پسرک یک روز تمام، یعنی از ساعت نُه صبح، منتظر بود که بمیرد.
j
ـ یعنی چقدر به مردنم مانده؟
hasti
نگاهش که به پایین تخت خیره بود، آرام شد
fatima
آرام بازی میکرد و خیلی راحت برای چیزهای بیاهمیت به گریه میافتاد.
R
ـ چرا نمیخوابی؟ زمان خوردن داروها که شد بیدارت میکنم.
ـ دلم میخواهد بیدار باشم.
چند دقیقه بعد، رو کرد به من و گفت: «بابا جان، اگر خسته میشوی، لازم نیست پیش من بمانی».
ـ خسته نمیشوم.
ـ نه، منظورم این است که اگر خسته میشوی، مجبور نیستی کنارم بمانی.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» با این هدف فراهم شده است تا کاربران طاقچه بتوانند در عرض چند دقیقه یک داستان کوتاه از نویسندگان ایران و جهان را بخوانند. امیدواریم این داستانهای کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگیها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
Hooryar
به خانه که رسیدم، گفتند پسرک کسی را به اتاقش راه نمیدهد.
میگفت: «حق ندارید به اتاقم بیایید. نباید به بیماری من مبتلا شوید».
به اتاقش رفتم و دیدم درست همان طور که قبلاً کنارش بودم، روی تخت دراز کشیده، رنگپریده و بیحال؛ گونههایش از تب گل انداخته بود و هنوز مثل قبل به پایین تخت خیره شده بود. تبش را گرفتم.
ـ چقدر است؟
گفتم: «نزدیک صد درجه، ولی تبش دقیقاً صد و دو درجه و چهار دهم بود».
گفت: «تبم صد و دو درجه بود».
ـ کی گفته؟
ـ دکتر.
Anita Moghaddam💙💙
خیلی راحت برای چیزهای بیاهمیت به گریه میافتاد.
الهه
اگر خسته میشوی، مجبور نیستی کنارم بمانی.
انسیه انوری مقدم
اگر خسته میشوی، لازم نیست پیش من بمانی».
sepehr