کتاب روزی روزگاری جنگی
۴٫۷
(۱۸)
به پیرزن مشکوک شده بودیم. هر هفته میآمد و هر بار جایی مینشست سر قبری. فکری شده بودیم که چه میخواهد در قبرستان. بالاخره یک روز با یکی از بچههای حراست رفتیم سراغش. نشسته بود کنار قبر شهید گمنامی. گفتیم: «حاج خانم اینجا چه کار دارید؟» گفت: «گلی گم کردهام میجویم او را/ به هر گل میرسم میبویم او را.»
از خجالت آب شدیم.
|قافیه باران|
مادر شبها در خانه را باز میگذارد، میگوید: «شاید پسرهایم امشب برگردند. کلید ندارند. پشت در میمانند.»
S
رفتم اسم بنویسم، گفتند سنات کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه و شناسنامۀ خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را پاک کردم، شد سعید. این بار ایراد نگرفتند.
از آن به بعد دو سعید در خانه داشتیم.
alimohamad eftekhari
هر وقت میرفت جنوب، کنار اروند، دستش را میکرد توی آب و زمزمه میکرد. فاتحه میخواند. میگفت گلپسرم ماهی شده و یک جایی توی همین آبهاست.
غوّاص بود، رفته بود و برنگشته هنوز.
حکیمی
محمّد پاشو! پاشو چقدر میخوابی!
_ چته نصفه شبی؟! بذار بخوابم.
_ پاشو، من دارم نماز شب میخونم، کسی نیست نگاه کنه.
هر شب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب، عادتمان شده بود.
الحمدالله علی کل حال
از آنهایی بود که در جبهه بالغ شده بود، خانه هم نمیرفت. یکبار گیر دادیم و به اصرار قرار شد برود مرخصی. جمع شدیم صلوات فرستادیم، اسفند دود کردیم، آب پشت سرش ریختیم.
برای همه مراسم اعزام به جبهه میگیرند، ما برای او مراسم اعزام به خانه گرفتیم.
S
چهار نفر بودند؛ چهار عراقی که یک برانکارد را میبردند سمت خودمان. شک کردیم. رفتیم جلو. دیدیم پسر چهارده، پانزده سالهای روی برانکارد خوابیده، نارنجک بدون ضامنی هم دستش گرفته است و میگوید «یالا! یالا!»
S
ده سال تمام، صبح که میرفت، مادرش پیشانیش را میبوسید. عصر حیاط را آب و جارو میکرد، مینشست لب ایوان تا برگردد.
بیشتر از بیست سال است که مادرش پیشانیش را نبوسیده است، اما هنوز عصرها حیاط را آب و جارو میکند، مینشیند لب ایوان.
|قافیه باران|
نمیخوابید. یعنی کم میخوابید، هم در خانه و هم در جبهه. چشمهایش سرخ سرخ بود همیشه. وقتی آمدند و گفتند فلانی شهید شد، گریه نکردم. گفتم: «بهتر! حالا کمی میخوابد، خستگیاش در میرود.»
|قافیه باران|
رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بود و ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند روی سفره و میخوردند. یکی از بچهها که قد کوتاهی داشت و همیشه کتابهای درسیاش دستش بود، جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما را هم شفاعت کنید.»
بقیه هم میخندیدند، هم به حرف او و هم به خوردن بچههای اطلاعات.
الحمدالله علی کل حال
حجم
۱۰۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۰۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان