میغریدند و من با هجوم هر موجی فریاد خفهای میکشیدم و درست وقتی که فکر میکردم بزرگترین موج و روی هم کوبیدنِ آب را دیدهام، یکی دیگر از راه میرسید.
Sara.iranne
پاها و انگشتهای یخزدهام از گرمای آتش سوزن سوزن شدند و درد گرفتند، یک درد دلچسب.
Sara.iranne
برای مردم فرق نمیکنه که تو کی باشی، معمولاً یک دلیلی پیدا میکنن که دیگران رو مسخره کنن. باید یاد بگیری اهمیت ندی.
MOBINA
ـ دختره گفت اونجا جذامخونهست
💕Adrien💕
به فکرم رسید بهش بگویم که بعضی قسمتهای کاخ و محوطه آنقدر مرا میترسانند که حالم به هم میخورد، اما نتوانستم خودم را راضی کنم. و توضیحی هم برای اتفاقی که تو پلهها افتاد، نداشتم. فقط گفتم: «لوسی میگه احتمالاً هنوز خستگی سَفرو دارم. موضوع همینه.»
💕Adrien💕
تام دنبال حرفهایش گفت: «خالهکاترین، من هیچوقت دزدی نمیکنم. باید اینو بدونی. برای چی باید دزدی کنم؟ بانو هکسر دست و دلبازترین کارفرماییه که من تا به حال دیدم.»
💕Adrien💕
تام ابروهایش را بالا برد و گفت: «البته که با اجازه برداشتم.» آه کشیدم. از همین حالا هر دو داشتند مثل کشتیگیرها خودشان را برای حمله آماده میکردند. «بانو هکسر بهم گفت میتونم چند تا پرتقال برای بچهها بیارم. حتی با اصرار گفت که بزرگترینش رو بدم به آنی.»
تام آخرین پرتقال را به طرفم دراز کرد. برق پوستش آشپزخانهٔ تاریک و پر از بوی کلم را روشن کرد. پرتقال را گرفتم و آن را به صورتم چسباندم و بوی بینظیرش را تو دماغم کشیدم. و چه بویی؛ همان بو کردنش خودش یک دنیا بود. آن گوی نارنجی را که تو جیب تام گرم شده بود، جلو نور شمع نگه داشتم و تماشا کردم، رنگش باعث میشد انگشتهایم مثل شعلههای آتشی که دور میوه را گرفته باشند، به نظر بیایند.
هانا با قیافهٔ دلخور گفت: «چرا باید بزرگترین پرتقالو به اون بدی؟ من از همه بزرگترم.»
💕Adrien💕
تام به عرض صورتش لبخند زد و گفت: «ببین چی دارم.» و دستهایش را تو جیبهای بادکردهاش فرو کرد.
جیمز و هانا با هم جیغ کشیدند: «پرتقال!» و خیز برداشتند طرف تام. درست عین خوکهایی که میدوند تا آشغالسبزیهای خانه را از صاحبشان بگیرند. تام به هرکدامشان یک پرتقال داد و گفت: «تهیهشده از انبار مخصوص بانو هکسر.»
خالهکاترین غرغری کرد و گفت: «تام کاتِریل، امیدوارم اینها رو بدون اجازه برنداشته باشی. دلم نمیخواد میوهٔ دزدی تو این خونه بیاد. کریسمس و غیرکریسمس فرقی نمیکنه.»
💕Adrien💕
حجم
۲۳۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
حجم
۲۳۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
قیمت:
۱۱۲,۵۰۰
تومان