بریدههایی از کتاب باغ سنگی
۲٫۷
(۹)
زندگی، خدمت نظامی است در سپاههای خدا. ما چون جنگجویان صلیبی به راه میافتیم، اما نه برای رهانیدن گور مسیح، بلکه برای رهانیدن خودِ خدا که در میان ماده و جان ما مدفون شده است.
کاوشگر
به پیکرهای گرم میآویزد؛ فریاد استمداد سر میدهد؛ در سراسر جهان اعلام بسیج میکند. با شنیدن این فریاد باید به زیر پرچمهایش بدویم و همراه با او بجنگیم؛ خود را نجات دهیم یا با او بمیریم.
خدا درخطر است. او قادر مطلق نیست که ما دست روی دست بگذاریم و در انتظار پیروزی قطعی او بمانیم.
خوبی مطلق نیست که با اعتماد منتظر بمانیم به ما ترحم کند.
خدا در فضای تن ما به طور کامل باخطر مواجه است. ما همه یکی هستیم. از کرمچهٔ کور اعماق اقیانوس تا میدان عظیم راه شیری، فقط یک تن میجنگد و سرِ همه چیز بازی میکند – آن هم خود ما هستیم.
کاوشگر
گفتم:
- کو گه، این قدر تند نروید! به آرامی از ژاپن کهن خداحافظی کنیم. دوست عزیز، دلتان به حالش بسوزد. نگاه عاشقانهای به آن بیندازید! میمیرد..
کو گه خندید.
- کسی که این جا میمیرد وارد خزانهٔ مقدس نیاکان میشود و به صورت خدایی در میآید. پس چرا به حال کسی که در شرف مردن است باید دل سوزاند؟ مرگی وجود ندارد. مرگ، ابداعی غربی است.
کاوشگر
«معنای غم انگیز مسئولیت، درس بزرگ ژاپنی است.
«من تنها نیستم. من این هستی گذرا و بی نوا که تحقیرش میکنم نیستم؛ بلکه چیزبزرگ جاودانهای هستم – یعنی تبارم، و باید همواره قلبم را بی حرکت، بی ترس، و بدون ملامت، شایستهٔ این چیز ابدی نگه دارم.
کاوشگر
با خود میگفتم: وظیفهام چیست؟ درکِ ترفندِ بزرگ. از هم باز کردن عروسک زمین، و در درونش کشف کاه و صدا و دستگاه ابتکاری کوچکی که سبب جوانه زدن، گل کردن، میوه دادن، مردن و دوباره به دنیا آمدن آن میشود؛ و بعد، به حال اول بازگرداندنِ عروسک بدون خشم و بدون نفرت، نگاه کردن به آن وقتی که شگرفیهایش را نمایش میدهد.
و فریب آن را نخوردن!
کاوشگر
قلب آزرده و مغرور خواهان عدالت نمیشود؛ عدالت برایش کافی نیست؛ او آن را تحقیر میکند. این فضیلت ناچیز برای گلهها خوب است؛ برای قلبهای فقیری که به یک قطعه نان رضایت میدهند و دست چاقی را که این سخاوت را دربارهشان میکند میلیسند.
جوان دانشجو از لای دندانهای کرم خورده، غرغرکنان گفت:
عدالت! عدالت! نه، بلکه انتقام! انتقامی که از جنایتها فراتر برود، انتقامی مهیب، خیلی زیبا، بدون عدالت!
کاوشگر
در برق ناچیز زندگی مان، خدای کامل را احساس میکنم که پایش را روی ما میگذارد و ناگهان حدس میزنیم: اگر به شدت میل همه چیز را داشته باشیم، اگر به تمام نیروهای پیدا و نا پیدای زمین سر و سامان دهیم، و آنها را به سوی بالاسوق دهیم، اگر همیشه بیدار باشیم، همه شانه به شانه میجنگیم.
کاوشگر
خدای ما قادر مطلق نیست؛ هر لحظه همه چیز را با خطر مواجه میکند، میلرزد، در هر عضوی دچار عدم تعادل میشود، فریاد میزند. مدام مغلوب است و مدام پوشیده از خون و خاک بر میخیزد و نبرد را از سر میگیرد.
پوشیده از جراحتها است، چشمهایش لبریز از ترس و سماجتند، آروارهها و شقیقههایش شکسته اند؛ ولی او همچنان نبرد غلبهناپذیر را دنبال میکند.
در انتهای سر سنگین و پر بار از تاریکیاش، با تلاشی بی سابقه، به ساختن چشمهایی میپردازد تا ببیند و گوشهایی برای شنیدن میسازد.
کاوشگر
به کلام ادا شده از طرف کنفوسیوس اندیشیدم: «می دانم از چه رو خوشبختی در دنیا اندک است: آرمان گرایان آن را در جایی بسیار بالا قرار میدهند، و مادی گراها در جایی بسیار پایین. ولی خوشبختی در کنار ما، در ارتفاع قلب ما، قرار دارد. خوشبختی مطلقا پسر آسمان یا زمین نیست؛ پسر انسان است.»
کاوشگر
باغیظ گفتم:
- از نقابها خسته شدهام!
- از چه نقابهایی؟
- خوب، چهرههای ژاپنی. همه، مرد و زن، مثل نقابها لبخند میزنند. و انسان هرگز نمیداند چه چهرهای در پسِ نقاب پنهان است. میل داشتم بالاخره چهرهای واقعی، از پوست و گوشت گرم، خندان یا گریان، فرقی نمیکند، ببینم؛ یا چهرهای که به من دشنام دهد. اما نقاب نباشد!
- ای بربر سپید، نقابی وجود ندارد! یا اگر ترجیح بدهید چهرهای وجود ندارد! اگر نقابی را که میگویید بلند کنید، یکی دیگر درست مانند همان، در زیر آن میبینید. و اگر این نقاب دوم را هم بردارید یکی دیگر و باز یکی دیگر تا بی نهایت خواهید یافت!
کاوشگر
زنهای دیگری روی پاهای مثله شده خیز بر میداشتند
کاوشگر
- خطر بزرگی را که تهدیدتان میکند از یاد میبرید.
- چه خطری؟
کلمه را به کندی ادا کردم:
- کمونیسم.
مدیر شانه بالا انداخت. گفت:
- زندانیاش کردهایم. این پرندهٔ سرخ را به قفس انداختهایم.
- چطور میتوان فکری را زندانی کرد؟ از شکاف درها و پنجرهها میگریزد؛ چسبیده به موها و اونیفورمهای زندانبانهایش بیرون میرود... مانند میکربی در هوایی که فرو میدهیم، در نان، در آب، پخش میشود.
کاوشگر
تنها یک میل تسخیرم میکند: به آن چه در پسِ پدیدهها پنهان میشود، به رازی که احاطهام میکند، پی برم و بدانم آیا در ورای جزر و مدهای بی وقفهٔ جهان، حضوری ابدی و مستحکم میجنگد.
کاوشگر
- ولی اگر اروپا مداخله کند؟ اگر امریکا پایداری کند؟ اگر این رهایی آسیا به سود آنها نباشد؟ آن وقت چه میکنید؟ جنگ؟
جوشیرو گره به ابروان انداخت. چهرهاش خیلی جدی شد. مثل این بود که تمامی ژاپن در حال سبک و سنگین کردن است و میخواهد تصمیمی بگیرد.
سر بلند کرد و با لحنی آرام و صدایی آلود عبوس، گفت:
- جنگ!
کاوشگر
- شما توریستها نمیتوانید تصورش را هم بکنیدکه ما در خانههای قدیمی مان چقدر رنج برده ایم! گرسنه بودیم و جرئت نمیکردیم چیزی بخوریم؛ با دهان بسته حرف میزدیم، مثل پیر دخترهای بی دندان درخفا میخندیدیم،
هی – هی – هی! – چرا؟ برای این که به سنتهای بسیار مقدس وفادار بمانیم! صورت مان میبایست مثل خربوزه دراز باشد و از بس از خردسالی برادرها و خواهرهای کوچکمان را به پشت کشیده بودیم زانوهای بینوایمان خمیده شده بودند. ورزش نمیکردیم، هرگز گوشت نمیخوردیم، و پیکرهای ضعیف و نحیف مان به درختهای کوتولهٔ باغچههایمان شباهت داشتند.
چرا؟ برای فرمان بردن از ارواح نیاکانمان! ولی آیا فرمان بردن از ارواح آیندگان بهتر نیست؟
کاوشگر
- در زیباترین لحظه میروید! کجا میروید؟
- نفس بکشم.
محسن سفیدگر
میخواستم آهنگ آن را دنبال کنم، با آن بالاروم، از بستگانم فراتر روم، هر لحظه ازخودم هم فراتر روم، در قلبم و در سرم راه را برای این یک نفر یا یک چیز که بالا میرود پاک کنم.
سرانجام، احساس محبت و خوشبختی را دمِ دروازهٔ سفربگذارم!
رو در رو، بدون کمترین سراب زیبایی، خوبی، یا ترس، واقعیت هولناک و عالی را نظاره کنم.
قلبی آزاد، شبیه آن باغ صخرهها، بسازم!
جزیره اژین، ۱۹۳۶
کاوشگر
دیگر نه در بند آغاز امور بودم و نه به فکر پایان آن ها. دیگر هیچ فرضی نمیکردم. هرگونه امید و هر گونه بزدلی آسان را تحقیر میکردم.
زمین، این مزرعهٔ متعلق به ما را حفر میکردم. با چشمهای خودم میدیدم، با دستهای خودم لمس میکردم: از تودهٔ غیر عضوی تا گیاه، ازگیاه تا حیوان، از حیوان تا انسان، کسی یا چیزی، طی هزاران قرن، با اضطراب بالا میرفت، بالا میرفت، بالا میرفت.
میخواستم آهنگ آن را دنبال کنم، با آن بالاروم، از بستگانم فراتر روم، هر لحظه ازخودم هم فراتر روم، در قلبم و در سرم راه را برای این یک نفر یا یک چیز که بالا میرود پاک کنم.
کاوشگر
همزیستی شدید عاملهایی بسیار متفاوت، تمدن غنی چین را میسازد.
کاوشگر
چین جسد زیبای بزک کردهای نیست. بلکه زنده است، رنج میبرد... یعنی این را درک نمیکنید؟
جواب ندادم. چرا، درک میکردم. تمام این پوست زرد، با کمترین تماس فریاد خشم و درد بر میآورد. عقدهٔ حقارت کلافهاش میکرد. اعصابش کش آمده بود.
کاوشگر
حجم
۲۲۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۲۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان