بریدههایی از کتاب روزی روزگاری جنگی
۴٫۷
(۱۸)
گفتند بچه است، امدادگر بشود.
هرکس میافتاد، داد میزد «امدادگر! امدادگر!»
اگر هم خودش نمیتوانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر! امدادگر!»
خمپاره منفجر شد. او که افتاد، دیگران نمیدانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا! یا زهرا!»
ره دوست
در قاب دروازۀ حیاط چرخید به طرفمان و گفت: «دیگر برنمیگردم، مواظب خودتان باشید.»
خندید تا گریهمان نگیرد. گفت شوخی کرده است. همانطور خنده خنده و شوخی شوخی رفت و برنگشت.
|قافیه باران|
گفتم: «از دوران اسارت خاطرهای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغتر بود.»
alimohamad eftekhari
از وقتی «مجتمعهای آموزشی رزمندگان» راه افتاد، درس خواندن هم به جنگیدن اضافه شد. یعنی از چاله درآمدیم، افتادیم توی چاه. یک روز زیر سایۀ درختی جمعمان کردند تا امتحان بگیرند. سعید نشسته بود و به سؤالها فکر میکرد. معلوم بود بلد نیست. یعنی اصلاً نخوانده بود.
خمپارهای چند متریمان خورد زمین. ترکش کوچکی از خمپاره افتاد روی برگۀ سعید و گوشۀ آن را سوزاند. او هم بلند شد و ورقه را بالا گرفت و به مسئول امتحان گفت: «برگۀ من زخمی شده باید تا فردا بهش مرخصی بدی!»
بعد هم رفت. همه زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند.
alimohamad eftekhari
رفتم اسم بنویسم، گفتند سنات کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه و شناسنامۀ خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را پاک کردم، شد سعید. این بار ایراد نگرفتند.
از آن به بعد دو سعید در خانه داشتیم.
Sobhan Naghizadeh
صبح عملیات کربلای هشت بود. غوّاصها برمیگشتند سالم یا مجروح. بعضیها هم برنگشتند. همه منتظر بودیم، یکی از همه بیشتر، بابای علی مقدسیان. پیرمرد، راننده گردان تخریب بود. آمدهبود جلوی مقر تاکتیکی ایستگاه ایستاده بود به انتظار.
انتظارش خیلی طولانی شد. الان نزدیک به سی سال است.
Sobhan Naghizadeh
پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت: «برو سراغ بقیۀ زخمیها.»
گوش ندادم. همان پای قطعشدهاش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو، با همین میزنمت.»
رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشمهایش را با دستم بستم.
Sobhan Naghizadeh
«اِ پس حوریها کجا هستند؟»
مرده بودیم از خنده. خون زیادی از دست داده بود و بیهوش شده بود. فکر میکرد، شهید شده است. هی پشت سر هم میگفت: «پس حوریها کجا هستند؟»
صدف
امدادگر بودیم. در گیرودار گلوله و خمپاره و منوّر، برانکارد آوردیم که مجروحی را ببریم. هیکلی بود خیلی. برانکارد را که باز کردیم رویش نوشتهبود: «حداکثر ظرفیت پنجاه کیلو!»
هم ما خندهمان گرفت هم مجروح. امان از بچههای تبلیغات؛ برانکارد ما را هم بینصیب نگذاشته بودند.
صدف
وقتی میرفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت: «من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم. شما هنوز نیامده میخواین برین؟»
کلی سرخ و سفید میشدند و از سنگر میآمدند بیرون. ما هم میخندیدم بهشان. بندگان خدا نمیدانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است، فوت شدهاند.
صدف
حجم
۱۰۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۰۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان