ـ سلام آاااااااانننننننیییی!
قسمت "آن" اسمم را واقعاً کشدار گفت؛ فکر کنم میخواست ناراحتم کند.
mahzooni
همسایهمان خانم هارپر داشت از آنجا رد میشد و مرا کنار پلهها دید. او زن نسبتاً درشتی بود؛ تقریباً یک برابر و نیم زنهای دیگر بود و خیلی دوست داشت همه را بغل کند. هر بار که آدم را میدید محکم در بغلش فشار میداد و آنقدر نگه میداشت که میتوانستی شعر کامل ستارهٔ پولکدوزی شده را توی بغلش بخوانی تا کارش تمام شود.
mahzooni
کلمهٔ افسردگی را پیدا کردم: وقتی به خاطر از دست دادن امید، شادمانی از بین میرود و فرد احساس کسالت و بیحالی میکند.
Molaei
«همیشه بعد از هر زمستان دوباره روزهای گرم و آفتابی از راه میرسند. پرندهها میخوانند. قورباغهها از خواب بیدار میشوند و کرمها پروانه میشوند.»
Reihane :)
شنیده بودم وقتی آدم از کسی متنفر باشد ممکن است به او آلرژی پیدا کند. یک جورهایی مطمئن بودم که دوگ باعث میشود من کهیر بزنم.
(:Ne´gar:)
کتاب برای خواندن است اگر میخواهی آن را سالم و تمیز نگه داری، بهتر است آن را به موزه ببری.
fateme.notes
معمولاً وقتی هوا بارونیه آدم چترشو باز میکنه، اما گاهی کلی آدم دست به دست هم میدن تا بتونن دوباره ببندنش. دیگه چیزی نمونده، چتر من داشت بسته میشد. این بار وقتی چترمو بستم، همینطوری بسته نگهش میدارم، چون بودن زیر نورخورشید رو خیلی دوست دارم."
🌈maryaysa🌈
چقدر دلم میخواست آن لحظه را توی یک شیشه میریختم، درش را میبستم و برای همیشه با خودم نگه میداشتم... آن وقت میتوانستم هر وقت که دلم خواست، در شیشه را باز کنم و با تمام وجود دوباره حسش کنم.
فاطمه میرالماسی
ربکا هر وقت فکر میکرد، نوک یک دسته از موهایش را به دهانش میبرد، طوری که انگار میخواست آن را بجود. وقتی مامان ربکا نان برشته درست میکرد، درست رنگ موهای ربکا میشد. ما مدتها سعی کردیم چیزی پیدا کنیم که رنگ موهای من باشد و بالاخره تنها چیزی که پیدا کردیم گل و لای و کثیفی زیر سطل آشغال بزرگ کنار فروشگاه آقای "ل" بود. رنگ نان خیلی آبرومندانهتر بود.
گلاویژ
«آقای یانگ؟ شما کتاب لغتنامهای دارید که من بتونم ازتون قرض بگیرم؟»
لبخندی از ته دل زد و گفت: «خیلی خوبه آنی. چی دوست داری ببری؛ آکسفورد، وبستر، تا بخواهی از اینجور کتابها اینجا هست.»
کمی فکر کردم و گفتم: «چاقترینشون رو بدین. یکی که از همه بزرگتر باشه.»
گلاویژ