بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب روزی روزگاری جنگی | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب روزی روزگاری جنگی اثر مهدی قزلی

بریده‌هایی از کتاب روزی روزگاری جنگی

نویسنده:مهدی قزلی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۱۸ رأی
۴٫۷
(۱۸)
پدر و مادرم می‌گفتند: «بچه‌ای، فعلاً درست را بخوان» و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانۀ آوردن آب از چشمه زدم بیرون. پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد، داد زد: «صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود. از پشت تلفن گفت: «ای بنی‌صدر! وای به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»
alimohamad eftekhari
_ محسن نعمتی! _ حاضر. _ فریدون جعفری! _ حاضر. _ عباس ایران‌نژاد! _ ... صدایی نیامد. بچه‌های کلاس اوّل به هم نگاه کردند و بعد به دسته‌گلی که گذاشته بودند جای عباس. گل‌های سفید انگار می‌گفتند که عباس حاضر است، برای همیشه.
جیمی جیم
با کلی دوز و کلک از مدرسه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اوّل در شهر رژه می‌رویم، بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حرکت هم پردۀ ماشین را کشیدم تا آن‌ها متوجه من نشوند. از جبهه که تماس گرفتم، پدرم گفت: «خاک بر سرت! برایت آجیل و میوه آورده بودیم.»
الحمدالله علی کل حال
با کلی دوز و کلک از مدرسه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اوّل در شهر رژه می‌رویم، بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حرکت هم پردۀ ماشین را کشیدم تا آن‌ها متوجه من نشوند. از جبهه که تماس گرفتم، پدرم گفت: «خاک بر سرت! برایت آجیل و میوه آورده بودیم.»
الحمدالله علی کل حال
یک ژ _۳ و شش نفر آدم. پنج نفر دیگر می‌رفتند دنبال آن که سلاح دست گرفته بود تا اگر او افتاد، سلاحش زمین نماند. مدافعان خرمشهر به این طور جنگیدن عادت کرده بودند.
alimohamad eftekhari
فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد و وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی‌یکی توجیه می‌شدند. یک‌دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند، پسربچه‌ای بسیجی را در جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب، این پیغام رو بده.» پسربچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، موتور را به دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خندۀ همۀ رزمنده‌ها بلند شد.
alimohamad eftekhari
تک‌تیراندازمان را صدا زدم. با دست سنگری را نشانش دادم و گفتم: «اوناهاش اونجاس.» اسلحه‌اش را برداشت. از دوربین اسلحه نگاه کرد؛ نشانه گرفت؛ نفسش را حبس کرد. انگشت اشاره را گذاشت روی ماشه... یک‌دفعه انگشتش را برداشت. اسلحه را پایین آورد. چند لحظه بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد. گفتم: «چرا دفعۀ اوّل نزدی؟» گفت: «داشت آب می‌خورد.»
|قافیه باران|
گفتم: «کی برمی‌گردی؟» گفت: «خلفای من که هستند.» گفتم: «پسرهایت به جای خود، ولی هر گلی یه بویی داره.» به غیر از این آیه حرفی نزد: «و واعدنا موسی ثلاثین لیله و اتمناها بعشر!»
|قافیه باران|
رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بود و ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند روی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوتاهی داشت و همیشه کتاب‌های درسی‌اش دستش بود، جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما را هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند، هم به حرف او و هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.
alimohamad eftekhari
ته خاک‌ریز. هرکس می‌خواست او را پیدا کند، می‌رفت ته خاک‌ریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است، امدادگر بشود. هرکس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر! امدادگر!» اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر! امدادگر!» خمپاره منفجر شد. او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا! یا زهرا!»
م م

حجم

۱۰۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۰۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان