بریدههایی از کتاب روزی روزگاری جنگی
۴٫۷
(۱۸)
خیلی شوخ بود. هر وقت بود، خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی، دستبردار نبود.
خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد، گفت: «بچهها ناراحت نباشید، من میروم عقب، امام تنها نباشد.»
امدادگرها که میگذاشتندش روی برانکارد، از خنده رودهبر شده بودند.
صدف
دفتر را برد گذاشت روبهرویش گفت: «بیا این هم نمرۀ بیست.»
بغض گلویم را گرفت.
مگه نگفتی هر وقت بیست بگیرم، جایزه میدی؟!
رو به من کرد و گفت: «مامان من جایزه نمیخوام فقط بگو بابا بیاد خونه.»
صدف
صبح عملیات کربلای هشت بود. غوّاصها برمیگشتند سالم یا مجروح. بعضیها هم برنگشتند. همه منتظر بودیم، یکی از همه بیشتر، بابای علی مقدسیان. پیرمرد، راننده گردان تخریب بود. آمدهبود جلوی مقر تاکتیکی ایستگاه ایستاده بود به انتظار.
انتظارش خیلی طولانی شد. الان نزدیک به سی سال است.
صدف
نمیخوابید. یعنی کم میخوابید، هم در خانه و هم در جبهه. چشمهایش سرخ سرخ بود همیشه. وقتی آمدند و گفتند فلانی شهید شد، گریه نکردم. گفتم: «بهتر! حالا کمی میخوابد، خستگیاش در میرود.»
آیه
لاغر و شکسته، روی ویلچر؛ انگار نخاعش قطع شده بود. پسر جوانی رفت جلو و سلام کرد. ضبط را گرفت جلویش.
لطف میکنید حالا که جنگ تمام شده از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران خاطرهای بگید؟
نگاهمان کرد.
خاطره؟! من هیجده ساله که روی این صندلی چرخدار هستم. خوبه؟
آیه
پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت: «برو سراغ بقیۀ زخمیها.»
گوش ندادم. همان پای قطعشدهاش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو، با همین میزنمت.»
رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشمهایش را با دستم بستم.
آیه
هر وقت میرفت جنوب، کنار اروند، دستش را میکرد توی آب و زمزمه میکرد. فاتحه میخواند. میگفت گلپسرم ماهی شده و یک جایی توی همین آبهاست.
غوّاص بود، رفته بود و برنگشته هنوز.
علی شهیدی
گفتم: «از دوران اسارت خاطرهای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغتر بود.»
علی شهیدی
حجم
۱۰۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۰۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان